باز هم در باره کافه نادری ما

کافه نادری ما کجاست سوالی از سر دلتنگی بود. دلتنگی از پراکندگی. من نمی دانم که روشنفکران ما در کافه نادری هایی که داشتند “طعم خیانت را چاشنی تمام چای هایشان می کردند” و یا دور یک میز نشستن آنها نتیجه اش ” صدور حکم نابودی عقاید” دیگران بوده است. رمان رضا قیصریه را هم نخوانده ام صحبت من در باره آن هم نبود و نقل اش بهانه بود ولی مطمئن هستم که اگر روشنفکران را نقد اخلاقی کرده و اجتماع آنها را ” اجتماع مشتی رجاله زن‌باز و هرهری‌مسلک و بی‌سواد” دانسته، رمانش “گزارش صادقانه و منصفانه‌ای” بدست نداده است. درد واقعی دردی است که واقعا تو را به درد می آورد چه فرق می کند “دوری از وطن است یا غریب ماندن در وطن؟” درد غریبی شما در وطن درد ما را که اینجا غریبه ایم نه نفی می کند نه درمانگر است. من که همانجا نوشتم که ما در وطن خود غریب بودیم و اینجا هم غریب ایم. من که می دانم ما چرا اینجاییم و چرا نمی توانیم آنجا باشیم.


من درد غریبی در وطن را هم چشیده ام. آنزمان ها نه اینترنت وسعتی داشت و نه البته وبلاگ بود. ورنه سیبستانی را می دیدید که همه درخت هایش در آتش می سوخت. هنوز هم وقتی به شعرها و یادداشتهای آنزمانها برمی گردم آتشی را در سینه دفتر پنهان می بینم. اما آن آتش اروپا را به عنوان جهانی که در آن “آزاده به کام دل رسیدی آسان” در چشم ما آراست. و نبود.


حالا می بینم که آنها که در خانه ماندند راهی به دهی بردند و خانه را کمابیش آراستند ولی ما از جریان تغییرات کنار رفتیم و حتی خود را نیز نجات ندادیم. ثمره کار و اندیشه و برنامه ریزی ایرانیان خارج نشین را ببینید و با آن داخلی ها مقایسه کنید. جامعه ما دیگر تنها از درون رشد می کند.


تحلیل ما که می گفتیم تمام قرن بیستم قرن مهاجران بوده است و مهاجران از انقلاب اکتبر تا انقلاب اسلامی نقش قاطعی در تحولات اجتماعی داشته اند برای قرن بیست و یکم نادرست بود. هرگز نمی توان مدل های پیشین را در شرایطی که زمینه آن مدلها دیگر شده همچنان موثر و کارا تصور کرد و بفکر کاربست آنها بود. جهان عوض شده بود و ما نمی دانستیم. جهان پس از شوروی و جنگ سرد و چپگرایی انقلابی بکلی با جهان قبل از آن تفاوت یافت و ما آن را به حساب نگرفتیم و هنوز هم نمی گیریم.


البته می شود “در لندن / پاریس / یا پراگ به آینده ایران و جامعه اندیشید” اما اینکه نیندیشیده ایم و اگر اندیشیده ایم حاصلی نداشته یا اگر داشته انعکاس نداشته یا در قیاس با کار داخل قابل توجه نبوده و یا به اندازه خارج نشینی ما متکی به شناخت دست اول از جهان غربی نبوده خود نشان ازآن دارد که اندیشیدن ما در لندن و پاریس و پراگ با موانع مهمی روبرو بوده و هست. پراکندگی ما مهمترین ویژگی ما و اصلی ترین دلیل بی نتیجه ماندن ماست.


همین روزها و هفته های اخیر چندین جا در مطبوعات ایران در باره کتاب دکتر آجودانی به نام مشروطه ایرانی مطلب خوانده ام. حال آنکه کتاب آجودانی جدید نیست. فقط جدیدا در ایران منتشر شده است. من بخوبی یاد دارم که آجودانی نازنین که مقیم همین لندن است چقدر منتظر بود کتابش در میان ما خارج نشین ها که الحمدلله همه مان هم استاد و دکتر و پرفسور هستیم و حداقل روشنفکر نامیده می شویم صدا کند و بازتاب یابد و دو نفر در باره حاصل سالها اندیشه او حرفی بزنند و او در آینه نقد دیگران خود را و کار خود را و اهمیت و تاثیرآن را بسنجد. حتی وقتی که من از دکتر جواد طباطبایی خواستم برای برنامه روزنه بی بی سی نقد کوتاهی بنویسد همان نقد تا مجله ایران نامه هم رفت و چاپ شد. کس دیگری نبود و نخواست و اعتنا نکرد و حوصله نداشت و یا خبر نشد و کتاب دستش نرسید که چیزی بنویسد. اما کتاب تا به ایران رسید همه با خبر شدند و هر کس به سهم خویش چیزی گفتند.


ما که روشنفکران نامیده می شویم ناچار تولید می کنیم فکری یا هنری یا تحقیق یا ابداع و هرچه از این شمار. برای ما خواننده و دریافت کننده پیام مهم است. و نقد حیاتی است. خوانندگان و گیرندگان پیام های ما کجایند؟


من به نظر سلامی و کلامی و کاتب احترام می گذارم. اما حلقه ملکوتی ما هم پراکنده است. فکر جمع نیست. جز دو سه تن رابطه و درگیری قلمی و فکری ندارند. این کافی نیست. هست؟ من دلم برای کافه ها و کلاس ها و سخنرانی ها و گردهمایی ها و مجله ها و جمع هایی که داشتیم و از دست دادیم لک زده است. جانشینی دارد در این غربتی که تجربه می کنیم؟ کافه نادری ما کجاست؟ من هنوز نیافته ام. یافته اید مرا هم خبر کنید.

مطالب دیگر

استاد فلک دولتمند خال

به لایق شیرعلی خیلی علاقه داشت. در شعر مولوی غرق بود. به نازکی های زندگی مردم خود سخت آگاه بود. گرفتارش بود. میان جنگ و

افسانه هر ملیت یک دولت

صداهای قومیت‌گرایانه در ماه‌های اخیر بیشتر از همیشه شنیده می‌شود؛ صداهایی که رسانه‌ها و سیاست‌های معینی آن را بازتاب می‌دهند و طنین اغراق‌آمیزی به آن