داریوش ملکوتی یادداشتی نوشته از کسانی که تاثیرگذارترین افراد بوده اند بر او. از من هم نام برده به لطف که بنویسم چه کسانی در زندگی من تاثیر گذاشته اند. راست اش تکلیف شاق است. و شیرین. شاق بودن اش به این است که آدم چند نفر را نام ببرد؟ شیرینی اش در یاد یاران است و استادان.
این روزها استادی ندارم. سالهاست ندارم. بت هایم را شکسته ام. کتابهایم را سوخته ام. اما همانوقت که استاد هم داشتم از نا-استادها زیاد چیز آموختم. گاهی یک بیت مرا سالها راه برده است. تابلویی در قهوه خانه ای مدتها الهام بخش ام بوده است. جمله ای در کتابی ذهنم را فتح کرده است. حتی قیافه ای چهره ای رفتاری آموزگارم بوده است. هرچه دارم را آموخته ام. چیزی از خودم ندارم. روش ام حافظانه است. هر جا چیز خوبی دیده ام گفته ام از من باشد.
تا سالها کارم این بود که کاردانان را بشناسم. نبود آدمی که چیزی تازه عرضه کند و من به زانوی ادب پیش او ننشینم. با نام آوران زیاد نشسته ام یا از ایشان بسیار خوانده ام. چندان که آنچه آموختنی از ایشان دیده ام بردارم و از خود کنم. یادم می آید یکبار بدجنسی کردم و شعری را به دوستان ام عرضه داشتم به نام شاملو و قبول کردند. و بعد قهقهه سر دادم که این کار خود من است!
شعر خوب را دوست داشتم. اندیشه خوب را هم. سینمای خوب را نیز. آشوری و مهرداد بهار را می ستودم. شیفته شفیعی کدکنی بودم و سر کلاس اش یکی از بهترین کارهایم را در سبک شناسی ارائه کردم در حالی که رسما شاگرد کلاس او نبودم. استادان ام را در دانشگاه سخت احترام می کردم. از شمیسا زیاد آموختم. از دادبه. از عبادیان. از انوری. از طباطبایی. از شکری. از صفوی. از پورنامداریان. از جوانمرد. از بسیاری. در سینما کیشلوفسکی نزدیکترین است به من. و هامون مهرجویی. و علی حاتمی. سینمای روسی هم برایم هنوز دنیایی حرف دارد و تازگی.
سهراب سپهری به من چیزهای بسیار آموخت. فروغ هنوز هم خواهر بزرگ من است و معشوق مرده من. یحیی آرین پور با کتاب اش خیلی چیزها به من آموخت. جلال ستاری با دوسه کتاب اش فلسفه زندگی ام را ساخت. ایرج افشار به من راه ایرانشناسی آموخت. … وای که چقدر کتاب دوست بودم. کتابخواره بودم. شاید چند ده دفترچه کوچک از نام کتابها سیاه کرده باشم. عشق به کتاب را از شریعتی دارم. از حکیمی هم ذهنم پر می شد. اما جانم دست شریعتی بود. مطهری هم خردمندی دینی را به من آموخت. بنی صدر هم یکچند مرادم بود. آیت الله خمینی هم. بعد سروش آمد. اما هیچکدام از اینها با من زندگی نکردند مگر شریعتی و نیچه. فراسوی نیک و بد نیچه سالها کتاب بالینی من بود. من لغزش های شریعتی را با استواری نیچه رفو می کردم. ولی هر دوی آنها تخیلی خلاق و نیرومند داشتند که رمز جذابیت ابدی آنهاست. چیزی که سروش نداشت. مطهری هم. و بنی صدر اصلا. و آیت الله خمینی تنها در شعرهاش و رفتار شخصی اش به جا گذاشت.
با بسیاری از طریق شریعتی آشنا شدم. مثلا با عین القضات. ولی خودم بیهقی را کشف کردم. هیچکس به اندازه بیهقی بر نثر و فکر من تاثیر نداشته است. آنچه از شریعتی و سروش آموختم تقلید بود. اما بیهقی سرچشمه ای بی زوال بود. در خرد روشن و نثر عالی. حافظ را به شیوه عاشقان خوانده ام. یعنی عشق را از او آموختم بیت به بیت. هر بار بیتی از او را کشف می کردم که سری از عشق بر ملا ساخته بود. سری که تا مبتلا نباشی بر تو مکشوف نمی شود. سعدی هم بود. اما حافظ چیز دیگری بود. حافظ رازدان جامع فرهنگ ایران است. گرچه سر عشق آسمانی را مولانا بهتر از هر کس دیگری به من آموخت. عمری باشد باید شرحی بنویسم برای امروزیان از اینکه چگونه عشق اسطرلاب اسرار خدا ست.
هر چه آموخته ام از ادب و عرفان و تاریخ ایران بوده است. از غرب، نیچه و بعد چند تن دیگر. به نظریه دریافت علاقه مند بوده ام. روشنفکری فرانسه هیچوقت برایم جذاب نبوده است. هانری کربن شاید. از سارتر زیاد شنیدم و خواندم. اما چیز چندانی نیاموختم مگر زندگی اش با دوبوار که برایم همیشه الگو بود. از فوکو و دریدا و دیگران هم به اندازه وقتی که باید صرف کارشان کنی چیزی نیاموختم. دنیای بودریار کمی به من نزدیک تر بود. کلا روشنفکری فرانسه چون مرا زیاد به یاد روشنفکری ایرانی می اندازد برای ام جذابیت ندارد. برایم آلمان و حوزه اندیشه آلمانی روشنگران و اندیشمندان والاتر و عمیق تری داشته است و سرکش تر و دیوانه تر. صراحت آمریکایی را نیز دوست داشته ام و پراگماتیسم اش را. از فلسفه زندگی بریتانیایی هم بسیار آموخته ام. شیوه آکادمیک اش را هم بر دیگران برتری می نهم. خویشتنداری و محافظه کاری به معنای مثبت کلمه و بی آزاری شان را که فرهنگ عمومی آن مردم است خوب می شناسم. سالها نیز از اشرافیت شان می آموختم. اما وقتی میان آنها زیستم دانستم که از آن اشرافیت چیزی باقی نمانده است.
ستایشگر اشرافیت بوده ام و هستم. نه دک و پزش که نشانه تازه به دوران رسیده هاست که اصالت اش. به قول نجیب مایل هروی فرهنگ ایران را اشرافیت حفظ کرده است. از این مرد دانش پژوه و خراسان شناس نیز فراوان آموختم. حیف که بزرگانی چون او زبان انگلیسی نمی دانند تا قدرشان در جهان آکادمی درست شناخته شود و دستاوردهاشان. او از بزرگترین آدمها ست در شناخت فلسفه ستیزی در تمدن ما. کتابی داشت به همین نام که منتشر-ناشده ماند.
بسیاری کسان بوده اند که ایشان را ستوده ام یا می ستوده ام. پدرم را سالها پس از مرگ اش کشف کردم. در جوانمردی یکتا بود. از دو سه زن نیز بسیار آموختم. زنانی که بر ایشان عاشق بودم. جسارت و سادگی و دانایی غریزی داشتند. و دنیایی که می ارزید آن را کشف کنی. و البته بدنی کشف کردنی. ولی اولین زنی که به من بسیار آموخت مادرم بود. زنی آزاده و نوخواه. ستایشگر زنانی بوده ام که در آنها جسارتی می یافتم. روح شاهنامه ای زن را دوست داشته ام. زن حماسی برایم دلرباتر و ایرانی تر بوده است. زنی که انتخاب می کند. مردش را و زندگی اش را. رودابه است یا تهمینه است. یا حتی ویس یا شیرین. هنوز سیمای چنین زنی در هنر معاصر ما شناخته نیست.
همه اینها را گفتم و بسیاری اش ناگفته ماند. آدم هر برشی که به زندگی اش بزند به کسانی می رسد که به او آموخته اند. در دانش در ادب در دین در اخلاق در آزادگی در انصاف در خردمندی در خودشناسی در عشق در کار در مدیریت ایده آل در سیاست در زندگی در دوستی و نمی دانم در هزار چیز دیگر. اما من از آدمهای معمولی به اندازه آدمهای بزرگ آموخته ام. شاید برای همین هرگز نتوانستم خود را تافته جدا بافته ببینم و بخواهم. من از آغاسی و سوسن و گوگوش و فرهاد و داریوش و دلکش و ویگن و قمر و جواد یساری می توانم لذت ببرم و برده ام. هرگز خود را از لذت هایی که مردم کوی و برزن می برند محروم نکرده ام. از همان حکمت عامیانه هم آموخته ام که در ترانه ها هست و ضرب المثلها هست. یافتن حقیقت زندگی منحصر به روشنفکران نیست. مردم عادی گاه بسیار بهتر به هدف می زنند. به قول استاد فروزانفر حقیقت ساده است.
* کار شاقی بود. دوست ندارم تکلیف شاق کنم ولی دوست دارم فروغ بنویسد و داریوش آشوری بگوید و عباس عبدی و عابر پیاده و مانی ب و حاجی کنزینگتون و سلمان جریری.