Search
Close this search box.

نسل دریغ

عباس حالا یک کتابفروشی دارد. بعد از یک عمر دویدن. خیلی ها خیلی وقت است کتابفروشی دارند. شکایتی هم ندارند. آنها کتابفروشی را یک شغل می دانند اهل بازارند. کتاب هم چاپ می کنند و سود هم دارند. عباس به هر دری زده سودی نکرده است. بعضی ها فقط قرض هاشان زیاد می شود و شکست پشت شکست. وقتی هم قراری گرفته اند انگار، دیر است. عباس باید ناشر می بود مجله در می آورد کتاب چاپ می کرد سرمایه گذار بود کارهای تازه و خلاق با سرمایه او در می آمد. نیست. یک کتابفروشی دارد که معلوم نیست سود و زیان اش چقدر است.دیگر رمان هم نمی نویسد. می نویسد. روی میزش می ماند.  کتابفروشی عباس آخر دنیا ست. کمترین چیزی است که می توانسته داشته باشد. ولی بقیه چیزهایی که شایسته اش بود از او دریغ شد. نسل عجیبی هستیم ما. ما نسل انقلاب. نسل دریغ.

چرا هر دری را زدیم باز نشد؟ کتابفروشی که کار نشد. “کار” چیز دیگری است. این نان خوردن است. نان خوردن هم نیست.

چرا درها بسته می مانند. برای توفیق برای پیش رفتن اراده و همت و شایستگی و سماجت و استعداد و هر چه از این شمار کافی نیست. محیط هم می خواهد. ما ماهیان بر خاک افتاده ایم. با کدام مروارید همسایه خواهیم شد در این جوی حقیر بی وطنی که به گودال می ریزد.

زیادی سرکش بودیم؟ این تقاص جامعه و طبیعت است از ما؟ خواستند ما عبرت بگیریم و آدم شویم و سر براه شویم؟ ما سرکش تربیت شدیم اما جامعه سرکشان ناگهان انقراض یافت. ما اعضای جامعه ای هستیم که دیگر نیست. برای همین بی وطن شدیم.


 


ما نابود خواهیم شد؟ این که سرنوشت بدی است. ما باید نابود شدن و زوال خود را چنین با چشمان باز ببینیم و دم نزنیم؟ دم هم بزنیم کسی صدای ما را خواهد شنید؟ این پایین کسی نیست. این پایین همه چشم دوخته اند که ما کی بس می کنیم کی خفه می شویم کی خرمگس مزاحمت ما در تار عنکبوت زمان و زندگی و نان و غربت و بیصدایی گرفتار خواهد شد و تمام. آن بالا چطور؟ آنجا کسی هست؟

خدا ساکت است. می گویند ایوب. ما همه ایوب شدیم و از خدا صدا برنیامد. 


 


برخیزیم کاری کنیم. انقلاب نه. دست کم گوش کنیم. این صدای نسلی است که با صد زبان بی زبانی می گوید شایسته زوال نیست. بخدا ما گیاهانی عاشق نوریم دایناسور نیستیم. … … :


 


تا حالا شده کنار رود “راین” آنقدر راه بروی که نفهمی ساعت ها گذشته و خورشید رفته و تاریکی آمده و پاکت سیگارت به آخر رسیده؟


 


تا حالا شده جاده ای را بگیری و آنقدر بی مقصد برانی که ندانی به کدام شهر رسیده ای، به کدام سمت باید بپیچی، چه جوری برگردی؟


 


یک بار از شهر “کلن” به سمت “دورن” حرکت کردم و سر از شهری ناشناخته در بلژیک در آوردم. شب بود و من هر چه تلاش می کردم برگردم نمی شد، از شهری دیگر در همان بلژیک سر در می آوردم. دور خودم می چرخیدم و گیج بودم. نیمه های شب توانستم اتوبان را پیدا کنم و برگردم. همان روزها بود که متوجه شدم مهاجران با پناهندگان تفاوت عمیقی در نگرش به محیط شان دارند. نمی توانستم با طبیعت و شهر تازه ام رابطه عاطفی برقرار کنم. مدام یک سئوال در ذهنم روشن می شد: چرا به اینجا پرتاب شده ام؟ به خصوص وقتی از خواب بیدار می شدم.


 


از همان آغاز ورودم به آلمان حرف ها و نصیحت ها شروع شد: بنشین رمانت را بنویس. من اما همیشه آدم سرکشی بوده ام. هرگز در عمرم به حرف کسی نرفته ام. همیشه کار خودم را کرده ام، خودم اشتباه کرده ام، خودم اثری پدید آورده ام، خودم زمین خورده ام، و خودم باز بلند شده ام.


 


دوستان از سر مهر اصرار داشتند، و دشمنان با اظهار نظر مرزبندی شده می خواستند که به حوزه آنها وارد نشوم، و همه با یک لحن نصیحتم می کردند: عزیزم، بنشین رمانت را بنویس.


 


کجا بنشینم؟ و چی بنویسم؟ چرا بسیاری از هموطنانم می خواهند که نویسنده شان را در آکواریوم بگذارند و چرخیدنش را در آن چهاردیواری محدود تماشا کنند؟ چرا کسی در نمی یابد که من همه این کارها را می کنم تا بتوانم بنشینم، و رمانم را بنویسم؟


 


علاوه بر این ها چه جوری باید زندگی را پیش برد؟ اجاره خانه و هزینه های دیگر را چه می توان کرد؟ تازه من خوش اقبال بودم و در دو سال نخست، سه کتابم به آلمانی منتشر شده بود. اما با حق التألیف سه کتاب نمی توان یک خانواده پنج نفره را پیش برد. بایستی فکری اساسی می کردم.


اینها بخشی از دغدغه های من بوده، و جایی که پایم بر زمین سفت تبعیدگاهم قرار می گرفت، نخست غرورم مطرح بود که هرگز نخواستم جلو آشنایان و یا اداره کمک های اجتماعی گردن کج کنم. حالم از ناله کردن به هم می خورد، اما روزگار سختی بر من گذشت.

دوست نداشتم توی قوطی بنشینم و رمان بنویسم، ساعت کار بزنم و بگویم چهل صفحه مثلا نوشتم. دوست نداشتم حقوق بخور و نمیری بگیرم و گاهی با چمدانی پر از کتاب در مجلسی حاضر شوم و از حضار خواهش کنم که کتاب هام را بخرند. دوست نداشتم که حرفم را در سینه ام خفه کنم و برای گذران امور، و یا برای خوشایند این و آن سربه زیر و قابل انعطاف شوم، مثل پاستیل، مثل لاستیک، مثل موم.


سرکش بوده ام، کوهی بوده ام. کودکی ام در کوهستان رقم خورد. زیر دست پدربزرگم تربیت شدم، آدمی که با بادامی می ساخت، اما به هیچ دامی تن نمی داد. شاید هم زندگی مرا او تباه کرد که با لگد به زیر سفره مصلحت طلبی بزنم.


نوزده ساله بودم که سر سفره صبحانه ای با پدرم، سفره را به صورتش کشیدم و از خانه اش رفتم. رفتم و هفته بعد به عنوان سرباز صفر سر از پادگان صفر پنج کرمان در آوردم. اگر در خانه پدری تحمل شنیدن زور نداشتم، در پادگان اما کتک خوردم، توهین شنیدم، بیگاری کشیدم، زندانی شدم، و وقتی خدمتم تمام شد دیگر به خانه پدری برنگشتم. اما یاد گرفتم چه جوری با کار سخت نجاری پول در بیاورم، چه جوری با فعلگی شکمم را سیر کنم، و چه جوری خودم را سرپا نگه دارم که ساعاتی از شب هام را به خواندن و نوشتن بپردازم. وقتی به آلمان آمدم فرصتی به دستم آمد که یاد روزها و سال های گذشته ام بیفتم.


یک پیشنهاد از انجمن قلم سوئیس داشتم که در خانه ای در شهر برن زندگی آرام و خوبی داشته باشم و مادام العمر مواجبی بگیرم و “بنشینم رمانم را بنویسم”. سه روز در شهر برن ماندم و فرار کردم.


هفت ماه مهمان خانه هاینریش بل بودم، و یک سال هم به عنوان سرپرست در آن خانه کار کردم. سروکارم با هنرمندان فراری و ستم کشیده جهان سوم بود. نقاشی ایرانی که شوهر شاعرش را با طناب خفه کرده بودند، شاعری کوبایی که پدرش ژنرال رده بالای ارتش فیدل کاسترو بود اما او در سایه مرگ، خود را به اسپانیا و سپس به آلمان رسانده بود، نویسنده ای بوسنیایی که صرب ها هزار بار به زنش تجاوز کرده بودند و من مدام باید او و بچه های بیمارش را به درمانگاه می بردم، شاعری گواتمالایی که از خوشبختی! زیاد سروکارش به خانه هاینریش بل افتاده بود، یکبار بهش گفتم: “یاسین، اگر تو خوشبخت بوده ای، اینجا چه می کنی؟”


فقط نگاهم کرد و لبخند تلخی بر صورتش نقش بست. هیچ پاسخی نداشت که لابد می دانست هر رانده از جایی، این پرسش را در خود پژواک می دهد: ” اگر خوشبخت بودم توی بغل تو چه می کردم؟ “


راستی من در آلمان چه می کردم؟ یک سال کارم در خانه هاینریش بل تمام شد، و دوباره سختی روزگار دندانش را فشار داد. در کلاس های فشرده زبان آلمانی ثبت نام کردم، اما اداره کار شهر “دورن” به من گفت که چون سنم بیش از سی و پنج سال است نمی توانم از این کلاس ها استفاده کنم. بیکار شده بودم و با حقوق بیکاری حتی اجاره خانه را هم نمی توانستم پرداخت کنم. کاری در شهر “واندلیتز” پیدا کردم، شصت کیلومتری برلین شرقی، هتلی کنار دریاچه، و من بیش از دوسال مدیر شبانه این هتل بزرگ شدم. زبان آلمانی را در همین هتل یاد گرفتم، اما کارم سخت بود. از نه شب تا هفت صبح، و روزها منگ و خسته بودم. ( هنوز آن را به تاکسی راندن و پیتزا پختن ارجح می دانم ).


در این دوره تقریبا چیزی ننوشتم. چهارپنج مقاله و یکی دو داستان کوتاه. ناتوانی در نوشتن عصبی و غمگینم می کرد. به پوچی رسیده بودم. توی جاده های تاریک به رمانم فکر می کردم، آن را در ذهنم می پختم، اما وقتی به محل کارم می رسیدم تمام رشته ها و بافته ها مثل مه از جلو چشم هام محو می شد. نمی توانستم حتی یک خط بنویسم. همه هوش و حواسم بایستی به مسئولیتم می بود. درهای ورودی، تحویل گرفتن پول از قسمت های مختلف، خاموش و یا روشن کردن سونا و ویرپول، تلفن ها، مهمان ها، ارباب رجوع، و کارهای دیگر. صبح که خورشید می دمید، دلم می خواست گریه کنم. بغض می کردم و همه آن را سر خودم خالی می کردم. تمام روز وقتم را با آشپزی، خوابیدن، دراز کشیدن و از پنجره به ابرها نگاه کردن به باد می دادم تا هوا تاریک شود، یک نگاه به ساعت، یک نگاه به دور و اطرافم، وقت می کشتم تا ساعت به هشت برسد و من راه بیفتم. شکسته شدم، پیر شدم، و عاقبت تسلیم شدم. با خودم می گفتم تمام شد، باید منتظر باشم که سوت پایان بازی را بزنند.


چاره دیگری نداشتم. نمی خواستم خانواده ای پنج نفره فرو بریزد، می دویدم و با اینکه حقوق ماهیانه ام کفاف زندگی مان را نمی داد، اما به جای چهل ساعت، هفته ای شصت ساعت کار می کردم.


کارفرمای من پزشکی بود که هتل هم داشت. او از من می خواست که هفتمین شب هفته را هم کار کنم. نپذیرفتم و همین مسئله باعث شد که باز بیکار شوم.


مدتی در یک کتابفروشی ایرانی مجانا کار کردم که داستانش خود از حکایات غم انگیز و سیاه زندگی من است. و به موقع به آن خواهم پرداخت. تا جایی که به من گفتند سنت شهر برلین را نشکنم و کتابفروشی دوم را در این شهر باز نکنم. من اما از خانه پدری سنت شکن بودم و بایستی این کتابفروشی را باز می کردم، چون چاره ای جز آن نداشتم.


گاهی هم لازم بود به دعوت جایی برای داستان خوانی به سفر بروم، متنی یا داستانی آماده می کردم و راه می افتادم. بسیار پیش می آمد که بعد از مراسمی در شهری دیگر، میزبان به سراغم می آمد که: چقدر پول بلیت دادید؟ بلیت را نشان می دادم، دویست مارک. بفرمایید اینهم دویست مارک. تمام راه در بازگشت با خودم می گفتم اینهمه وقت تلف کردم، ولی… نباید نانجیب بود.


اینها شمایی از زندگی در غربت من بوده که با خودم می گویم تا حالا شده که چهار ماه اجاره خانه ات عقب مانده باشد و هر لحظه منتظر باشی که اثاثیه ات را بریزند توی خیابان؟


تا حالا شده که هرچه کار بکنی، بدوی، نخوابی، بنویسی، باز هم زمان کم بیاوری و از خستگی به نفس نفس بیفتی، سینه ات پر از هوا باشد، اما جایی برای نفس تازه پیدا نکنی؟


حالا یک کتابفروشی دارم، در خیابان “کانت” شهر برلین. آن را به نام هدایت ثبت کرده ام. شش کلاس ادبی و هنری در آن برقرار است. خودم کلاس داستانم را پیش می برم. حالا فقط در دو خیابان و دو نقطه خلاصه شده ام. “خانه هدایت” که روزی ده ساعت در آن کار می کنم، و خانه خودم که شبی چهار ساعت می نویسم، و بعد می خوابم که صبح کتابفروشی را باز کنم. رمان تازه ام را تمام کرده ام و چند ماه است که اصلا فرصت پاکنویس کردنش را ندارم. مانده است روی میزم، درست در صفحه ی صدو نود و سه.


نه وقت سینما رفتن دارم، نه فرصتی هست که به فیلارمونیک بروم و رکوئیم موتزارت را گوش کنم، نه در کافه ای دیده می شوم، نه …


نه. وقت ندارم به دندانپزشک مراجعه کنم، وقت ندارم قدم بزنم، وقت ندارم بیمار شوم، ماه هاست که بیمار نشده ام. سرماخوردگی هم که بیماری نیست. سه روز اولش کمی سخت است، و می گذرد، عادی می شود، و می شود کار کرد، کف را شست، قفسه ها تمیز کرد، کتاب جدید سفارش داد، فارسی، آلمانی.


هرچه کتاب از ایرانی ها در آلمان درآمده تهیه کرده ام، ایرانی ها اما کتابخوان نیستند. ایرانی ها در مرگ و زلزله کمی به هم نزدیک می شوند و خیلی زود فراموش می کنند. برای بخش فرهنگی و ادبی و هنری زندگی شان هزینه ای در نظر نمی گیرند. ایرانی ها نمی توانند مراقب نویسنده و هنرمندشان باشند. شناخت حمایت ندارند، توانش را البته دارند. این از زمان صادق هدایت تا فردا ادامه دارد.


چند روز پیش دوستی می گفت: ” تو نمی بایست به عنوان نویسنده از دست مردم پول بگیری، پشت صندوق بایستی. بایستی می رفتی یک گوشه و… “


چاره ای نداشتم. حالا باید روزی ده ساعت کتاب بفروشم. دلم می خواست توی مردم باشم بی آنکه کتاب بفروشم، بنشینم و رمانم را بنویسم. همیشه همه کاری می کردم تا بتوانم بنشینم و رمانم را بنویسم. حالا هم دارم همه این کارها را می کنم تا…


عباس معروفی، ژانویه ۲۰۰۴ برلین

نقل از: بی بی سی فارسی

مطالب دیگر

استاد فلک دولتمند خال

به لایق شیرعلی خیلی علاقه داشت. در شعر مولوی غرق بود. به نازکی های زندگی مردم خود سخت آگاه بود. گرفتارش بود. میان جنگ و

افسانه هر ملیت یک دولت

صداهای قومیت‌گرایانه در ماه‌های اخیر بیشتر از همیشه شنیده می‌شود؛ صداهایی که رسانه‌ها و سیاست‌های معینی آن را بازتاب می‌دهند و طنین اغراق‌آمیزی به آن