شهر نیازمند روحی است که پیکرینگی یافته باشد

مطلب تازه دکتر محمدجواد کاشی از آن مطالب دلکش و بسیار کمیاب است. او اصولا اندیشمندی است که غالبا از زاویه دید دیگری به مسائل ایرانی می اندیشد که در جای خود مغتنم است و من تاکنون چندین بار به نقل و گاه شرح و تحشیه کارهای او پرداخته ام. اما آنچه در باره شهر ایرانی و خاصه کلانشهری چون تهران نوشته است و سرگردانی روح شهری اش واقعا ارزش چندباره خواندن و بحث و انکشاف دارد. دکتر کاشی به نظرم آینده تفکر ایرانی را استشمام کرده است.

استشمام از آن مفاهیم کلیدی در درک تحولات دوره ای فکر است (یادش بخیر استاد سبک شناس من دکتر شمیسا که نخست بار این مفهوم را در درسهای ادبی به من آموخت). وقتی دوره ای تمام شده اما جسدش روی شانه هامان افتاده و زیربارش خسته شده ایم ولی نمی دانیم با این جسد چه کنیم وکجا به خاکش سپاریم کسانی آستانه های دوره بعدی را که در حال زایش است مثل بهاری نو درک می کنند. آن بهار هنوز نیامده است و این زمستان هنوز نگذشته است اما قدرت استشمام است که به سخن و نظر کسانی تازگی می بخشد و آنها را پیشگام دوره بعدی می سازد. حتی اگر در دوره بعد خود آنها از چهره های اصلی نباشند اما در این دوره میانی از آگاهی بخشان به اتفاقی اند که در حال وقوع است. چنانکه برای نمونه، در عرصه نو شدن شعر چندین نفر پیش از برآمدن نیما به ادراک راه تازه در شکستن قواعد کلاسیک آگاهی یافته بودند. درک چنین کسانی غالبا با جسارت و پیشگامی و حماسه همراه است و گاه نیز مانند کاشی بیشتر تراژیک و محزون. روبرو شدن با آینده هرگز آسان نیست. آنهم در جامعه ای که دچار بی آیندگی مزمن شده است.

دوره بعدی تفکر ایرانی اندیشه به شهر است و زندگی شهری و قواعد آن و دیسیپلین های آن. اندیشه ایرانی راهی را می رود که ناچار باید زمینی شود و شهرشناس شود. شهر تجسد یافته همه دستاوردهای آدمی است. این حقیقت ساده بنیان یک جنبش تازه است در فکر ایرانی که تا کنون مراحل مختلفی را در زمینی شدن طی کرده است اما همچنان اسیر راه حلهای آسمانی و شناخت غیبی و عطای الهی و بی توجهی به قواعد علمی و ملموس و سنجش پذیر و قابل ابطال است. سه دهه زندگی سخت و پرتنش بعد از یک انقلاب معنوی همه دار و ندار ما را یکبار از صدر تا ذیل به بحران و بازاندیشی دچار کرده است و ما بتدریج درمی یابیم که چقدر زندگی مادی و سیاسی و شهری و اندیشه متناسب با آن و حقوق متناسب با آن مهم است.

سخن کوتاه کنم و شما را به خواندن یادداشت تامل برانگیز کاشی دعوت کنم:

آن روح سرگردان

شهرهای سنتی، همه بر محور یک مکان مقدس شکل گرفته‌اند. گرداگرد هرمکان مقدس نیز، بازار با سلسله مراتب خاصی حلقه زده است. عطر و ترمه و کتاب را کنار حرم می‌فروشند و هر چه از حریم مقدس حرم که دور می‌شوی، مشاغل کمتر لطیف و بنابراین کمتر مقدس حضور دارند. بیرون حریم بازار، خانه‌های مردم قرار دارد.

شهرهای بزرگ و مهم‌تر از همه تهران، تابع این سلسله مراتب نیست. مکان از هیچ کانون مقدسی تبعیت نمی‌کند. اما برای ما در فضای مذهبی پیش از انقلاب، آن کانون مقدس همچنان وجود داشت، اگر چه در مکان خاصی استقرار نیافته بود و مثل یک روح سرگردان در جستجوی مکانی برای استقرار بود.

شاید بتوان مضمون اساسی تنازعات سیاسی قبل از انقلاب را در نام نهادن به این روح مقدس و استقرار مکانی آن خلاصه کرد. شاه که تلاش داشت تعبیری عرفی از این کانون مقدس عرضه کند با بنای شهیاد در مکانی که امروز میدان آزادی نام دارد تلاش داشت خود این روح مقدس را مصادره کند و با خود به آن تجلی مکانی دهد والبته آن را به آرمان‌های این جهانی پیشرفت و توسعه توام کند. نیروهای چپ اعم از مذهبی و مارکسیست، کارخانه‌ها و فضاهای جنوب شهر را به کانون شهر بدل کرده‌ بودند و …..

اما در این میان شاید نیروهای مذهبی نزدیک به نهادهای سنتی از همه موفق تر بودند. هر محله را با یک مسجد محوریت مقدس می‌بخشیدند. در سطح میانی اینهمه را فضاهایی مثل قم و مشهد محورت می بخشید و در یک تحلیل کلان، اینهمه در محور یک مکان مقدس در زمین یعنی خانه کعبه سامان پیدا می‌کرد. روایت نیرومندی بود که جهان را در بعد مکانی انسجام می داد. .

خیلی برای نیروهای مذهبی دشوار نبود که از این محوریت منسجم مکانی، محوریت فردی و نهادی خاص را نتیجه بگیرند و آن را در یک جنبش اجتماعی کلان تجلی بخشند.

اینک احساس می‌شود که آن روح مکانی شده دوباره سرگردان شده است. جمهوری اسلامی خود در اینکه آن روح را در کجا باید مکانی کند سرگردان است: مصلا یا برج میلاد؟ یکی هنوز در سودای گردآوردن همه چیز حول و حوش همان مکان مقدس آن جهانی است و دیگری در سودای عرفی کردن خانه آن روح سرگردان. اگرچه به اقداماتی نظیر انتقال نمایشگاه کتاب به مصلا، معنای آن مکان مقدس کمی آلوده به جهان عرفی می‌شود و شکل برج میلاد نیز کمی آلوده به امر مقدس.

گروه‌های دیگر نیز سوداهای گوناگون برای مکانی کردن خانه آن روح سرگردان دارند. یکی هنوز تلاش می‌کند خاطره رویای آزادی را زنده کند و آن را دوباره به میدان شهیاد بازگرداند. یکی هنوز به جنوب شهر و کارگران تکیه می‌کند. کسانی از هوس‌های کلان ملی سرباز زده‌اند و تلاش دارند آن روح سرگردان را در خانه‌های کوچک قومی و زبانی و جنسیتی جا دهند.

هر چه شهرنشینی در ایران گسترش پیدا می‌کند، حس سرگردانی یک روح بر فراز شهر نیز افزایش پیدا می‌کند و تمایلی به مکانی کردن آن از جهات گوناگون وجود دارد. منازعه سیاسی در ایران معنایی جز رقابت برای خانه دادن این روح سرگردان ندارد. اینچنین است که شهر اینک در فضای منازعات قدرتی چند پاره می‌شود. بی آنکه چشم‌اندازی برای یکپارچه کردن آن حول یک مکان محوری وجود داشته باشد. در چنین شرایطی است که روح مردمانش نیز چند پاره است. گسیختگی شهر، به معنای گسیختگی ساکنان آن است.

گسیختگی گاه اندوهناک است و گاه فرح بخش. شاید در یک کلام بتوان گفت در مقایسه با فضای سنتی نوعی آزادی اندوهناک است.

روشنفکران پیش از انقلاب، همه در جستجوی به زمین نشاندن آن روح مقدس سرگردان بودند. اینک به تدریج همه از مکانی کردن آن ناامید می‌شوند. این ناامیدی راز جهان جدید است که گویی به تازگی در کالبد ما حلول کرده است. اگر چه آن را به سادگی برنمی‌تابیم.

در جهان جدید گویا ناچار می‌شویم آن روج مقدس را تکه تکه کنیم و هر جزء آن را در مکانی آنهم به صورت موقت خانه دهیم. حقیقت ازلی و مقدس اینک به انبوه کالاهای یکبار مصرف بدل می‌شود.

مطالب دیگر

استاد فلک دولتمند خال

به لایق شیرعلی خیلی علاقه داشت. در شعر مولوی غرق بود. به نازکی های زندگی مردم خود سخت آگاه بود. گرفتارش بود. میان جنگ و

افسانه هر ملیت یک دولت

صداهای قومیت‌گرایانه در ماه‌های اخیر بیشتر از همیشه شنیده می‌شود؛ صداهایی که رسانه‌ها و سیاست‌های معینی آن را بازتاب می‌دهند و طنین اغراق‌آمیزی به آن