دنیای ایده آل ناصری: این کروپ پادشاهی است خوش گذران. مسئولیت هیچ ندارد. جوان است. سنش سی و دو سال است. زن هم دارد اما زنش اینجا نیست. رفته است به ساکس. با این دولت و مکنت و فراهمی اسباب و عمارت و همه چیز، اگر زنش هم خوشگل باشد دیگر نعمت بر این مرد تمام است. – از سفرنامه به ویرایش سردار صالحی، چاپ هلند

دست های سنگی: در محفل کوچکی دوستان با ویدیوی آموزش رقص خردادیان می رقصند. نشاط در رگ همه دویده است. در رگ من هم. اما من نمی رقصم. می گویم برای رقصیدن باید محفلی چنین باشد و یاری چنان؛ محفل به اوج رسیده باشد و من هم چنان سرخوش و موسیقی آنچنان همه سلول هایم را پر کرده باشد که بیخودانه به جمع اهل نشاط درآیم. اما اینهمه شرط و اما و مگر چراست؟ چرا دستان ما به نشاط باز نمی شود و دست افشانی را چنین سنگین می یابیم که کاهلان نماز نماز را؟    

از احمد طالبی نژاد در باره سربازهای جمعه: مضمون کهنه فیلم که مثل همیشه چیزی جز حدیث تکراری رفاقت های مردانه نیست نمی تواند نسل سردر گم امروز ایران را که هویتی پر تناقض دارد، اقناع کند. و از همو در باره مهمان مامان: آنچه مهمان مامان را به فیلمی شیرین و تاثیرگذار تبدیل کرده بیان یک حس اجتماعی و اخلاقی است که این روزها در جامعه ایران نایاب است. حس همدردی،همراهی و فداکاری.

یکی از دوستان تاجیک می گفت در فروشگاهی از یک خانم ایرانی که پسر کوچکش فارسی حرف می زد به انگلیسی پرسیدم کجایی هستید؟ گفت ترک. می گفت چرا شما ایرانی ها شرم می کنید که بگویید ایرانی هستم. گفتم راستش خود من هم چند بار پیش آمده که بیگانه ای در اتوبوس یا مکانهای عمومی از من پرسیده کجایی هستید گفته ام: تاجیک!  – این شرمساری از کجاست؟ 

مقاله بسیار خوبی در وبلاگ الپر خواندم از طریق لینک داریوش به آن. در باره بحث نامزدی میر حسین موسوی. برایش نوشتم: دوست عزیز، من کمتر مطلبی در وبلاگ های فارسی و از نسل سومی ها خوانده ام که اینقدر محکم و تحلیلی و همه جانبه باشد. قلم تحلیلی سرکار واقعا عالی است مهم نیست که آدم موافق باشد یا مخالف با حرف شما ولی نمی توان انکار کرد که خیلی به جوانب موضوع فکر کرده اید. یک چنین بینش و روشی در تحلیل مرا امیدوار می سازد به نسل جوان. من دوران آقای موسوی را زندگی کرده ام و

به دست شاه وشی ده که محترم دارد

 گردم ز خمار نرگس ات مستمستانه کشم به سنبل ات دستبر هم شکنم شکنج گیسوتتا گوش کشم کمان ابروتبر نار برت شکست گیرمسیب زنخ ات به دست گیرم رقم رضا عباسی سنه ۱۳۰۹ مشق آیدین؛ از ساحه اینترنتی استاد آیدین آغداشلو

فرق عنکبوت و اختاپوس

به اصرار پسرم به دیدن اسپایدرمن ۲ ( مرد عنکبوتی) می رویم. می داند که از این دست فیلم ها خوشم نمی آید. قدیم تر سر فیلم بت من هم خوابم بوده بود. ولی برای خود او هم خسته کننده بود و فکر کنم فیلم تمام نشده آمدیم بیرون. اما این یکی فرق می کند. او دفعه دوم است که فیلم را می بیند. بازی ۳۵ پوندی آن را هم خریده است ( با پول پس انداز کرده اش که سخت خرج می کند). پیداست به این زودی ها از آن دل نمی کند. توی سینما نگران است که من از فیلم خوشم

اسرائیل در همسایگی ما

مقاله های روزنامه ها را انتخاب می کنم و با خود اینطرف و آنطرف می برم تا از وقت های به اجبار داخل قطار و اتوبوس گذراندن استفاده ای ببرم. امروز مقاله روز شنبه دیوید هرست David Hirst را در گاردین خواندم با عنوان: “تقصیرها را گردن عرفات نیندازید”. بخش آخر آن به ذهنم ماند که پایین تر می آورم. اشاراتی از این دست کمتر در مطبوعات اینجایی دیده می شود. ولی گاردین البته روزنامه ای متفاوت است. یکی از خردگراترین و متعادل ترین و صریح اللهجه ترین روزنامه های لندن است با نظرگاه روشنی در باب سیاست. می نویسد: “کتب پرفروش جیمز بامفورد James Bamford با نام بهانه های جنگ Pretext for War

این دو مصاحبه را از دست ندهید

گزینه ها از آخرین مصاحبه سعید حجاریان با وقایع اتفاقیه: یک: ببینید ما چند راه پیش رو داریم: ۱- اصلاحات مرد زنده باد انقلاب؛ ۲- اصلاحات مرد زنده باد انفعال؛ ۳- اصلاحات مرد زنده باد اصلاحات (از نوع دیگر)؛ ۳- اصلاحات مرد زنده باد اصقلاب؛ ۴- اصلاحات مرد زنده باد استسلام (طلب تسلیم شدن)؛ ۵- اصلاحات مرد زنده باد دست غیبی (دست آمریکایی). دو: یک دولت اصلی هست که رئیس جمهور و کابینه‌اش در حقیقت لجستیک و تدارکات آن دولت اصلی و موازی را تأمین می‌کند. سه: اصلاحات در مورد شعار قانونگرایی دچار یک اشتباه بزرگ شد. در حالی به

پست مدرنیسم مارک تجارتی روشنفکران

واقعیت این است که دیگر مدت هاست چیزی به نام « جریان غالب» در اینجا وجود ندارد. درهیچ زمینه ای. شاید دلیلش اینست که آنقدر تولیدات متنوع هنری و ادبی و فکری در اینجا هست که فرصت نمی دهد چیزی غلبه کند. زمانه هم زمانه ی دیگریست البته. شاید بشود گفت سارتر و میراث او در دهه ی پنجاه یعنی « ادبیات ملتزم» آخرین جریان غالبی بود که فرانسه به خود دید. البته،امروزه، هنوز هم عنوان «هنرمند متعهد» تا حدودی شأنی دارد و اگر کسی «هنرمند متعهد» باشد راحت تر می تواند برای خودش جایی دست و پا کند. اما

فهرست ۱۰۰ روشنفکر برتر

مجله ماهانه و معتبر پراسپکت Prospect که از معدود مجلات روشنفکرانه بریتانیا در حوزه مسائل عمومی است در شماره جولای که مجله صد ماهه شده به ابتکار جالبی دست زده و از میان یک لیست ابتدایی بیش از ۴۰۰ نفره به انتخاب ۱۰۰ روشنفکر برتر در این امپراتوری سابقا کبیر پرداخته است. چند نکته عبرت آموز در این فهرست ابتکاری هست. نخست معیار مجله برای روشنفکر بودن است: اول آنکه فرد برگزیده باید در  یک حوزه از تلاش های فرهنگی یا روشنفکرانه دارای برجستگی باشد. دوم آنکه توانایی برقراری ارتباط با مخاطبان عمومی را از راه نوشتار یا گفتار داشته باشد. از آنجا

مثل تکه ای از وطنی که برایمان باقی مانده است

هر بار که رمان ناتنی مهدی ( خلجی، نشر گردون، برلین، بهار ۱۳۸۳) را دست گرفته ام و صفحاتی از آن را خوانده ام با خود گفته ام بیایم و اینجا بنویسم: رمان نویس دیگری متولد شده است. اما ننوشته ام. مثل اینکه بخواهم شیرینی این خواندنی دلچسب را چند روز دیگری هم که شده فقط پیش خود نگاه دارم. تنهایی لذت ببرم و خلوت خود را با کسی شریک نشوم. اما امشب که تنها چند صفحه به پایان کتاب دارم وقتی رسیدم به خداحافظی اش با نازلی دیگر کتاب را بستم و نتوانستم پیش بروم. دیدم باید این چند

جمهوریت، مشی اجتماعی و باقی قضایا

ورق زدن جمهوریت شوق های قدیمی را در من زنده کرد. دیدم که چقدر هوشمندانه بین خود و مشی سیاسی روزنامه های دیگر فاصله گذاری کرده است. شاید اصلاح طلبان تند رفتند. شاید عجله داشتند. از زمان پهلوی ها ما همیشه عجله داشته ایم. ما منورالفکرها و آزادیخواهان و نوگرایان. حالا خواسته یا ناخواسته مجبور به کندروی و آهستگی پیشه کردن شده ایم. بهانه ای است برای بازاندیشی آنچه کردیم و نکردیم و آنچه کردند تا چرخ ما را از گردش انداختند. شاید هم ما بی خودی شتاب داریم. این شتاب ها خود ناشی از ترس است. ترس از شکست.

پریسا، نهال و بابک

ما زنان خود را بتدریج کشف می کنیم. دو شماره اخیر بخارا از این بابت برای من تازگی داشت. من نخست شماره ۳۵  را دریافت کردم و در آن مقاله بسیار جالبی از پریسا دمندان خواندم که بعد تازه ای از خلاقیت های زنان ایرانی را در بر داشت. پریسا که گویا از عکاسان پرکار و شناخته در مطبوعات ایران است در این مقاله شرح می دهد که چگونه پس از زلزله بم او به فکر بازیابی آرشیو عکاسخانه های شهر افتاده است. فکر او هم فکری نو است و هم بشدت انسانی. روزگاری فروغ گفته بود که تنها صدا

نسل دریغ

عباس حالا یک کتابفروشی دارد. بعد از یک عمر دویدن. خیلی ها خیلی وقت است کتابفروشی دارند. شکایتی هم ندارند. آنها کتابفروشی را یک شغل می دانند اهل بازارند. کتاب هم چاپ می کنند و سود هم دارند. عباس به هر دری زده سودی نکرده است. بعضی ها فقط قرض هاشان زیاد می شود و شکست پشت شکست. وقتی هم قراری گرفته اند انگار، دیر است. عباس باید ناشر می بود مجله در می آورد کتاب چاپ می کرد سرمایه گذار بود کارهای تازه و خلاق با سرمایه او در می آمد. نیست. یک کتابفروشی دارد که معلوم نیست سود

صنم

پیاده روها تنهایندتاکسی‌ها می‌روند ته دنیابا صدای مهیبی در ‌هیچی سقوط می‌‌کنند کسی از اینکه درخت‌ها بیهوده روی یک پا ایستاده‌اندنه خنده اش می‌گیردنه تعجب می‌کند کافه‌ها روزنامه قدیمی بالا می‌آورندو رهگذران ناشناس سرگیجه دارند آسمان برای زمینزمین برای آسمانشانه بالا می اندازد کسی رفتنت را به عهده نمی‌گیردمواظب خودت باشاین هم بین خودمان باشدسری که درد می کند رادستمال نمی‌بندند. سارا محمدی، نقل از پاگردآنقدر شعر بد خوانده ام ( آدرس بدهم؟) که دیگر شعر خوب را فقط بتوانم آرزو کنم. عقم می نشیند از اینهمه پرت و پلا که به نام شعر همه جا منتشر است – برای

چرا پل برمر دو روز زودتر رفت؟

سیاستمدارها آدم های عجیبی هستند بخصوص از این جهت که می توانند حقایق را وارونه جلوه دهند. آدم فکر می کند این ویژگی سیاستمدارهای ماست مثلا و غربی ها از این غلط ها نمی کنند اما ظاهرا یا آمریکایی ها مثل ما هستند یا چون با ما سروکار پیدا کرده اند به شیوه سیاستمداران ما حرف می زنند. لابد شنیده اند که وقتی اسکندر به مشرق لشکر کشید رفتارش مثل شاهان ما شد. آنچه امروز پل برمر موقع خروج نابهنگام از عراق گفت از این شمار است. آقای برمر به ما می گوید شک نداشته باشید که اوضاع در عراق

باز هم در باره کافه نادری ما

کافه نادری ما کجاست سوالی از سر دلتنگی بود. دلتنگی از پراکندگی. من نمی دانم که روشنفکران ما در کافه نادری هایی که داشتند “طعم خیانت را چاشنی تمام چای هایشان می کردند” و یا دور یک میز نشستن آنها نتیجه اش ” صدور حکم نابودی عقاید” دیگران بوده است. رمان رضا قیصریه را هم نخوانده ام صحبت من در باره آن هم نبود و نقل اش بهانه بود ولی مطمئن هستم که اگر روشنفکران را نقد اخلاقی کرده و اجتماع آنها را ” اجتماع مشتی رجاله زن‌باز و هرهری‌مسلک و بی‌سواد” دانسته، رمانش “گزارش صادقانه و منصفانه‌ای” بدست نداده است.

هات میل دو گیگابایتی

داشتم از هات میل نا امید می شدم که یاهو و گوگل خدمات مجانی خودشان را ۱۰۰ و ۱۰۰۰ مگابایت کرده اند و هات میل حتی برای مشترکانی مثل من که اشتراک سالانه پرداخت می کنند هنوز از همان ظرفیت ماقبل انقلاب گوگلی را اعمال می کند. امروز که این ای میل به دستم رسید دیدم در بازار رقابت اینترنتی قواعد خود را تحمیل می کند. پدر رقابت سلامت!   Your MSN Hotmail Extra Storage account is being upgraded to MSN Hotmail Plus As a valued MSN Hotmail Extra Storage subscriber; we will be upgrading your storage capacity to a massive 2GB

کافه نادرى نسل ما کجاست؟

«بحران باب روز بود: بحران خانواده، بحران عشق، بحران روابط مشترک، حتى اظهار عشق هم مى توانست یک عمل ابلهانه بورژوایى باشد و باعث اختناق جنسى بشود. اما مهم تر از همه بحران ایدئولوژیکى بود یا به قول آلبا دنیا نباید دیگر آن طورى بگردد که تا به حال گردیده است. و این موضوعى بود که آلبا پیرانى و فرزاد مفتون روزنامه نگار مى توانستند ساعت ها درباره اش با تو حرف بزنند و سیگار پشت سیگار روشن کنند.» کافه نادرى روایتى از یک نسل است که بنا داشت تقدیر را گردن ننهد و ننهاد بى آنکه از بختک شوم

تقویمی که از جولای شروع می شود

خریدن یک تقویم/دفتر یادداشت مبتکرانه باعث می شود یکی دو روزی فکرم مشغول شود. همه ما عادت داریم که تقویم ها از اول سال شروع شوند و به پایان سال ختم. همیشه هم دیده ایم تقویم هایی را که در ماه سوم و چهارم سال روی دست فروشنده ها باد کرده و فروش نرفته اند. حراج هم که می شوند خریداران می دانند که کالای کج و معوج می خرند. اما با وجود تجربه هر ساله هیچ فکر نکرده ایم که دفتر تقویم را می شود چرخان کرد. سال را از هر جایش بگیری می شود تا سال بعد همان

سهم شادی را فراموش نکن

در آسیای میانه جشن یک امر عادی است. هر چیزی که فکر کنید با نوعی جشن همراه است از تمام کردن الفبا در مدرسه تا انتشار کتاب یک شاعر و نویسنده. از زادروزگان این و آن شخصیت فرهنگی تا چهل سالگی و شصت سالگی همسایه. هر روز بهانه ای برای جشن پیدا می کنند و دور هم جمع می شوند تا شادی کنند. دور هم بودن البته خود شادی است خاصه وقتی بهانه خوبی هم فرادست شده باشد. گلرخسار از من خواسته بود تا این بیت منسوب به رودکی را برایش به انگلیسی ترجمه کنم تا او در صدر نامه هایی که برای دعوت به

شرح روزهای از دست رفته ما – یک نقد

“در بیشتر ممالک متمدن دنیا وقتی یک هنرمند معروف فوت می کند دولت خانه و آثار باقی مانده او را خریداری می کند و آن را به صورت موزه در اختیار آیندگان قرار می دهد تا میراثی باشد برای نسل های بعدی.” پروانه بهار کتاب خاطرات خود را( نشر شهاب، تهران ۱۳۸۲) با این جملات آغاز کرده است و با تاسف می افزاید که پدرش ملک الشعرا بهار از چنین بختی برخوردار نبوده است. پدر او تنها نیست. ما خانه چند نویسنده و هنرمند و چهره برجسته فرهنگی خود را می شناسیم؟ چند نفر از آنها خانه شان به موزه

این بهشت دلگیر

در مترو چشمانم را می بندم تا این مردم را کمتر ببینم. زیبایی شناسی انگلیسی را خوش ندارم. شاید انگلیسی هم نیست ولی اینجا مسلط است. دخترها شلخته لباس می پوشند. تنبان پسرها دارد از پایشان می افتد. موها به شکل بومیان آفریقایی آرایش شده هر تار آن به قطر یک شاخه نازک است. دامن کوتاه دخترها اصلا دلبری نمی کند سهل است که آدم از اینهمه بی سلیقگی در کوتاه پوشی که باید سکسی از کار درآید و نیامده حیران می ماند. امروز پس از دوسه روز بازگشت و تامل در تفاوتهای آسیای میانه و این جزیره سابقا کبیر

دانی کجاست جای تو؟ خوارزم یا خجند

از سمرقند بازگشته ام. هنوز آفتابش تنم را گرم می کند در این لندن بی آفتاب. میان نوشتن هایم سخت فاصله افتاد اما از آن چاره نبود. یافتن حروف فارسی ناممکن بود گو اینکه زبان فارسی را همه جا می شنوی اما خط دیگر است. یادداشتهایم را قرار دارم برای دهباشی بفرستم. که خواسته بود. اینجا هم پاره هایی خواهم آورد. از دوشنبه که برمی گشتم باز به خجند رفتم. مهمان دوستی از مسچا بودم. که در نزدیکی خجند است. کنار سیحون مقدس ساعتی درنگ داشتیم. در رستورانی کنار آب. خاکستردان آوردند برای سیگار. دستمال خیس کاغذی در آن باعث

فقر و ثروت

برای ناهار به رستوران تازه تاسیس میرنو New Mir می رویم که نامش هم به روسی معنا دارد و هم اشاره دارد به امیر تیمور قهرمان ملی ازبکها. شعبه اصلی اش در تاشکند است. در واقع از این رستوران های فست فود است ( نام اینجور جاها در تهران چیست نمی دانم). یعنی ساندویچ و پیتزا می فروشد و غذاهای سبک. به اضافه موسیقی غربی به عنوان موزیک متن. میر نو از روی مدل مک دونالد ساخته شده است. الا اینکه پیشخدمت دارد و غذا فقط پشت کانتر سرو نمی شود ( عجب فارسی نویسی ای شد!). پیشخدمت ها شلوارهای جنس

خسروانی هایی برای ماه دزدیده

این فرم تازه را در صورت سیبستان دوست ندارم. اما داریوش می گوید با آن باید بسازم تا دوباره مرا به فرم قدیم برگرداند. فاصله ها بین سطرهای شعر درست نیست باید کمتر باشد. هنوز در سفرم. یادداشت هام انبوه شده است. نیز عکس هایم. نمی توانم هم هر روز در سیبستان بنویسم. یا عکسی آپلود کنم. پس با این هم می سازم. دوستی پای مدخل پیشین به من توصیه کرده مثل خودم بنویسم. اما چرا فکر کرده من مثل خودم نمی نویسم؟ باید شعری را که سال ۱۳۶۷ در اوج تنهایی اجباری و بمباران ها با نام فراسوی نیک و

ماه دزدیده

ماه دزدیده زیر چادر شبعشق می بازدتن سپیدش به نقره می زندلبانش کبوداز آتشی سردچل گیس بافتهبر سرین اش می لغزدبه زیر ابر بارانیپنهان می شودتن سپیدش اما هنوزپیداستباد با هوس بر تن چادردست می کشدو سوت می زندزیر ستاره هاصدایی نیستمگر ترانه بوسه و بارانی که اینک خواهد بارید

تولدی دیگر

طعم نان خالی بالای کوه! چه مزه ای دارد.  رسیده ایم به بلندترین نقطه کوهسار آقسای که بر فراز آن زیارتگاه حضرت داود قرار دارد. همراهانم نان سمرقندی آورده اند و آب. دست ایمان از پایین کوه تا اینجا ۱۳۵۰ زینه یا همان پله ساخته است. تا زائران آسان تر به زیارت روند. در هر گوشه و کنار راه کوهی زنی یامردی بساط کوچکی پهن کرده است و کارهای دستی می فروشد و تسبیح و مانند آن. کوهسار مثل همه کوهساران زیبا و سرسبز است و پر از روییدنی های بهاری. آن میانه راه اتاقی هم برپاست و اینجا مردی چای می