بر فرشی از خون و جسد
گسترده سفره شن و
تشنگی
سلام آقای سروانتس!
و اینهمه مجنون کشته
لیلایشان باران بود
از جشن خون
شغالها و باد
نصیبی بردند تمام.
مگس ها
شیرینی جان تو را
مکیدند و
رقصیدند
و جفتگیری کردند
قلب تو خون نداشت
ای شادمانی
وقتی که من سوختم
سلام آقای سروانتس!
نک مرا به خود بخوان
ای تن سپید
تب خاک دوست داشتنی نیست
ذهنم پر از ستاره است
هر ستاره از آن یک نفر
ستاره های خاموش.
شب بر کدام پهلو خفته بود
که همچون مرگ
باد کرد و بویناک شد
و اینهمه چشم
بر نیزه های عشق بود
یا فریب؟
سلام آقای سروانتس!
حرب بن حرب
کدام سو تاخت
کجاست وقت غزل
در این باران شن
ای تنور آسمان؟
مرا برای شهادت نبرید
من از برق فلاش ها و
چکش چوبین محکمه
می ترسم.
مهر ۱۳۶۷، عین خوش
از: یادداشتهای یک سرباز
استاد فلک دولتمند خال
به لایق شیرعلی خیلی علاقه داشت. در شعر مولوی غرق بود. به نازکی های زندگی مردم خود سخت آگاه بود. گرفتارش بود. میان جنگ و