من و قهرمان های ام

داریوش ملکوتی یادداشتی نوشته از کسانی که تاثیرگذارترین افراد بوده اند بر او. از من هم نام برده به لطف که بنویسم چه کسانی در زندگی من تاثیر گذاشته اند. راست اش تکلیف شاق است. و شیرین. شاق بودن اش به این است که آدم چند نفر را نام ببرد؟ شیرینی اش در یاد یاران است و استادان. این روزها استادی ندارم. سالهاست ندارم. بت هایم را شکسته ام. کتابهایم را سوخته ام. اما همانوقت که استاد هم داشتم از نا-استادها زیاد چیز آموختم. گاهی یک بیت مرا سالها راه برده است. تابلویی در قهوه خانه ای مدتها الهام بخش ام بوده است.

در اردیبشهت مردن

خاله جان چراغ عمرش خاموش شد. آدم مثل چراغ است در معرض باد. می جنگد برای روشن ماندن. اما باد قوی تر است. خاله جان در بهار مرد. این بهترین کار است. من مرگ در قله تابستان را هم دیده ام. مغز آدم به جوش می آید سر خاک. زمستان هم خوب نیست. مردم می لرزند و دعا می کنند زودتر مجلس تمام شود. همیشه از مجلس عزا گریزان بوده ام. آدم به بازماندگان چه بگوید؟ یادم می آید وقتی صمد کشته شد در جنگ. یا همین اواخر که دختر دایی در تصادف کشته شد. مرگ زبان مرا لال می کند. آنهمه

اخباریگری وبلاگی

مطالب حسین درخشان با محوریت دفاع از جمهوری دینی با کارنامه ای که در ایران دارد اغلب آمیخته است به مغالطه های ظاهرالصلاح. اما امشب به این نتیجه می رسم که واقعا روش او در نوع استدلالهایی که می کند خیلی آخوندی است. آخوندی را هم به عنوان تحقیر نمی گویم به عنوان توصیف می گویم. بسیاری از آخوندهای شیعه در این سالها به همان دردی دچار شده اند – یا دردشان آشکار شده و پیامدهای خود را به بار آورده- که آخوندهای سنی عربستان به آن دچارند: وهابیگری. اساس وهابیگری ظاهریگری و سلفیگری است. در ایران این روش که

وبلاگی برای روایت ما از غرب

پرونده ما و غرب دارد یواش یواش با نوشته های خوب و پر و پیمان شکل می گیرد. وبلاگ ساده ای هم به کمک مدیر حلقه ملکوت راه انداخته ایم تا نوشته ها را یکجا جمع کنیم. بچه های زمانه هم می گویند خوب است صفحه ای در زمانه به این موضوع اختصاص دهیم و هر بار که مطلبی می آید در صفحه اول سایت دیده شود و محلی برای اظهارنظرهای دیگران باشد. هدف این است که بتدریج یک صفحه خاص روی وب برای این بحث به وجود آید. حجم نوشته ها از حد معینی که فراتر رفت کار ترجمه آنها را نیز

جسارت وبلاگی استاد من دکتر یاحقی در لینک به وبلاگ دکتر یاحقی هم نوشتم که این کار او را بسیار جسورانه می دانم. حال می بینم عده ای او را سنتگرا خوانده اند. من سنتگرایی کسانی مانند یاحقی را از ادعاهای مدرن بودن منتقدان اش برتر می نهم. کاش همه سنتگرایان ما اینچنین بودند. یاحقی که استاد مسلم ادبیات است و مصحح نسخ خطی قرآنی و یک قلم از کارهایش واژه نامه عظیم قرآنی بر مبنای ترجمه های کهن قرآن است از نظر فکری بسیار نوجو و جوان است. نثر او از نثرهای استخواندار و فرهیخته فارسی است و محشور

مرا آنگونه که هستم بپذیر

اصرار ایرانی و مبارزه با بدحجابی می گویند جدی نگیر. از نظر اخلاق فردی ممکن است درست باشد. اما از نظر فکری و رفتار جمعی است که من جدی می گیرم. برای من هر امر کوچکی می تواند اشاره به یک گره فکری بزرگ باشد. دوستان من، مساله از این بابت جدی است. از این بابت که در این گره فکری ما هم سهیم هستیم. واسازی و شالوده شکنی مساله مهم است تا خود را بهتر بشناسیم. آنها را که ظاهرا می شناسیم. اما مساله این است که چرا مساله ما دور می زند؟ چرا صورت و مصداق آن عوض

برای آقای علاقه بند که راه کیهان را تمرین می کند

 آقای علاقه بند عزیز، به کسی می گویید سرباز ارتش آمریکا که از بسیجگران وبلاگستان در مخالفت با جنگ و حمله نظامی احتمالی آمریکا به ایران بوده است. به کسی می گویید چهره اش را نشان داد که چیزی برای پنهان کردن نداشته است و اگر شما امروز با او آشنا شده اید آرشیو سیبستان او دهها مطلب با همین رویه دارد که هنوز می توانید با جستجوی ساده ای پیدا کنید و بخوانید. مساله خیلی ساده است. شما جز برچسب زدن کاری نکرده اید. اگر می خواهید حرف و سخنی را رد کنید بهترین کار تبعیت از روش کیهانیان

ما دختران مان را دفن می کنیم

ریشه مبارزه با پوشش دختران با آن آیین دفن کردن فرزند دختر در عصر جاهلیت یکی است. تعارف نکنیم. همه حرفها بهانه است. نه خدا خواسته نه قرآن نه اسلام نه پیامبر. اصلا گوش ما به کدام حرف قرآن و خدا و پیامبر باز است که به فرض به این یکی باشد. سر تا پامان ضدیت با دین سلام و صلح و آرامش است. کدام شادی را به ارمغان آورده ایم ما عبوسان؟ کدام آرامش را ایجاد کرده ایم ما استیزه جویان؟ نگاه کن و تماشا کن چگونه جامعه بزرگ ایران را در تنش و عصبیت و تندی غرق کرده

زیبایی را در پستو نهان باید کرد؟ اولین بار، دبیرستانی بود. برای کافه گلاسه کافه نادری دلش لک می زد. پیراشکی نصرت را گرفت و رفت داخل کافه. او برای همین هوس کوچک نوجوانی، بیست ضربه شلاق خورد. .می گوید پاسدارها ریختند داخل کافه و همه را جمع کردند و بردند. مرا هم با کیف و مقنعه مدرسه بردند و مادرم را خواستند تا جلوی چشم او شلاقم بزنند دلیلش را هیچ وقت نفهمید. آن موقع ۱۶سال داشت… چهار سال پیش هم خبر دادند در دادگستری رشت است. مادرش هم با او بود وقتی گرفتار شد. تعطیلات تابستان را می

فاصله ما از غرب به نمونه ژازه طباطبایی

امشب شنیدن حرفهای ژازه طباطبایی کام ام را تلخ کرد. پیرمرد در اوج ناامیدی بود. او آدم عجیبی است. اشتباه نکنم اول بار کارهایش را در مجله خوب تماشا دیدم. مجله ای که دیگر هرگز در ایران تکرار نشد. او مدام می گوید آن دوران و مقایسه می کند آن دوران را با این دوران. دوران کنونی. ما آن دوره ژازه ها را می ساختیم. این دوره آنها را تف می کنیم. حتی ناشران مان دیگر ژازه را نمی شناسند. او تندخو شده است. لابد اگر نیمی از زندگیش را در اسپانیا نمی گذراند تا حال مرده بود زیر فشار این ناشناس

غرب لذت

ندیده ام هنوز که دوستان اشاره ای به مهمترین خصلت غرب در ذهن ما جماعت طی سی سال گذشته کرده باشند: جهان لذت. البته واضح و مبرهن است که غرب از زمانی که با آن آشنا شده ایم از این تصویر بی بهره نبوده است اما برای نسل حاضر که بی تاریخ می زید غرب از تبلیغات جمهوری رنگ می گیرد که در آن جهان بی بند و باری است. محل شهوت است و لذت جویی. غرب مظهر اروتیسم است برای ایرانی. عجب آن است که در این موضوع فرقی میان مذهبیون و ستنگراها با مردم غربگرا و متوسط الحال شهری نیست.

تاریخ تحول شخصی ما در نگاه به غرب

از زمان انتشار مطلب پیشین شماری از دوستان ام به من نوشته اند یا در وبلاگ هاشان مطلبی گذاشته اند. هر مطلبی برای من بسیار ارزشمند است چون این برای من یک تحقیق است تا آنچه را همه ظاهرا دانسته و بدیهی می گیرند نابدیهی بگیرم و یکبار دیگر با مراجعه با نظر کسانی که اهل مشارکت اند موضوع را وارسی کنم. ما در ایران گاه تمایل داریم که از جانب همه حرف بزنیم و فکر کنیم که می دانیم همه چه فکر می کنند. من می کوشم در این موضوع همگانی تا جایی که می شود به نظر همگان تکیه

با دروغ بافی برای سیوند سینه نزنید شکی نیست که من هم در جایگاه باستان نگار و باستان پردازی کوچک دربارۀ داستان سد سیوند نگرانی هایی دارم. اما، آری اما، سوگند یادمی کنم که هنوز دربارۀ این داستان گزارشی بی شایبه و عاری از دغدغه آفرینی های کوچک و بزرگ ندیده ام. شاید اگر گفت و گوها این همه چاشنی نمی داشتند، تاکنون به پایه ای سودمند برای تکیه دادن رسیده بودم… می خواهم دم فروبندم، اما با این گزارش امروز روزنامۀ گرامی اعتماد چه کنم که استادم پروفسور هینتس سد سیوند را برای چند هزار درخت پانصد سالۀ پیرامون

به دوستان و خوانندگان ام در وبلاگستان فارسی

فراخوانی برای تعمیر پلهای شکسته میان ما و غرب مدتی است ذهن ام را مساله ای به خود مشغول داشته است. از همان روز نخست که یک دوست روزنامه نگار هلندی گفت می خواهد بفهمد ایرانی ها به غرب چگونه نگاه می کنند موضوع مرا به خود مشغول کرد و از ذهنم خارج نشد. شاید آن دوست هلندی دقیقا نمی دانست که چه موضوع مهمی را مطرح کرده است. اما من هر قدر به آن فکر کردم پهنای کار را بسیار وسیع دیدم. او دلش می خواست من کسی را به او معرفی کنم که بتواند در این زمینه با

رمزشناسی ۳۰۰

به طور اتفاقی امشب فیلم ۳۰۰ را دیدم. علی در آمستردام است و قرار شد فیلمی ببینیم و چون سئانس آن فیلم با وقت مان جور نشد پیشنهاد دیدن ۳۰۰ را کرد. در نظر اول واقعا انتظار بیشتری از فیلم داشتم. اما فیلم اصلا آن چیزی نبود که با خواندن نقدها از جمله نقد خود علی در ذهن ام شکل گرفته بود. فیلمی ابتدایی و بشدت تبلیغاتی که مرا مرتب یاد فیلمهایی می انداخت که زمانی آمریکایی ها می ساختند تا مسلمانان افراطی یا تروریست های اسلامی را تصویر کنند و طبق معمول تصویری یکجانبه و اغراق آمیز ارائه می کرد از

شهر نیازمند روحی است که پیکرینگی یافته باشد

مطلب تازه دکتر محمدجواد کاشی از آن مطالب دلکش و بسیار کمیاب است. او اصولا اندیشمندی است که غالبا از زاویه دید دیگری به مسائل ایرانی می اندیشد که در جای خود مغتنم است و من تاکنون چندین بار به نقل و گاه شرح و تحشیه کارهای او پرداخته ام. اما آنچه در باره شهر ایرانی و خاصه کلانشهری چون تهران نوشته است و سرگردانی روح شهری اش واقعا ارزش چندباره خواندن و بحث و انکشاف دارد. دکتر کاشی به نظرم آینده تفکر ایرانی را استشمام کرده است. استشمام از آن مفاهیم کلیدی در درک تحولات دوره ای فکر است (یادش بخیر استاد سبک شناس من دکتر شمیسا

نظرسنجی یک نفره

در سال کهنه من با چندین و چند وبلاگ نو آشنا شدم. گذشته از اینکه خب اصولا وبگردی زیاد می کنم در سال پارینه یک کارم هم افزودن وبلاگ به فهرست بلند بلاگ چرخان زمانه بوده است تا هر چه بیشتر جامع شود. هنوز راه زیاد داریم در پیش. حدود ۴۰۰ وبلاگ در بلاگ چرخان زمانه وارد شده است و گمانم در سال نو نیمی از همین تعداد بر آن افزوده شود. وبلاگها حقیقت آن است که دایره های باز نیستند. دایره های نسبتا بسته ای هستند از حلقه هایی چند ده-تایی. تا وقتی در سیبستان می نوشتم تنها بنا به ذوق

وبلاگهای محبوب عصیان نظرسنجی برترین رسانه‌های سال ۸۵ تا پانزدهم فروردین در جریان است. ابتدا توصیه می‌کنم که کمتر از یک دقیقه وقت بگذارید و در این نظرسنجی یک دقیقه‌ای شرکت کنید. دوم این که مهدی جامی عزیز پیشنهاد داده که وبلاگ‌هایی که به عنوان برگزیده، در برترین‌های رسانه‌ای سال به انتخاب هفت‌سنگ انتخاب شده‌اند، وبلاگ‌های دیگری را که شایسته می‌دانند، معرفی کنند. من هم البته با کمی تأخیر و به نوبه خودم وبلاگ‌های زیر را شایسته می‌دانم و فکر می‌کنم که نوشته‌هایشان بسیار خواندنی است. از جمله وبلاگ‌هایی که دائماً می‌خوانم و البته از خواندنشان لذت می‌برم. مسلماً وبلاگ‌های

نوروز و بازگشت

من از این افه های روشنفکری سر در نمی آورم که برخی نشان می دهند که نوروز برایشان معنا ندارد. نوروز همه معنای فرهنگ ما را در خود منطوی دارد. نوروز مرکزی ترین مفهوم در اندیشه ایرانی است. مفهوم بازگشت. آنچه قلب اندیشه قرآنی نیز هست. قلب عرفان هندی. قلب نگاه اشراقی به جهان در هر لباس و مذهبی. پنهان نمی کنم که محزون بوده ام این روزها. سخت محزون. و مدام با خود می گفته ام که پس آن ولاخوف علیهم و لاهم یحزنون برای کیست. چقدر دشوار است رسیدن به آن حال که نه در او خوفی باشد و نه حزنی. و

معیارهای دیدن و برگزیدن

برگزیدگان بخش وبلاگ‌ها، وبلاگ از زندگی به عنوان برترین وبلاگ روزنوشت، یک لیوان چای داغ برترین وبلاگ اجتماعی-سیاسی، وبلاگوار برترین وبلاگ حوزه رسانه، امیر مهدی حقیقت برترین وبلاگ فرهنگی، سیبستان برترین وبلاگ اندیشه، یک‌پزشک برترین وبلاگ علمی وعصیان برترین وبلاگ آی‌تی هستند. از اینکه دوستان برای سال دوم هم سیبستان را در خور اعتنا یافته اند و در میان وبلاگهای برتر هفتگانه قرار داده اند نمی توانم سپاسگزار نباشم. من قدر این اعتنا را می دانم و به آن ارج می نهم. با اینهمه می خواستم پیشنهاد کنم که دوستان گزینشگر خوب است معیارهای انتخاب را نیز آشکار و روشن

            ما ایرونی ها تا وقتی که بر خلاف آباء و اجدادمون صرفا مصرف کننده فرهنگیم، نه تولید کننده، چاره ای نداریم جز این که سر فیلم سیصد توسری خور باشیم و واسه درخواست لوگوی نوروزی گوگل یا نوبل ادبیات، دریوزه. یکی از محصولات فرهنگی اجدادمون شطرنجه و همه اولین درس شو از بریم: بهترین دفاع، حمله است. واسه حمله (افزایش سهم ایران در فرهنگ معاصر جهان) نمی تونیم روی ایرونی های داخل حساب کنیم، چون چارچنگولی مشغول دفاع از چیزهای واجب ترند: آزادی بیان، حقوق زنان و سد سیوند. پس می مونیم ما دو

اندیشیدن یعنی فحشا

عنوان مطلب کیهان که در آن ذکرخیری هم از من رفته است بسیار با معنا ست: فحشا و اندیشه. من می کوشم نگاهی بیندازم به اینکه چرا از نظر کیهانی ها اندیشیدن می تواند همنشین فحشا یا خود فحشا باشد. به ادعای کیهان یکی از بنیادهای دخیل در طرح پلورالیسم روزنامه نگاری در ایران "درنیمه اول دهه هشتاد تنها به تبلیغ و گسترش جنبه های شهوانی و ادبیات اروتیکال (کذا در اصل) پرداخته است و اکنون طرح شکست خورده «کمپین یک میلیونی با پنجاه امضاء» را در کارنامه خود دارد". کیهان تا همینجا میان اروتیسم و کمپین زنان رابطه برقرار کرده

بی سوادی اطلاعاتی-امنیتی

من اصلا با وجود داشتن یک دستگاه اطلاعاتی زیرک و صاحب اطلاع و هوشمند در ایران مخالفتی ندارم. هر کشوری نیاز به یک دستگاه قوی اطلاعاتی دارد تا منافع کشور را حفظ کند. اما روحیه کارمندصفتی و تن آسانی و باری به هر جهت بودن که صفت غالب در ادارات ایران است در دستگاه اطلاعات و امنیت اش هم آشکار است. کیهان تظاهر می کند که با سرویس های اطلاعاتی ایران ارتباط دارد و خاصه اخبار ستون ویژه اش چنین ارتباطی را به رخ می کشد. چون تا به حال کسی از مقامات رسمی متعرض کیهان برای این ادعا یا

نامه ای به سه دوست بمب گذار

نوشته سلمان را در باره نگاه ما به فیلم ۳۰۰ می پسندم و آن را به عنوان یادداشت سیبستانی منتشر می کنم تا دوستان در بحث شرکت کنند چون در خود وبلاگ سلمان جایی برای نقد و نظر نیست. اگر بود هم باز همین کار را به دلیل اهمیت آنچه او نوشته می کردم تا به نوبه خود به بحث در باره این نوع نگاه کمک کرده باشم. نگاهی که از کلیشه های ساخته و پرداخته تبعیت نمی کند و تبعیت نکردن اش را آگاهانه و با صراحت بیان می کند و دلایلی را به صحنه می آورد که معمولا از ذهن اکثریت

فرق اجتماع زنان با معلمان چیست؟ برام جالبه که با وجود پنج روز اعتراض معلمها جلوی مجلس، هنوز نه نیروی انتظامی گفته تجمع شون غیرقانونیه و نه سروکله گروه های فشار پیدا شده. حکومت می دونه اگه به راننده شرکت واحد برچسب بزنه، شاید مردم باور کنند، ولی هیچ وصله سیاسی به معلمها نمی چسبه. واسه همین افتاده توی برزخ. اگه وا بده، فردا پرستارها و کارگرها و … دم مجلس بست می شینن. اگه وا نده، ممکنه معلمها جسورتر بشن و اگه معلمها سر کلاس نرفتن، مطمئن باشین اثرش از اعتصاب کارگرها بیشتره. (تصادفا توی بریتانیا هم معلمها و

 وقتی می شود به زبانی آرامتر نوشت هر مقامی ادبی دارد. نقدِ هم ادبِ خاص خود را دارد. وقتی می‌گویم نقد، ادب خود را دارد، مرادم این نیست که نقد لزوماً باید مؤدبانه باشد تا نقد باشد. نقد یعنی سنجش، یعنی ارزیابی کردن یعنی بر آفتاب افکندن نقصان و خلل یک اندیشه یا یک متن. آن‌چه مقوّم یک نقدِ محکم است، وجود استدلال معتبر و قوی در آن است. نقد، زمانی که خالی از استدلال به جا و معتبر نباشد، چه در آن مؤدبانه چیز نوشته باشی و چه بی‌ادبانه (داوری درباره‌ی مؤدبانه یا بی‌ادبانه نوشتن، حوزه‌ی اخلاق است، نه

وبلاگهای ۱۵۰ سال پیش در راستای مطالعاتم راجع به "از خود نوشتن" ، کتابی* خواندم که به تحلیل دفتر خاطرات دختران جوان فرانسوی  سالهای ۱۸۸۰-۱۸۵۰ پرداخته بود. نویسنده با چاپ آگهی در روزنامه از خانواده‌هایی که چنین دفتر خاطراتی را از اجدادشان دارند خواسته بود آنرا برایش بفرستند. تعداد زیادی به این درخواست پاسخ مثبت داده بودند. نویسنده در مقدمه کتابش این سوال را مطرح میکند که آیا از نظر اخلاقی درست است که این دفترهای خاطرات علنی شود؟ و خودش پاسخ میدهد بله. چون یکی از همین دخترها در دفترش نوشته که تمام دوستهایش تمایل دارند که در پیری

مهاجرت نخبگان یا سر-ریز-شدگی اجتماعی

مهاجرت شرمندگی نیست. پشت کردن به وطن و فراموش کردن پیوندها با سرزمین مادری نیست. مهاجرت مساله ای نیست که باید حل شود. مهاجرت پدیده ای جهانی است. با این نگاه که بنگریم می توانیم در درستی و دقت تعبیر "فرار نخبگان/ مغزها" تردید کنیم. از زمانی که از دوبی برگشته ام دارم به این مساله فکر می کنم. حالا به این نتیجه می رسم که مهاجران کسانی اند که در ظرف میهن خود به دلایل بسیار طبیعی – و نه فقط سیاسی- امکان ادامه حیات و معیشت و فعالیت ندارند. دیروز در اینجا صحبتی بود در باره هلند. و از جمله اینکه هلند مرکز

فقط اخلاق کافی نیست  ماجرا برای اولین بار نبود که اتفاق می افتاد. بازیگران این بار کتابلاگی، خوابگردی و هفتانی بودند. اما در گذشته هم موارد مشابه دیگری دیده بودیم (مثلا درخشانی و نیک آهنگی و روزآنلاینی) و بازهم خواهیم دید…. داستان روشن است: فعالیتی گروهی شکل می گیرد. کتابلاگی با جان و دل زحمت می کشد. از نقش خود و عملکرد شریک خوابگردش ناراضی می شود. و در پایان جدایی و افشاگری و بر ملا کردن رازها و تندخویی و شکست دسترنج کار جمعی. عکس العمل ما هم روشن است: "ای بابا ما ایرانیها نمی توانیم کار گروهی انجام

دوبی، هنگ کنگ نزدیک

یک: از آخر شروع کنم. وقتی از مرز می گذشتیم. از کنترل پاسپورت در آمستردام. پلیس طبق معمول به پاسپورت ایرانی حسین دقت فوق العاده نشان داد. پلیس هویت او را به جای نمی آورد. اعتراف نمی کرد. این برای من نمونه ای از نظام نشانه شناختی هویت در ذهن او بود. پاسپورت اروپایی یعنی همسانی با نظامی از نشانه ها که هویت تو را تعریف می کند. تو در این نظام تعریف می شوی. هویت تو شناخته شده است. هر چند که تبهکار باشی. اما وقتی با نظام متفاوتی از نشانه ها شناخته می شوی رفتار با تو همچون