دوست من مهدی در آخرین مطلب خود در کتابچه پاسخی به ارزیابی من از سخنان او در باب معرفت غربی و معرفت مسلمانان و امتناع شناخت اسلام و قرآن از منظر اسلامیان کنونی نوشته است که من پیش از ادامه این بحث مایلم پرسش ها و تردیدهایی را در باب ادعاهای او طرح کنم.
می گوید: “کفر و ایمان پرسشی الاهیاتی است و من طرفدار نهادن اسلام و قرآن در چارچوب مطالعات زبانی و علوم انسانی مدرن هستم.” می پرسم آیا منطقا از مطالعات زبانی و علوم انسانی مدرن می توان نتایج الاهیاتی گرفت یا نه؟ اگر نه مهدی چرا گرایش به آن دارد که نتایج الاهیاتی بگیرد و در همان چارچوب های زبانی مثلا باقی نمی ماند؟ اگر آری چرا می گوید الاهیات مساله او نیست؟
می گوید: “روشن است که با دریافتی مدرن از اسلام و قرآن نمیتوان به شیوه و معنای سنتی «ایمان» ورزید. معنای ایمان تغییر میکند.” اولا این گزاره برای من “روشن” نیست و باید برای آن استدلال عرضه شود. دیگر آن که مهدی برای اندریافت کهنگی و نوشدن ایمان باید نخست به این پرسش بیندیشد که آیا ایمان محمد به دلیل تفاوت زمانی از ایمان ابراهیم جلوتر است و ایمان علامه طباطبایی به دلیل فاصله ۱۴۰۰ ساله از ایمان محمد ایمان تر است یا نه. آیا مقوله ایمان کهنه می شود؟ آیا در ایمان پیشرفت وجود دارد؟ اینها همه پیش از آن ادعا باید پاسخ روشن خود را گرفته باشند. و این پرسش ها پرسش های هولناکی است.
می گوید: “رویکردهای سنتی، دیگر، اعتبار و مشروعیت ندارند و قابل دفاع نیستند. پس ایمان سنتی هم قابل دفاع نیست.” می پرسم بر اساس کدام استدلال سنت بی اعتبار شده است؟ و برای که بی اعتبار است؟ اگر سنت بی اعتبار است آیا اصل بر تجدد دائمی است؟ و اگر این اصل است بستر تجدد کجا است؟ اگر همه چیز تجدد بیابد اصولا تفاهم ممکن است؟ آیا مثلا می توان زبان را بر تجدد دائم بنیان کرد؟ و اگر نمی توان و حدی از کلیشه و سنت و سنگوارگی لازمه بقای زبان و تفاهم بر اساس آن است آن حد کجاست و رابطه تجدد و سنت چگونه است؟
می گوید: “خدای سنت هم قابل دفاع نیست. باید خدای تازهای را ایمان آورد، اگر از ایمان گریزی نباشد. ما همواره در تاریخ بلند بشر خدایان خود را ساختهایم. ما خدایانی را که در ذهن داشتهایم و آفریدهایم، پرستیدهایم. اکنون خدایان قدیم بتانی بیش نیستند. خدایان جدید یا در راهاند یا هرگز نخواهند رسید.” می پرسم بین این خدایان جدید و خدایان قدیم چه نوع رابطه ای در کار است؟ آیا خدای جدید بکلی جدید است؟ اگر آری چگونه در کنار خدایان قدیم بازشناخته می شود؟ و اگر نه چه پیوندی میان کهنه و نو برقرار است؟
بعد به قلب نقد خود می رسد و می گوید: “مشکل عموم مسلمانان از نگاه من این جاست. مسأله اصلی معنای معرفت است. اگر مسلمانان نپذیرند که انقلابی معرفتی در جهان رخداده و یک منظومه معرفتی از میانرفته و منظومه معرفتی تازهای جایگزین آن شده، البته بحث درباره قرآنشناسی مدرن به جایی نخواهد رسید”. من می پرسم پرسش بنیاد برافکن آن است که چه چیز تازه است؟ چه چیزهاست که عوض شده و کدام چیزهاست که عوض نشده است. اگر جای چیزهای عوض شده و ناشده را اشتباه بگیریم جز سقوط عقلی و منطقی در پیش نداریم. سخنی در تازه شدن جهان نیست. اما داستان ما در صد سال گذشته و بل صد و پنجاه سال گذشته این بوده که در پی اندریافت آنچه واقعا تازه است مدام بحران از پی بحران آفریده ایم و قوم خود را نه راهنمایی که رهزنی کرده ایم. همه هنر آن است که ارزیابی ما از تغییر جهان و انسان فاشگوی واقع ها و واقعه ها باشد. جز این سعی مان باطل خواهد بود.
من به هزاران هزار کتابی که مهدی می گوید در مقولات مورد اشاره او انتشار یافته کاری ندارم. ارجاع به این هزاران کتاب جای دو صفحه استدلال را نمی گیرد. من با مهدی بر سر این اختلافی ندارم که : “بپذیریم انقلابی در درک انسان از خود و جهان رخ داده است. این انقلاب نمیتواند هیچ پدیدهای را نادیده بگیرد.” این سخن نه تازه است و نه اذعان به آن چیزی را تغییر می دهد. اما بسیار چیزها تغییر کرده است. راستش آن است که من کمتر دیده ام که کسی از روشنفکران ما در ماهیت اجتماعی و معرفتی این تغییرات اندیشیده باشد. اندیشه کردن غربیان به تغییر جهان به هیچ وجه وظیفه دشوار ما را سبک تر نمی کند. این راهی است که در آن ماحصل اندیشه غربی برای ما تنها حکم ماده خام را دارد. پخته خواری آفت بزرگ اندیشه است. ما خود کدام راه را به پای خود رفته ایم؟ من وزن خود و دیگران و مردم خود را تنها بر این پایه می سنجم نه بر پایه تکرار یا ترجمه اندیشه های غربیان.
بیش از این پیش نمی روم اما دریغ دارم از این پرسش آخر که ناپرسیده بماند. مهدی از “گستره عظیم پژوهش در فرهنگ شفاهی و حجم بیحد و مرز نوشتهها در این زمینه” می گوید و اینکه “جامعهشناسی، قومشناسی، نقد ادبی، زبانشناسی و نشانهشناسی مدرن در ارزیابی فرهنگ شفاهی و چگونهگی سازوکار عقل شفاهی تا کجاها رفته و چه راههایی را شکافته است”. و از تاثیر این مجموعه بر شناخت سیره نبوی سخن می راند و مدعی می شود که “بررسی سیره نبوی به شیوه ابن هشام، از نظر عقلی دیگر ممتنع و نامعتبر و نامشروع است”. من می پرسم مهدی به دانش گسترده غربیان چگونه می تواند استناد کند اگر از آن به اندازه ادعایی که می کند بهره نیاندوخته باشد؟ دانش غربی دانش اوست و تا زمانی که من آن را از خود نکرده باشم کی می توانم به آن استناد کنم به صرف اینکه در خارج از من وج
ود دارد؟ من اگر از متن آن گستره عظیم دانشی خبری نداشته باشم چگونه می توانم بگویم با این دانش جدید چه اتفاق های تازه در شناخت فرهنگ کهنه من می افتد؟ درک عظمت تولیدات در یک رشته علمی با استناد به کمیت آثار آن، غیر از توغل در آن آثار و رسیدن به حکم است و این البته زمان می برد و من باور ندارم که قائل به آن ادعا در همه رشته هایی که یاد کرده آنقدر توغل کرده باشد که بتواند چنان حکمی را بر اساس ماحصل همه آن دانش های چندگانه صادر کند. پس آیا می توان به آن حکم تکیه کرد؟ آیا هیچ راهی جز فروتنی و در حد دانش خویش ایستادن وجود دارد؟