Category: دسته بندی عمومی

شادی شیخی که خانقاه ندارد

در جهانی که همه چیز ناقص است به دنبال کمال بودن چیزی جز زحمت مطلق نیست. در جهانی که هیچ کس کار خود را درست نمی گزارد به دنبال کار کارستان بودن دردسر عظیم است. در جهانی که همه ما به کم دانشی گرفتاریم و دایره جهل ما همواره بزرگتر بس بزرگتر از دانشی است که جمع کرده ایم سخن

چشم جهان بین

بی آنکه بخواهم، این سه یادداشت امروز از یک جنس درآمدند. روزنامه شرق مطلبی دارد با عنوان پیامبر شادی ها سهم تاجیک ها که بن مایه اش اعتراض به بی توجهی به زرتشت در میان ایرانی ها یا در سیاست های رسمی فرهنگی ایران است. اما آنچه برای من اسباب شگفتی است دو نکته است. اول اینکه نویسنده سواد چندانی

ایران: نه دموکراسی، نه دیکتاتوری

ما در همه چیزمان گویا وضعی بینابین داریم. این مهم است. مهم از آن جهت که ما معمولا گرایش به آن داریم که خود را به یکی از دو سمت یا سمتهایی که ما ترکیب آنها هستیم تقلیل دهیم. به همین دلیل به ارزیابی های ناتمام و نادرست می رسیم. تاکید بر شناخت آنچه ما هستیم کاملا حیاتی است. امروز

سیاست پیگیری مسائل حقوق بشر در ایران

رابطه ما مدافعان حقوق بشر با حکومت و حاکمیّت سیاسی نه مبتنی بر قهر و دشمنی است ونه حتّی تقابل با حکومت زیرا که ما به قدرت سیاسی چشم ندوخته ایم و در رقابت سیاسی شرکت نداریم. رابطه ما با حکومت برمبنای تناظر است و اگر حکومت با ما حاضر به گفتگو نباشد، این دیگر مشکل اوست. امّا تناظر و

امشب به قصه دل من گوش می کنی

من معمولا از شعر و ادب و محافل ادبی این روزها می گریزم. این عشق قدیم و یار صمیم من است و دیدن و یادکرد دوباره اش مرا به آشوب می کشد. بهتر است حالا حالاها فاصله ام را از ادبیات به معنای مدرسی و محفلی آن حفظ کنم. اما فردا شب مجلس شعرخوانی سایه است. از آخرین افراد نسلی

آنها تصویر ما را می سازند

فیلم کانال ۴ بریتانیا را در باره ایران می بینم: Iran Undercover. خیلی های دیگر هم می بینند از ایرانی های اینجا. از دوستان و همکاران من هیچکس فیلم را دوست نداشته است. کسی نمی گوید چرا. یعنی بحثی نمی کنیم. اما می دانم که از این تصویر مشوش آزرده خاطرند. این ما نیستیم. روایتگر فیلم زنی است که ظاهرا

یک نگاه ساده

کس ها همه کر شدند کر ها همه کس شدند دنیا پر کرکس شد زمین را نگه دارید! من پیاده می شوم. از: یک نگاه ساده

راهی به فروتنی

دوست من مهدی در آخرین مطلب خود در کتابچه پاسخی به ارزیابی من از سخنان او در باب معرفت غربی و معرفت مسلمانان و امتناع شناخت اسلام و قرآن از منظر اسلامیان کنونی نوشته است که من پیش از ادامه این بحث مایلم پرسش ها و تردیدهایی را در باب ادعاهای او طرح کنم. می گوید: “کفر و ایمان پرسشی

روایت نوبل صلح عبادی از زبان ابطحی

در سالهای منتهی به انقلاب، ابطحی و پدر او در مشهد از نوآوران عرصه تبلیغ دینی محسوب می شدند. همانجا چند جلسه ای به مجلس سخنرانی هایش رفته بودم. آن زمان ها کمتر جای مذهبی پیدا می شد که از تئاتر در آن نشانی باشد. اما مرکز تبلیغی آنها سن کوچکی هم برای تئاتر داشت و مردم به سبک حسینیه

تذکره لمن یخشی

مهدی کاتب کتابچه با شیفتگی معمول خود در باب معرفت غربیان با تورقی در دانشنامه قرآنی چاپ بریل بهانه تازه ای پیدا کرده تا یکبار دیگر کهتری ما مسلمانان را به رخ مان بکشد و ادعاهای تکرار شده در صد سال گذشته را اندر باب همه چیز نزد غربیان است بار دیگر به خواننده فارسی زبان یادآوری کند. من می

انفجار در استانبول

حمله به هدف های بی دفاع شهری و غیرنظامی نمی تواند با هیچ منطقی توجیه شود. این حمله های کور که جان عالم وعامی، مسلمان و غیرمسلمان، کودک و کهنسال و زن و مرد را بی هیچ فرق و اعتنایی هدف قرار می دهد جز با منطق گروه های مافیایی سازگار نیست. من سخت مشکوک ام که این آدم کشان

خیزش نوین معنوی؟

مطلب سعید مستغاثی با عنوان خیزش نوین معنوی آنقدر خواندنی است که فکر کردم مقدمه اش را بگذارم همینجا. نوشته است: راستش را بگویم ، خودم هم باور نمی کردم این نسل تا بدین حد به سوی شمایل و شعائر دینی گرایش پیدا کرده باشد . نسلی که می گویند هیچ اعتقاد و ایمانی ندارد ، تبلیغ می کنند که

ما هم مردمی هستیم

همه سخن اینجاست که ما همیشه چشم مان به دهان دیگران است: از ما بهتران. غربی ها. روشنفکران فرانسوی. آمریکایی ها. دیگران و دیگران. ما برای انتخاب خود تایید آنها را می طلبیم. ما هنوز بزرگ نشده ایم. ما شاید هنوز به “انتخاب” به معنی درست کلمه نرسیده ایم. این تردید مدام کشنده است. هیچ چیزی از تردید نمی زاید.

در سوگ بخارای شریف

می خواستم در باره نکته هایی که دوستان در پای مطلب پیشین مطرح کرده اند چند کلمه ای بنویسم و مثلا بگویم که من با غرب نمی ستیزم و بسی چیزها را در آن می ستایم و قدر می نهم بلکه اصلا با ستیز میانه ندارم ولی کفر بزرگ دوره خویش را خودباختگی می بینم. ولی امروز خبری از بخارا

نمونه ای برای شناخت ما

خبرنگار «بازتاب» از قم گزارش داد، طی روزهای اخیر شایعه حضور زنی شبیه ببر در قم به ناآرامی در این شهر منجر شده است. در این گزارش آمده است، از روز سه‌شنبه هفته گذشته، تصاویر نقاشی شده، از زنی که صورت و نیمی از بدن او شبیه ببر است، به صورت گسترده در سطح شهر ـ به ویژه منطقه نیروگاه

در چشم و دل من

مهدی دوست نازنینی است که نکته های بکر در کلام او هست. هم در باب سینما و آمریکا نظری که داده بود سنجیده بود و هم برداشتی که از یادداشت های کوتاه سفر من به آمریکا که منتهی به شرق اندوه شد دارد ظریف و اندیشیده است. دوستی با او از بخت های من است. مهدی فقه و فلسفه خوانده

شرق اندوه

می خواستم چیزکی در باره آمریکا بنویسم که خاتمه چند یادداشت پیش باشد. از نیویورک بگویم و از اینکه چقدر معمولی به چشمم آمد تا وقتی عظمت هایش را دیدم. تا عظمت هایش را ندیدم آن را تحسین نکردم. می خواستم در این باره بنویسم اما نشد . یک هفته بیشتر است که نمی شود. پس بهتر است پرونده آمریکا

شطرنج نیویورک

خیابانهای منهتن را بزودی و آسانی یاد می گیری. هر خیابان اصلی با یک شماره شناخته می شود. کافی است بدانی در خیابان ۴۲ چهارراه هشتم هستی. آنوقت اگر آدرس جایی را بخواهی که در خیابان ۵۱ است می دانی که به کجا و کدام سمت بروی. فقط باید در جهت درست حرکت کنی. بالا یا پایین. از هر خیابان

بادبان های سفید

رودخانه چارلز که کمبریج و بوستون را جدا می کند آرام و زیبا و سرسبز است. چشم انداز قایق های کوچک با بادبانی یک یا دوتکه روی رودخانه سخت دلفریب است و آرام بخش. مثل تابلو نقاشی است. قایق راندن تفریح عمومی است و البته ورزشی مفرح. من از دیدن این مردم لذت می برم. هر بار که با اتوموبیل

نقشه گنج

باید فقط اینجا باشی و این جماعت سرگردان را ببینی که ناامیدانه به دنبال آدرس دانشکده الهیات و سالن های مختلف آن هستند. هر کس که اندک اطلاعاتی دارد جهتی را نشان می دهد. من هم که با این جمع سرگردان از این سو به آن سو می روم تا محل پانل و سخنرانی مورد علاقه خود را پیدا کنم

چای و چشم سیاه و آفتاب

در هتل مجبورم با یک دستگاه قهوه درست کنی که هیچ وقت جوش نمی آید بسازم. حوصله اش را ندارم. چایی میل شده ام. ولی گویا اینجا در بوستون کسی جز قهوه نمی شناسد. وقتی در فاصله یک فراغت دو سه ساعته از کنفرانس، خیابان ماس او ( به شیوه آمریکایی یعنی ماساچوست اونیو!) را به سمت هاروارد قدم می

سمت غربی تر جهان

وقتی می گوید :”فارسی”، فکر می کنم دیگر باید بنویسم. از اول این سفر دراز وسوسه نوشتن داشته ام. هواپیما با ضرب بادهای فراز اقیانوس اطلس مثل اتوبوسی در جاده کوهستانی دوشنبه به عینی تکان می خورد. خط هوایی آمریکن هیچ از رفاه مسافران کم نگذاشته است. وقتی به کشوری می روی با خطوط هوایی همان کشور پرواز کن تا

و مردمان چه پرهیزکارانند

هوش چیست؟ من همیشه از خود پرسیده ام چیست که آدمها را به ورطه خطا می افکند و از تشخیص درست از نادرست باز می دارد آیا هوش است؟ چرا یکی کند است و دیگری تند؟ و آیا می توان کندرو ها را به تندتر رفتن ترغیب کرد و در واقع به آنها چگونه تند رفتن را آموخت؟ آیا هوش

بریده سوانح احوال مهدی سیبستانی

زاده ۲۸ بهمن ماه ۱۳۳۹ مشهد زیسته در محله ضد، تپل (ته پل؟) محله، شاهرضا نو یا چهارراه زرینه، عیدگاه – مشهدایرانشهر، کریمخان، هاشمی و دامپزشکی – تهرانکوی دانشگاه، قرایان – سنندج درس خوانده در دبستان: مدسه صابری وابسته به جامعه اسلامی در یکی از پس کوچه های تپل محلهراهنمایی: نامش الان یادم نیست ولی پشت دبیرستان ملکی و همسایه

خسروانی

یک اناری در دامن تو سیبی در دست من رگهای آبی ام سرود می خوانند دو رودخانه بی صداست درخت به تصویر خود می نگرد آرام قایقی چون تبسم پیش می آید ماهیان سرود می خوانند سه جهان شکفته است. از دستهایم سه رود جاری است خورشید می خوابد ماه از برکه می نوشد. در دستانت غرق می شوم. آبان

پسگفتار

شطح عشق و طره رویاهای گسیخته تب خاک دوست داشتنی نیست ستاره ها را از آسمانم جاروب می کنم الماس شکسته تن شان دستانم را می برد. عین خوش، ۱۳۶۷

گام دوم

حرف آخرم را اول بزنم که من فکر می کنم هنوز هم تنانه ترین شعر ادب معاصر از آن فروغ است. مهدی در آخرین مطلب کتابچه در بحثی که از زاویه ای که او به ماجرا می نگرد درست است و تازگی دارد به تحلیل و تجلیل شعری پرداخته که نمونه ای درجه سه ( یا درجه یکی بی خون

دن کیشوت

بر فرشی از خون و جسد گسترده سفره شن و تشنگی سلام آقای سروانتس! و اینهمه مجنون کشته لیلایشان باران بود از جشن خون شغالها و باد نصیبی بردند تمام. مگس ها شیرینی جان تو را مکیدند و رقصیدند و جفتگیری کردند قلب تو خون نداشت ای شادمانی وقتی که من سوختم سلام آقای سروانتس! نک مرا به خود بخوان

لنی ریفنشتال

برای من لنی ریفنشتال Leni Riefenstahl مظهر زنی اعجوبه بود. کاری ندارم که اینجا هر وقت از او یاد می کنند به یادها می آورند که او برای هیتلر فیلم ساخته است. و فراموش می کنند که اندیشه ای در آن دوران وجود داشت که در هیتلر نوعی از بیان خود را یافت و نه ریفنشتال که هزاران روشنفکر و

ریاضت در اقیانوس

دوستانم نگران شده اند که بر من چه رفته است. هیچ. شقشقه هدرت. گاهی جز آنکه بنویسی چاره ای نیست. وقتی نوشتی فارغ شده ای. حال آرامم. می خواهم آرام هم بمانم. گفتم که. من نا امید نیستم که همان دم که تیغ بر گردن اسماعیل گذاشته اند که قانون است و حکم لایتغیر، بدائی حاصل می شود و با

نه قربانی نه قهرمان

دست و دلم به نوشتن نمی رود. اگر ننوشته ام از این است. ذهنم پر است از حرف و سخن اما جایی مشغول است یا آزرده است. وبلاگ های مورد علاقه ام را بار دیگر مرور می کنم. هر کسی به شیوه ای فعال است. از شکراللهی در وبلاگ عالی خوابگرد با مطالب خوب و لینکدانی پر و پیمان تا

حریم امن

چند شب پیش خواب عجیبی دیدم. فکر کردم اتفاقی می افتد. وقتی دیروز خبر انفجار نجف را شنیدم و آن قتل عام به شیوه قرن بیست و یکم را شوکه شدم. کشته شدن باقر حکیم مرا سخت به فکر فرو برد. کسانی که او را کشته می خواستند باکی نداشته اند که همراه او دهها نفر دیگر هم به قتل

اصالت شهرت، اصالت اعتبار

رسیدن به شهرت آسان است. اما به دست آوردن اعتبار، نه. برای رسیدن به شهرت همه جور راهی هست، اما برای رسیدن به اعتبار فقط یک راه: کار، کار، کار. آنکس که در پی شهرت است به فردا اعتقادی ندارد، حتا اگر آدمی باشد عمیقاً مذهبی. و آنکس که در پی اعتبار است، اعتقاد دارد به روز داوری ، حتا

و یبقی وجه ربک

دلم می گیرد که یکباره این پل ارتباطی قطع می شود سه چهار روزی گم و گور می شود و وقتی هم که بر می گردد نوشته هایت را بلعیده است. حالا نزدیک به ۱۵ نفر در این حلقه می نویسند. همه آنها صفحاتی و نوشته هایی را از دست داده اند. بعضی از آنها قابل جبران نیست. شعر یا

چرخ و فلک: دیدار با دولتمند خال و رقصندگان چرخنده تاجیک

بالاخره فیلم مستندی که از یک سال پیش درگیر تولید آن بودم به پایان رسید. چرخ و فلک اولین تجربه من در کار مستندسازی بود و شاید اگر موسیقی دولتمند خال نبود و مهری که تاجیکستان و تاجیکان در دل من دارند این فیلم هرگز ساخته نمی شد. این فیلم سرمایه بزرگ تاجیکان و بل فارسی زبانان را موضوع کار

زبان مساله ای شخصی نیست

در مطلبی که من در باره زبان نوشتم چند نوع استدلال مطرح بود که پایه همه آنها این است که نمی توان آموختن زبان را تنها با خواست و پشتکار فرد آموزنده تحلیل کرد و چون نقص زبانی در کسی یافت شد او را به عدم پشتکار و عدم تمایل متهم ساخت. اما عجب آن است که دوستان من باز

کرم ها و غول ها

این روزها مرتب به غول زبان فکر می کردم و بهانه اش هم اشاره داریوش بود به کدیور و مساله زبان انگلیسی تحت عنوان تهیدستی فقیهان. می خواستم چیزی بنویسم. اما گرفتار کرم اینترنتی شدم. تا از شر این کرم خلاص نشدم به کار غول نتوانستم رسیدگی کنم. حالا هم مطمئن نیستم در همان حالی هستم که روزهای گذشته بودم

وبلاگ: سگالش در حضور دیگران

مسعود بهنود را دیدم. می پرسید که در باره بستن بخش نظرات وبلاگش چه فکر می کنم. بخش نظرات وبلاگ او همیشه از دیدگاههای مخالف و موافق پر بود. حالا آن را بسته است. می گفت که به اکراه این گزینه را انتخاب کرده است. از تعدد کسانی که در چهار خطی که می نویسند چهل تا ناسزا به این

مهر لعنت

شقاق اجتماعی ما تا آنجا عمیق شده که دیگر حتی تحمل دکتر سروش را هم نداریم. شاید هم من اشتباه می کنم و دوستانی که بر سروش می تازند همیشه در همین موضع بوده اند. ولی ظاهرا نتیجه یکی است. ما دیگر تحمل او را هم نداریم و این را به صد زبان از استدلالی تا پرخاشجویانه بیان می کنیم.

شهر هشتم

سبوح قدوس ربی و رب الملائکه و الروح .سبوح قدوس ربی و رب الملائکه و الروح ..سبوح قدوس ربی و رب الملائکه و الروح …سبوح قدوس ربی و رب الملائکه و الروح ….سبوح قدوس ربی و رب الملائکه و الروح …..سبوح قدوس ربی و رب الملائکه و الروح ……سبوح قدوس ربی و رب الملائکه و الروح …….سبوح قدوس ربی و