در جهانی که همه چیز ناقص است به دنبال کمال بودن چیزی جز زحمت مطلق نیست. در جهانی که هیچ کس کار خود را درست نمی گزارد به دنبال کار کارستان بودن دردسر عظیم است. در جهانی که همه ما به کم دانشی گرفتاریم و دایره جهل ما همواره بزرگتر بس بزرگتر از دانشی است که جمع کرده ایم سخن گفتن در هر مقوله ای جز به یاوه گفتن نخواهد کشید.
اگر آدمی به چیزی دست یافته است تنها با متمرکز کردن دانش بسیار در محدوده ای کوچک بس کوچک بوده است. ما هنوز مثل علامه های قدیم می اندیشیم و رفتار می کنیم حال آنکه در دنیایی مدرن زندگی می کنیم و اصلا برای قواعد آن به نظر خودمان داریم جانفشانی می کنیم. سوگمندانه باید بپذیریم که جهان همین است که هست. مثال ناقص یک مدینه افلاطونی نیست. ما بد تربیت شده ایم که اینقدر کمال طلب از کار در آمده ایم. به ما اشتباهی فهمانده اند که نسخه تالی خداوند هستیم. نیستیم. ما کجا و کمال کجا؟
ببینید که چقدر از صبح تا شام شکوه و گلایه می کنیم. آنها که روشنفکران نامیده می شوند هم از این دید بنیادین هیچ فرقی با فرهیختگان قرن ششم و هفتم ندارند. همه می نالند و همه دیگران را متهم به کژرفتاری می کنند. هیچ یک در خود نمی اندیشد که آخر ما چه گلی بر سر دیگران زده ایم. ما باید از این توهم هزارساله درآییم. از این ناقص دیدن جهان و ادعای کمال خود برهیم. اگر جهان ناقص است و دیگران ناقص اند و در خور کن و نکن ما، ما هم در همین دایره نقص ایم. آنانکه غنی ترند حتی محتاج ترند. ما که دیگران را به کردیت و نکردیت شان ملامت می کنیم خود از آنها کمتر سزاوار ملامت نیستیم. آخر چه سود از شبهه بر شبهه افزودن؟ از جزء به کل می روم و از کل به جزء می آیم. اما طبع کار جهان است گوییا. حادثه ای کوچک تو را باز می برد به اندیشه های تلخ. چرا کام ما اینچنین تلخ است؟ می اندیشم از آن سبب شاید که جهان را چنان که هست نمی شناسیم. ما هیچگاه پیش نرفته ایم همیشه فرو رفته ایم. شاید چون از خود و جهان انتظارهایی داریم که از بنیاد نشدنی است. وگرنه طعم خوب شادیهایی فردی و جمعی را بر خود حرام نمی کردیم.
زیاد دور نروم. در همین طعن و طرد عبادی و جایزه نوبل صلح او ما بیشترینه بسان زاهدان و اخلاقیون کهن رفتار کردیم. ندانسته. چه بسیار از ما که چنین کردند و هیچ رابطه ای بین خود و آن زاهدان نمی یابند. اما هست برادران هست. ما در تنها چیزی که همگی استادیم خراب کردن زندگی است و همین بهانه های کوچک خوشبختی. ما حقیقتا مردم گنده دماغی هستیم. کاش ازآن جامه رهبری خلق و رسالت اخلاقی و زهد و پارسایی واقعا درمی آمدیم و کودک قرن خود می شدیم و شاگرد عقلانیت روزگار خود. و مگر عقلانیت چیست جز دیدن واقعیت؟ ما اما هنوز سایه می بینیم بر دیوار مغاره جهان. جهان ما دور می زند. حرکت خطی ندارد. چه رسد به سفر حجمی در خط زمان. ما همیشه خود را تکرار می کنیم. ما پیش نمی رویم. حتی وقتی مدرن و اولترا مدرن می شویم. نمی دانیم که پای مان در گل همان اندیشه های قدیم است.
اینها را گفتم نه همان برای شما که برای خود نیز. من هم چون شما گرفتار همین کمال طلبی مزمن ام. من هم هنوز درمان آن را نیافته ام. من هم بیشتر دوست دارم شکوه و گلایه کنم. من هم خود را بی آنکه مبعوث شده باشم در مقام رسولان می یابم. اما شانه های ما برای بار رسالت ساخته نشده است. درست که دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد اما این مشروط است به اینکه فیض روح القدسی در کار آمده باشد. ما کی روح القدس دیده ایم؟ ولی شگفتا که حتی آنهایی از ما که مدعی اند از جهان قدسی بریده اند هنوز اسیر همین جهان اند و رفتارهاشان روحانی و افلاطونی است. فرهنگ و میراث سنت چیزی است که حتی وقتی به آن پشت می کنی با توست. حتی وقتی با آن می ستیزی. ستیز با خویشتن است گویی.
من چاره کار را در این آشوب پرداختن به کارهای کوچک می بینم. بهتر است پامان را روی زمین بگذاریم و کاری بکنیم. کاری یقینی. کاری که تردید و توهم و نادانی و ادعا در آن راه نداشته باشد. کاری برای خود. حتی اگر بوسه ای باشد. خریدن هدیه کوچکی باشد. نشاندن لبخندی بر روی کودکی باشد. حمایت از مردمی باشد که حمایتی ندارند. کمک کردن به مدرسه موسیقی ملکه صابروا باشد تا پانصد دانش آموزش در جای گرم بخوابند و با سازهای نو بزنند و به آینده امیدوار باشند. اگر راهی به دهی برای ما هست در آن است که از رسالت نداده چشم بپوشیم.
در نسل من از شریعتی بزرگ و شورشی تا سروش عارف مسلک و رند تئوری پرداز صاحبان قلم و منبر خود را رسولان قوم دیده اند و اگر نمی دیدند و فروتنانه تر خود را می سنجیدند شاید خود آنها و ما شاگردان آنها زندگی شادمانه تری می داشتیم. شادی شیخی که خانقاه ندارد. شادی زیستن با نگاهی که زیر بار ملامت خویشتن و جهان نیست. نه قهرمان است و قهرمانی کردن می خواهد نه قربانی است. شادی شناخت خود و واقعیت پیرامون از چشم انسانی عادی و طبیعی. شادی کسی که به دنبال مرجعیت نیست. شادی گمنامی. آب بی فلسفه خوردن. شادی انا بشر مثلکم. … برای آنها دیگر دیر شده است. وقت است که ما فکری به حال خود کنیم.