میدانست که دیگر نمیشود خندید
مرگ داور بر سر همه دوستانش آوار شد. گرچه همه کسانی که از نزدیکتر او را می شناختند با افت و خیزهای حال و روحیه او آشنا بودند و از افسردگی هایش شنیده بودند ولی کمتر کسی گمان می برد که او دست به چنین انتخاب تلخی بزند. همیشه دست و ذهنش پر بود از کار و ابتکار. آدمی که ابتکار دارد به پایان نمی رسد. ولی حوصله داور از ابتکارهایش عقب مانده بود. ذهنش می جوشید اما تن و جانش نمی کشید. اطمینان دارم تا آخرین روز هم به کار تازه ای فکر می کرده است. فقط تازگی اما