Search
Close this search box.

غرب لذت

ندیده ام هنوز که دوستان اشاره ای به مهمترین خصلت غرب در ذهن ما جماعت طی سی سال گذشته کرده باشند: جهان لذت. البته واضح و مبرهن است که غرب از زمانی که با آن آشنا شده ایم از این تصویر بی بهره نبوده است اما برای نسل حاضر که بی تاریخ می زید غرب از تبلیغات جمهوری رنگ می گیرد که در آن جهان بی بند و باری است. محل شهوت است و لذت جویی. غرب مظهر اروتیسم است برای ایرانی. عجب آن است که در این موضوع فرقی میان مذهبیون و ستنگراها با مردم غربگرا و متوسط الحال شهری نیست. تفسیر من این است که از بس جمهوری انقلابی دم از بی بندوباری در غرب زد غرب برای آنها که مشتاق اش بودند نیز از همان منظر برجستگی یافت و شد جایی برای آنکه بگذاریم غریزه پای بازی برود.

من خود سالها وقتی شعر خیام را در اوج دلتنگی هایم در ایران می خواندم که می گفت: گر بر فلک ام دست بدی چون یزدان/ بر داشتمی من این فلک را زمیان/ از نو فلک دگر همی ساختمی/ کازاده به کام دل رسیدی آسان، با خود می گفتم غرب همان جاست که آزاده به کام خود آسان می رسد. غرب برای من مظهر لذت و کام و آسانی و کامیابی بود.

بعدها دانستم که این حکم یکسره خطا نیست اما یکسره صواب هم نیست. نشانه عزیز گذرا نوشته است (یادداشت پیشین را ببینید) که در سفر به برلین دریافته میزان شهوتی که در فضا موج می زند به پای تهران نمی رسد! اما خب در این باب تامل بسیار می توان کرد. آسانی همیشه با لذت همراه نیست. گاهی سختی و دشواری است که لذت بخش است. در عین حال تفاوتهای بنیادین در دید غربی نسبت به لذت با دید شرقی در عیاشی هست. چیزی که لذت غربی را برای تربیت یافته شرقی می تواند سطحی جلوه دهد و تکراری و سرد و بی روح. غلبه کمیت که آفت لذت عمیق است. اما لذت از نوع بی تنش آن اینجا هست. آنجا هر چه هست به تنش آلوده است. مزه کدام اش بیشتر است؟ نمی دانم اما حسرت نوع غربی اش به هر حال بر دل ما می ماند.

گفتم تا شاید کسی از دوستان بخواهد در این باب بیشتر بنویسد.

در این روزها محسن حجتی با سه یادداشت نگاه خود را به غرب دوره کرد و داریوش محمدپور با سه یادداشت تازه کار خود را انگار شروع کرده است. او نیز مانند هر تجربه گر مهاجری که مقهور فرهنگ غرب نشده باشد می نویسد (در پاره دوم بحث اش): نه غرب و اروپا بهشت برین است و نه شرق و مثلاً ایران دوزخی است که هرگز نتوان در آن زندگی کرد. مهم این است که چه توقعی از خودت و زندگی داشته باشی و حاضر باشی از چه چیزهایی هزینه کنی. دکتر کاشی هم بحث را از منظری دیگر در یادداشت دوم خود دنبال کرد که لینک به آنها را در مدخل پیشین آوردم. در اینجا مایلم به دو ایمیل هم اشاره کنم. اولین آن از حسین آبکنار رفیق نادیده خوب و داستان نویس که نوشته است:

من وقتی فوتبال برزیل را تماشا میکنم، نمیدانم چرا اما احساس میکنم برزیل سرآمد کشورهای جهان است. احساس میکنم همه مردمش ستاره‎اند. تصور میکنم عجب کشور پیشرفته و نابغه پروری است!  اما چرا؟ چرا به یاد نمیآورم که برزیل بدهکارترین کشور جهان بوده و مردمش در فقر و فلاکت زندگی میکنند؟ چرا عکس عجیب و تاثیرگذاری را که از معادن طلای برزیل گرفته شده و کارگرانی با بدن‎هایی لخت کیسه‎های خاک را از نردبان‎هایی بلند بالا میبرند به یاد نمیآورم؟  همینطور است وقتی داستان‎های آمریکای لاتین را میخوانم. با خواندن داستان‎های مارکز و یوسا و فوئنتس و دیگران‎شان، درست همین حس را دارم. احساس می‎کنم با مردمی طرف هستم که اوج ادبیات و تفکر و دمکراسی و هنرِ عالم‎اند. احساس می کنم پیشرفته‎اند. احساس میکنم هویت دارند. احساس می‎کنم هویت‎شان به رسمیت شناخته شده.

آبکنار می نویسد:  اما ما چه کرده‎ایم؟ تکنولوژی عقب، ورزش بی بضاعت، هنر دولتی یا جشنواره پسند، و… هر تصویری که از ما به آن سو منعکس شده بیشتر فقر و بدبختی و تعصبات دینی و … بوده. مثل فیلم‎های ما که به خاطر رسیدن به جوایز جشنواره‎ای فقر و فلاکت را نشان داده‎اند. ما باید سعی کنیم که دیگران تصویرهای دیگرگونه هم از ما ببینند. من اینجا فقط می توانم به ادبیات اشاره کنم که تخصصم است. ما دو هزار سال ادبیات مکتوب داریم. باید چهره ایران را با ادبیاتش به جهان شناساند. همانطور که با کشتی که ورزش ملی ماست.

اما او ناامید است که با موجودی فعلی فرهنگ و سیاست و ملت و دولت ما بتوان کاری کرد.

مجتبا پورمحسن دیگر رفیق نادیده و مترجم و اهل ذوق و ادب هم نوشته است: ما در این‌ توهم‌ که‌ “هنر نزد ایرانیان‌ است‌ و بس” چشم‌ بر واقعیت‌های‌ امروز بسته‌ایم‌ (همچنانکه‌ آنها بسته‌اند) و غرب‌ را همراه‌ با گذشته‌اش‌ نقد می‌کنیم. ما غرب‌ را با سکس‌ شاپ‌هایش‌ در مقابل‌ مغازه‌های‌ خودمان‌ قرار داده‌ایم. ما غرب‌ را نه‌ در وست‌ اند لندن، نه‌ در خیابان‌ برادوی، نه‌ در خانه‌های‌ فرهنگی‌ برلین، بلکه‌ فقط‌ و فقط‌ در سن‌ پائولی‌ هامبورگ‌ و فاحشه‌خانه‌هایش‌ دیده‌ایم. (مقصود از ما، “ما”ی‌ کلی‌ و غالب‌ است.) و پنهان‌ کرده‌ایم‌ که‌ در جامعه‌ای‌ که‌ دچار بحران‌ هویت‌ شده‌ روابط‌ زناشویی‌ و مراودات‌ تختخوابی‌ به‌ کجاها کشیده‌ است. چرا که‌ ما – ایرانی‌ها – با فرهنگ، با خانواده‌ و با تمدنیم‌ و آنها فرهنگ‌ خانواده‌ ندارند. ما میکروفن‌های‌ ورزشگاه‌هایمان‌ را بسته‌ایم‌ تا “توپ، تانک، فشفشه، داور ما …” را و نه‌ “شیرهای‌ سماور” و اعضای‌ جنسی‌ خاندان‌ بازیکنان‌ را از زبان‌ تماشاگرانی‌ نشنویم‌ و ادعا کنیم‌ که‌ بهترین‌ تماشاگران‌ دنیا را داریم‌ و هولیگان‌های‌ انگلیسی‌ باید “فرهنگ” تماشا کردن‌ فوتبال‌ را از ما یاد بگیرند.

نوشته های پورمحسن و آبکنار را در مجموعه ما و غرب به طور کامل خواهم آورد. اما آنچه مجتبا نوشته است واگوی نکته دیگری هم در نگاه ما به غرب از منظر لذت هست: ما هم حال خود را می کنیم اما فحش اش را به غرب می دهیم. ما هم به شکل خود بی بند و بار ایم. و در این بی بندو باری البته حجت غرب هم لذتجویی ما را مضاعف می کند.

مطالب دیگر

استاد فلک دولتمند خال

به لایق شیرعلی خیلی علاقه داشت. در شعر مولوی غرق بود. به نازکی های زندگی مردم خود سخت آگاه بود. گرفتارش بود. میان جنگ و

افسانه هر ملیت یک دولت

صداهای قومیت‌گرایانه در ماه‌های اخیر بیشتر از همیشه شنیده می‌شود؛ صداهایی که رسانه‌ها و سیاست‌های معینی آن را بازتاب می‌دهند و طنین اغراق‌آمیزی به آن