امشب شنیدن حرفهای ژازه طباطبایی کام ام را تلخ کرد. پیرمرد در اوج ناامیدی بود. او آدم عجیبی است. اشتباه نکنم اول بار کارهایش را در مجله خوب تماشا دیدم. مجله ای که دیگر هرگز در ایران تکرار نشد. او مدام می گوید آن دوران و مقایسه می کند آن دوران را با این دوران. دوران کنونی. ما آن دوره ژازه ها را می ساختیم. این دوره آنها را تف می کنیم. حتی ناشران مان دیگر ژازه را نمی شناسند. او تندخو شده است. لابد اگر نیمی از زندگیش را در اسپانیا نمی گذراند تا حال مرده بود زیر فشار این ناشناس ماندن این قدرناشناسی دیدن. می گوید خانه اش در اسپانیا مجسمه ندارد ولی در تهران پنج هزار مجسمه دور و برش هست و هست و هست. کسی نمی خرد. کسی قدر نمی شناسد. و او می آید به وطن و می رود. او غرب را خانه هنر خود می بیند. اما خانه خودش اینجاست. خانه ای که در آن بیگانه است. مردم گرفتارند. روشنفکران گرفتارند. ثروتمندان کارهای بهتری دارند انجام دهند تا خریدن اثر هنری. ناشران کارهای بهتری دارند انجام دهند تا چاپ دهها اثری که او می گوید نوشته و چاپ نخواهد کرد. ما او را ساخته ایم و سوخته ایم. هنرمندی که با معیارهای دنیای دیگری می زید ولی میان ما زندگی می کند به زبان ما حرف می زند. باید زنگ بزنم به مجتبا ببینم نشانی او را در اسپانیا می توانم بگیرم. تا یک روز آفتابی بروم به دیدارش. دیدار شرقی گریخته از شرق. غربی ایرانی. کسی که میان فرهنگ خانگی خود و فرهنگ مهاجری که او را در خود جای داده دو پاره شده است. اینها سرمایه های مایند. اما همیشه از سفر آغاز می کنیم. دلم می خواست او از تصویر غرب می گفت.
پس نوشت:
متن و فایل صوتی اکنون در زمانه منتشر شده است: برای کی شعر بنویسم؟