وقتی می گوید :”فارسی”، فکر می کنم دیگر باید بنویسم. از اول این سفر دراز وسوسه نوشتن داشته ام. هواپیما با ضرب بادهای فراز اقیانوس اطلس مثل اتوبوسی در جاده کوهستانی دوشنبه به عینی تکان می خورد. خط هوایی آمریکن هیچ از رفاه مسافران کم نگذاشته است. وقتی به کشوری می روی با خطوط هوایی همان کشور پرواز کن تا آن کشور را از پیش بشناسی.
هواپیما آرام می گیرد. از پنجره نگاهی به پایین می اندازم. اقیانوسی از ابر. مثل اینکه کشتزارهای تاجیکستان را با پنبه حلاجی شده فرش کرده باشند. پرواز با آمریکن مطبوع است. نگاهی به مسافران می اندازم. بیشتر گوشی به گوش دارند و به تماشای یکی از کانالهای دهگانه فیلم یا موزیک مشغول. برای هر مسافر یک مانیتور کوچک هست. در کانالی که من انتخاب کرده ام ال پاچینو در The Recruit نقش مامور سیا را بازی می کند. در یک صحنه بازیگر نقش دوم در اتوبوسی با اشاره به دو مسافر ردیف جلو از بغل دستی اش می پرسد به چه زبانی صحبت می کنند؟ می گوید: “به فارسی”.
نگاهی به نقشه پرواز می اندازم که حالا روی مانیتور پیداست و پنجره ای که در کنار من بلورهای یخ روی آن ستاره نقش کرده است. مانیتور می گوید هوای بیرون ۵۸ درجه منهای صفر است. یاد تایتانیک می افتم و آن شب سرد و یخ زده. از وقتی از لندن راه افتاده ایم همچنان غروب بوده است. غروبی طولانی. که ما به سمت غربی تر جهان می رویم. هفت ساعت پرواز می کنیم و و قتی می رسیم ساعت تنها دو ساعت جلو رفته است.
استاد فلک دولتمند خال
به لایق شیرعلی خیلی علاقه داشت. در شعر مولوی غرق بود. به نازکی های زندگی مردم خود سخت آگاه بود. گرفتارش بود. میان جنگ و