آن ۲۰ هزار نفر

دوستان خوبی دارم. دوستانی که بیدارند و بیدار دل. از خواب که برخاستم دیدم جهان دیگرگون شده است. آه از نهادم برآمد که ای وای باز زلزله. تلویزیون می گفت ۲ هزار نفر. از خشم لرزیدم و از تاسف لب گزیدم. ما مردم فاجعه ایم. چه باید کرد. گفتم ببینم چه کسی را خبر هست و چه کرده اند. وبلاگ داریوش را دیدم که پیش از همه ما از دریغ خود گفته بود. از بیداری اش و همدردی اش آرام شدم. از کسی دیگر جای دیگر خبری نبود. خوابگرد در خواب بود. اما ستون به روز شده هایش نشان می

یلدا نام دیگر مهرگان است

در یک نظر سریع، از چهار اقنوم بزرگ ایرانی بیشتر از همه از اهورا مزدا و سپس اهریمن یاد شده است و از پس آنها از مهر و کمتر از همه از زروان یا خدای زمان. این چهار اما هنوز هم از سازه های اصلی فرهنگ ایران و ایرانی اند چه در داخله مرز سیاسی امروز چه فراسوی آن. یلدا را گفته اند که میلاد است و میلاد مهر؛ به این اعتبار که از درازترین شب سال خورشید می زاید. اما این را نگفته اند یا کمتر گفته اند که یلدا نام دیگر مهرگان است. استاد دقیق النظر ما دکتر

حجاب، فرانسه و رویای زمان از دست رفته

تصمیم دولت فرانسه در باره منع حجاب اسباب شگفتی من شد. هر بهانه ای که برای توجیه این تصمیم از سوی یک دولت دموکراتیک عنوان شود نمی تواند زیرپا گذاشتن اصلهای اولیه دموکراسی را در این اقدام پنهان کند.  من برای فرانسه متاسفم که مساله حجاب به عنوان یک انتخاب شخصی چنین وحشتی را در جامعه و مسئولان آن ایجاد کرده است ( می گویم جامعه چون نظرسنجی ها گویا حاکی از پشتیبانی بیش از ۶۰ درصد از مردم از ممنوع کردن حجاب و هر نوع تظاهر مذهبی است). منع حجاب تیر خلاص بر شقیقه ایده جامعه کثرت گرا در

شادی شیخی که خانقاه ندارد

در جهانی که همه چیز ناقص است به دنبال کمال بودن چیزی جز زحمت مطلق نیست. در جهانی که هیچ کس کار خود را درست نمی گزارد به دنبال کار کارستان بودن دردسر عظیم است. در جهانی که همه ما به کم دانشی گرفتاریم و دایره جهل ما همواره بزرگتر بس بزرگتر از دانشی است که جمع کرده ایم سخن گفتن در هر مقوله ای جز به یاوه گفتن نخواهد کشید. اگر آدمی به چیزی دست یافته است تنها با متمرکز کردن دانش بسیار در محدوده ای کوچک بس کوچک بوده است. ما هنوز مثل علامه های قدیم می اندیشیم

چشم جهان بین

بی آنکه بخواهم، این سه یادداشت امروز از یک جنس درآمدند. روزنامه شرق مطلبی دارد با عنوان پیامبر شادی ها سهم تاجیک ها که بن مایه اش اعتراض به بی توجهی به زرتشت در میان ایرانی ها یا در سیاست های رسمی فرهنگی ایران است. اما آنچه برای من اسباب شگفتی است دو نکته است. اول اینکه نویسنده سواد چندانی در باره موضوع خود ندارد و مثلا خوارزم را به عنوان زادگاه زرتشت در تاجیکستان می داند که نیست و در ازبکستان است (ناصرخسرو را هم ایرانی می داند که بر اساس معیار های او نباید ایرانی باشد چون زاده

ایران: نه دموکراسی، نه دیکتاتوری

ما در همه چیزمان گویا وضعی بینابین داریم. این مهم است. مهم از آن جهت که ما معمولا گرایش به آن داریم که خود را به یکی از دو سمت یا سمتهایی که ما ترکیب آنها هستیم تقلیل دهیم. به همین دلیل به ارزیابی های ناتمام و نادرست می رسیم. تاکید بر شناخت آنچه ما هستیم کاملا حیاتی است. امروز وقتی این مقاله را در سایت امروز دیدم دریافت آن را از موقعیت خاص سیاسی ایران راهگشا یافتم: ما نظامی مبتنی بر دموکراسی نیستیم اما دیکتاتوری هم نداریم. من این نوع نگاه را نگاهی بر پایه دریافت بومی می بینم.

سیاست پیگیری مسائل حقوق بشر در ایران

رابطه ما مدافعان حقوق بشر با حکومت و حاکمیّت سیاسی نه مبتنی بر قهر و دشمنی است ونه حتّی تقابل با حکومت زیرا که ما به قدرت سیاسی چشم ندوخته ایم و در رقابت سیاسی شرکت نداریم. رابطه ما با حکومت برمبنای تناظر است و اگر حکومت با ما حاضر به گفتگو نباشد، این دیگر مشکل اوست. امّا تناظر و گفتگو هرگز به معنای این نیست که تلاش و مبارزه ما با نقض حقوق بشر در ایران فروکش کند. مبارزه ما در راستای استقرارنظامی برخاسته از رأی آزادانه اکثریت مردم ایران است که در آن حقوق بشر و آزادی های

امشب به قصه دل من گوش می کنی

من معمولا از شعر و ادب و محافل ادبی این روزها می گریزم. این عشق قدیم و یار صمیم من است و دیدن و یادکرد دوباره اش مرا به آشوب می کشد. بهتر است حالا حالاها فاصله ام را از ادبیات به معنای مدرسی و محفلی آن حفظ کنم. اما فردا شب مجلس شعرخوانی سایه است. از آخرین افراد نسلی که بزرگان بسیار مثل خود او پرورد و شرح روزگار آنها را باید روزی مثل آیزایا برلین در “متفکران روس” صاحب همتی در اثری همانند بنویسد. داشتم ویژه نامه مجله دفتر هنر را در باره سایه ورق می زدم –

آنها تصویر ما را می سازند

فیلم کانال ۴ بریتانیا را در باره ایران می بینم: Iran Undercover. خیلی های دیگر هم می بینند از ایرانی های اینجا. از دوستان و همکاران من هیچکس فیلم را دوست نداشته است. کسی نمی گوید چرا. یعنی بحثی نمی کنیم. اما می دانم که از این تصویر مشوش آزرده خاطرند. این ما نیستیم. روایتگر فیلم زنی است که ظاهرا برای تحقیق در باره مرگ زهرا کاظمی به ایران سفر می کند و به چند کشور دیگر تا ایرانیان تبعیدی را ملاقات کند. جز یکی دوقسمت کوتاه مثلا حرف های پرستو فروهر در باره والدین اش یا حرف های امیر

یک نگاه ساده

کس ها همه کر شدند کر ها همه کس شدند دنیا پر کرکس شد زمین را نگه دارید! من پیاده می شوم. از: یک نگاه ساده

راهی به فروتنی

دوست من مهدی در آخرین مطلب خود در کتابچه پاسخی به ارزیابی من از سخنان او در باب معرفت غربی و معرفت مسلمانان و امتناع شناخت اسلام و قرآن از منظر اسلامیان کنونی نوشته است که من پیش از ادامه این بحث مایلم پرسش ها و تردیدهایی را در باب ادعاهای او طرح کنم. می گوید: “کفر و ایمان پرسشی الاهیاتی است و من طرفدار نهادن اسلام و قرآن در چارچوب مطالعات زبانی و علوم انسانی مدرن هستم.” می پرسم آیا منطقا از مطالعات زبانی و علوم انسانی مدرن می توان نتایج الاهیاتی گرفت یا نه؟ اگر نه مهدی چرا

روایت نوبل صلح عبادی از زبان ابطحی

در سالهای منتهی به انقلاب، ابطحی و پدر او در مشهد از نوآوران عرصه تبلیغ دینی محسوب می شدند. همانجا چند جلسه ای به مجلس سخنرانی هایش رفته بودم. آن زمان ها کمتر جای مذهبی پیدا می شد که از تئاتر در آن نشانی باشد. اما مرکز تبلیغی آنها سن کوچکی هم برای تئاتر داشت و مردم به سبک حسینیه ارشاد روی صندلی می نشستند و سخنرانی ها را می شنیدند. ابطحی با همه تحولات انقلاب و احیای دینی آشناست و خود از پیشگامان جوان آن در خراسان دهه ۵۰ بود. او از همان موقع نیز نشان می داد که

تذکره لمن یخشی

مهدی کاتب کتابچه با شیفتگی معمول خود در باب معرفت غربیان با تورقی در دانشنامه قرآنی چاپ بریل بهانه تازه ای پیدا کرده تا یکبار دیگر کهتری ما مسلمانان را به رخ مان بکشد و ادعاهای تکرار شده در صد سال گذشته را اندر باب همه چیز نزد غربیان است بار دیگر به خواننده فارسی زبان یادآوری کند. من می کوشم در اینجا کمی توضیح دهم چرا کسانی مثل من با چنان سخنان و ادعاهایی موافق نمی توانند بود. من سخنی را که باید آخر گفت اول می گویم: مهدی با نقد اینچنینی از مسلمانان چه هدفی دارد؟ یک احتمال

انفجار در استانبول

حمله به هدف های بی دفاع شهری و غیرنظامی نمی تواند با هیچ منطقی توجیه شود. این حمله های کور که جان عالم وعامی، مسلمان و غیرمسلمان، کودک و کهنسال و زن و مرد را بی هیچ فرق و اعتنایی هدف قرار می دهد جز با منطق گروه های مافیایی سازگار نیست. من سخت مشکوک ام که این آدم کشان که هستند و چه هدف نهان یا آشکاری را تعقیب می کنند. اما این از آن مواردی است که آدمی اگر کاری هم از دستش ساخته نباشد دست کم باید اخلاقا تکلیف خود را با آن روشن سازد. این از

خیزش نوین معنوی؟

مطلب سعید مستغاثی با عنوان خیزش نوین معنوی آنقدر خواندنی است که فکر کردم مقدمه اش را بگذارم همینجا. نوشته است: راستش را بگویم ، خودم هم باور نمی کردم این نسل تا بدین حد به سوی شمایل و شعائر دینی گرایش پیدا کرده باشد . نسلی که می گویند هیچ اعتقاد و ایمانی ندارد ، تبلیغ می کنند که لاابالی است ، اباحه گری می نماید و… اما شب های احیاء ماه رمضان امسال گویی بسیاری اسرار را بیرون ریخت ، باور نکردنی بود ولی حقیقت داشت که طیف وسیعی از جوانانی که سنشان مابین ۱۸ تا ۲۵ سال

ما هم مردمی هستیم

همه سخن اینجاست که ما همیشه چشم مان به دهان دیگران است: از ما بهتران. غربی ها. روشنفکران فرانسوی. آمریکایی ها. دیگران و دیگران. ما برای انتخاب خود تایید آنها را می طلبیم. ما هنوز بزرگ نشده ایم. ما شاید هنوز به “انتخاب” به معنی درست کلمه نرسیده ایم. این تردید مدام کشنده است. هیچ چیزی از تردید نمی زاید. درست سخن بگوییم ما امروز بی یقین ترین مردم جهان ایم. هیچ نداریم جز باد به دست. خود را به در و تخته می زنیم تا بگوییم ما از هیچ کس و هیچ چیز عقب نیستیم. ما از فرانسوی ها

در سوگ بخارای شریف

می خواستم در باره نکته هایی که دوستان در پای مطلب پیشین مطرح کرده اند چند کلمه ای بنویسم و مثلا بگویم که من با غرب نمی ستیزم و بسی چیزها را در آن می ستایم و قدر می نهم بلکه اصلا با ستیز میانه ندارم ولی کفر بزرگ دوره خویش را خودباختگی می بینم. ولی امروز خبری از بخارا رسید که دنیای اندیشه هایم را به هم ریخت. هر بار که می آیم غرق شوم در این لیت و لعل ها و بگو مگو های ایرانی یکباره حادثه ای پیش می آید که دنیای غالبا فراموش شده آسیای میانه

نمونه ای برای شناخت ما

خبرنگار «بازتاب» از قم گزارش داد، طی روزهای اخیر شایعه حضور زنی شبیه ببر در قم به ناآرامی در این شهر منجر شده است. در این گزارش آمده است، از روز سه‌شنبه هفته گذشته، تصاویر نقاشی شده، از زنی که صورت و نیمی از بدن او شبیه ببر است، به صورت گسترده در سطح شهر ـ به ویژه منطقه نیروگاه قم ـ منتشر شد که روز چهارشنبه منجر به تجمع ۳۰۰ نفر از دانش‌آموزان مدرسه ابتدایی «آسیه» در مقابل کلانتری جنب این مدرسه گردید. چرا که شایع شده بود زن ببرنما در آنجا نگهداری می‌شود. تجمع‌کنندگان پس از ساعتی متفرق

در چشم و دل من

مهدی دوست نازنینی است که نکته های بکر در کلام او هست. هم در باب سینما و آمریکا نظری که داده بود سنجیده بود و هم برداشتی که از یادداشت های کوتاه سفر من به آمریکا که منتهی به شرق اندوه شد دارد ظریف و اندیشیده است. دوستی با او از بخت های من است. مهدی فقه و فلسفه خوانده و حال هم به اندیشه در تاریخنگاری ما مشغول است و کاری ارجمند که بدان امید بسیار می برم در باب بیهقی در دست دارد.من از او در این زمینه ها چیز آموخته ام. هوش اجتماعی او نیز مثل زدنی

شرق اندوه

می خواستم چیزکی در باره آمریکا بنویسم که خاتمه چند یادداشت پیش باشد. از نیویورک بگویم و از اینکه چقدر معمولی به چشمم آمد تا وقتی عظمت هایش را دیدم. تا عظمت هایش را ندیدم آن را تحسین نکردم. می خواستم در این باره بنویسم اما نشد . یک هفته بیشتر است که نمی شود. پس بهتر است پرونده آمریکا باز بماند. شاید سفری دیگر پیش آمد. … اما امشب شعر های سپهری را می خواندم برای دوست تاجیک نازنینم که خط فارسی خواندن چنانکه باید نمی تواند و به کندی می خواند. مثل سیریلیک خواندن من. لذت متن با

شطرنج نیویورک

خیابانهای منهتن را بزودی و آسانی یاد می گیری. هر خیابان اصلی با یک شماره شناخته می شود. کافی است بدانی در خیابان ۴۲ چهارراه هشتم هستی. آنوقت اگر آدرس جایی را بخواهی که در خیابان ۵۱ است می دانی که به کجا و کدام سمت بروی. فقط باید در جهت درست حرکت کنی. بالا یا پایین. از هر خیابان تا دیگری هم راهی نیست. یا در واقع چنانکه خودشان می گویند از یک بلوک به بلوک دیگر. در واقع نیویورک با همین خیابانهایی که مثل تار و پود شهر را منظم بریده و پیوسته اند بلوک بندی شده است.

بادبان های سفید

رودخانه چارلز که کمبریج و بوستون را جدا می کند آرام و زیبا و سرسبز است. چشم انداز قایق های کوچک با بادبانی یک یا دوتکه روی رودخانه سخت دلفریب است و آرام بخش. مثل تابلو نقاشی است. قایق راندن تفریح عمومی است و البته ورزشی مفرح. من از دیدن این مردم لذت می برم. هر بار که با اتوموبیل از کرانه می گذرم دلم می خواهد پیاده شوم و در کنار رودخانه که چمنزار وسیعی است قدم بزنم. اما تنهایم. این شوق دیدار آب و آرامش با تنهایی خراب می شود. بهتر است راهم را ادامه دهم.

نقشه گنج

باید فقط اینجا باشی و این جماعت سرگردان را ببینی که ناامیدانه به دنبال آدرس دانشکده الهیات و سالن های مختلف آن هستند. هر کس که اندک اطلاعاتی دارد جهتی را نشان می دهد. من هم که با این جمع سرگردان از این سو به آن سو می روم تا محل پانل و سخنرانی مورد علاقه خود را پیدا کنم در عین عصبانیت خنده ام گرفته است که آمریکایی ها یا دست کم نوع هارواردی شان فکر می کنند اگر آمریکا -یا هاروارد- را نمی شناسی تقصیر خودت است. جماعت هارواردی کمترین توجهی برای راهنمایی این خیل سحر خیز که

چای و چشم سیاه و آفتاب

در هتل مجبورم با یک دستگاه قهوه درست کنی که هیچ وقت جوش نمی آید بسازم. حوصله اش را ندارم. چایی میل شده ام. ولی گویا اینجا در بوستون کسی جز قهوه نمی شناسد. وقتی در فاصله یک فراغت دو سه ساعته از کنفرانس، خیابان ماس او ( به شیوه آمریکایی یعنی ماساچوست اونیو!) را به سمت هاروارد قدم می زنم چشمم به یک تی هاوس تر و تمیز می افتد. یک دختر زیبای نمی دانم کجایی که چشم های سیاه شیرازی وشی دارد سخت گیرا و چهره ای گندمگون و موهای لخت مشکی و یک دختر خوش مشرب و

سمت غربی تر جهان

وقتی می گوید :”فارسی”، فکر می کنم دیگر باید بنویسم. از اول این سفر دراز وسوسه نوشتن داشته ام. هواپیما با ضرب بادهای فراز اقیانوس اطلس مثل اتوبوسی در جاده کوهستانی دوشنبه به عینی تکان می خورد. خط هوایی آمریکن هیچ از رفاه مسافران کم نگذاشته است. وقتی به کشوری می روی با خطوط هوایی همان کشور پرواز کن تا آن کشور را از پیش بشناسی. هواپیما آرام می گیرد. از پنجره نگاهی به پایین می اندازم. اقیانوسی از ابر. مثل اینکه کشتزارهای تاجیکستان را با پنبه حلاجی شده فرش کرده باشند. پرواز با آمریکن مطبوع است. نگاهی به مسافران

و مردمان چه پرهیزکارانند

هوش چیست؟ من همیشه از خود پرسیده ام چیست که آدمها را به ورطه خطا می افکند و از تشخیص درست از نادرست باز می دارد آیا هوش است؟ چرا یکی کند است و دیگری تند؟ و آیا می توان کندرو ها را به تندتر رفتن ترغیب کرد و در واقع به آنها چگونه تند رفتن را آموخت؟ آیا هوش قدرت یادگیری است؟ و آیا هر چیزی را به هرکسی می توان یاد داد؟ هستند آدمهایی که بعضی چیزها را یاد نمی گیرند و هستند البته کسانی و گروههایی که گویی هیچ چیز یاد نمی گیرند. قدرت تشخیص مهم است.

بریده سوانح احوال مهدی سیبستانی

زاده ۲۸ بهمن ماه ۱۳۳۹ مشهد زیسته در محله ضد، تپل (ته پل؟) محله، شاهرضا نو یا چهارراه زرینه، عیدگاه – مشهدایرانشهر، کریمخان، هاشمی و دامپزشکی – تهرانکوی دانشگاه، قرایان – سنندج درس خوانده در دبستان: مدسه صابری وابسته به جامعه اسلامی در یکی از پس کوچه های تپل محلهراهنمایی: نامش الان یادم نیست ولی پشت دبیرستان ملکی و همسایه مدرسه بازرگانی بود در همان شاهرضانودبیرستان: دانش و هنر اول در خیابان جم و بعد در پنچ راه سنایی یا سناباددانشگاه: تربیت معلم تهران، ۱۳۵۸علامه طباطبایی ۱۳۶۳فردوسی مشهد، ۱۳۶۸ کارها: معلم نهضت سواد آموزی،  روستای جغری مشهد ۱۳۵۹معلم دبیرستان شهید

خسروانی

یک اناری در دامن تو سیبی در دست من رگهای آبی ام سرود می خوانند دو رودخانه بی صداست درخت به تصویر خود می نگرد آرام قایقی چون تبسم پیش می آید ماهیان سرود می خوانند سه جهان شکفته است. از دستهایم سه رود جاری است خورشید می خوابد ماه از برکه می نوشد. در دستانت غرق می شوم. آبان ۶۹

پسگفتار

شطح عشق و طره رویاهای گسیخته تب خاک دوست داشتنی نیست ستاره ها را از آسمانم جاروب می کنم الماس شکسته تن شان دستانم را می برد. عین خوش، ۱۳۶۷

گام دوم

حرف آخرم را اول بزنم که من فکر می کنم هنوز هم تنانه ترین شعر ادب معاصر از آن فروغ است. مهدی در آخرین مطلب کتابچه در بحثی که از زاویه ای که او به ماجرا می نگرد درست است و تازگی دارد به تحلیل و تجلیل شعری پرداخته که نمونه ای درجه سه ( یا درجه یکی بی خون و کم مایه) از رده شعر تنانه است – با قرض اصطلاح از خود او و منابعش. درست است که ما این سالها زیاد از حد تحت قید و بند های ظاهرا اخلاقی بوده ایم و گفتن از عشق حتی