کافه نادرى نسل ما کجاست؟

«بحران باب روز بود: بحران خانواده، بحران عشق، بحران روابط مشترک، حتى اظهار عشق هم مى توانست یک عمل ابلهانه بورژوایى باشد و باعث اختناق جنسى بشود. اما مهم تر از همه بحران ایدئولوژیکى بود یا به قول آلبا دنیا نباید دیگر آن طورى بگردد که تا به حال گردیده است. و این موضوعى بود که آلبا پیرانى و فرزاد مفتون روزنامه نگار مى توانستند ساعت ها درباره اش با تو حرف بزنند و سیگار پشت سیگار روشن کنند.» کافه نادرى روایتى از یک نسل است که بنا داشت تقدیر را گردن ننهد و ننهاد بى آنکه از بختک شوم غربت و فرسایش گریزى یافته باشد. نسلى که در کافه نادرى روشنفکر شدند و پشت صندلى هاى چوبى این کافه از سوسیالیسم گفتند و از عشق اما در خاک کویر دفن شدند و نامى به یادگار نگذاشتند. 

روزنامه نگاران این نسل فرزاد مفتون و منصور فتاح هستند دنیا را مى چرخند انقلاب ها را مى بینند و دست آخر در پشت یکى از صندلى هاى کافه نادرى جا خوش مى کنند. نویسنده در این کتاب سعى کرده بى آنکه زمان و مکان را در سر جایش بنشاند داستان را به پیش ببرد. نویسنده گاه حرف هایش را از زبان شخصیت هاى قصه مى گوید گاه جریان قصه را رها مى کند و به نثر بها مى دهد.

در این داستان شخصیت هاى بسیارى وجود دارند تنوع شخصیت ها گاهى باعث مى شود تا آنها را در کشاکش داستان گم کنیم اما انگار براى نویسنده بى سرانجامى شخصیت ها اهمیتى ندارد. او مشغول روایت داستان یک نسل است از جوانى تا نقطه آخر. ما این داستان را به کسانى که قصد نوشتن دارند پیشنهاد مى کنیم در کتاب لغت ها و کلمات فراوانى وجود دارد که باعث غنى تر شدن گنجینه لغوى یک نویسنده مى شود. گاهى اوقات داستان از زبان یکى از پیشخدمت هاى کافه بیان مى شود و او مى گوید روزى چرچیل به این کافه آمده و از سیگارهاى ایرانى مى کشد و مى گوید ملتى که این جور سیگارها را بکشه پیشرفت نمى کنه!
کافه نادری، نوشته رضا قصیریه. نشر ققنوس 


نقل شد از : روزنامه نگار نو

 این چیزها را که می خوانم از خود می پرسم داستان نسل ما چیست؟ کافه نادری ما کجاست؟ فکر کنم ما از نعمت کافه نادری محروم شدیم. در عوض همه کافه های پاریس و برلین و لندن و کجا و کجا شدند کافه نادری ما. کافه هایی که البته در آن تنها می نشینیم. کافه هایی که هیچ نقش فرهنگی ندارند. هیچ خاطره ای از خود به جا نمی گذارند. ما نسل پراکندگان ایم. نه صادق هدایتی همنشین ماست، نه از توی این کافه ها روشنفکری در می آید. نه بحرانی داریم که به گفتن بیارزد. دوره بورژوا بازی یا بورژوا ستیزی هم گذشته است. اصلا هر چه هست در جمع است و با جمع است در پراکندگی ما هیچ نیست و هیچ چیز به ظهور نمی رسد. می بینید که هنوز هم هر چه هست از همان داخل است. اینجا نه آهنگساز بزرگ نه فیلمساز بزرگ نه ترانه سرای بزرگ نه شاعر و داستان نویس و عالم و ایرانشناس و روزنامه نگار و ناشر و مترجم بزرگی از کار درآمدیم. ما در کافه های معلق می زییم دور از فرهنگی که می شناسیم و دور از وطنی که به ما نیاز دارد. وطنی که با همه نیازش ما را به بیرون تف کرده است. ما آنجا زیادی هستیم اینجا هم منزلتی نداریم. سرگردان مثل ارواح پریشان مثل قاصدک ها در باد. یاد کافه نادری هنوز در ایران برخی را تکان می دهد امید می بخشد اما اینجا خاطره ای است گمشده و غبار گرفته مثل همه خاطرات دیگر ما. ما حتی همان کنده های کنار آتش مانده هم نیستیم. ما از زمان خود پرتاب شده ایم از مدار خود به اجبار بیرون شده ایم. تف و لعنت کردن هم فایده ای ندارد. این سرنوشت ما بوده است. فکر کنم حتی قصه ما را هم باز روزی کسی از همان آدم های داخل بنویسد اگر بنویسد. اگر اصلا محلی از اعراب داشته باشیم که کسی زحمت نوشتن در باره ما به خود بدهد … …  هر چه بودیم همان است که آنجا شدیم مثل درختهایی که یکباره کمرشکن شده باشند اینجا دیگر ریشه ای نداشتیم که بدوانیم هر چه ریشه کرده بودیم همانجا ماند هنوز هم از همان خاک تغذیه می کنیم اگر می کنیم

مطالب دیگر

استاد فلک دولتمند خال

به لایق شیرعلی خیلی علاقه داشت. در شعر مولوی غرق بود. به نازکی های زندگی مردم خود سخت آگاه بود. گرفتارش بود. میان جنگ و

افسانه هر ملیت یک دولت

صداهای قومیت‌گرایانه در ماه‌های اخیر بیشتر از همیشه شنیده می‌شود؛ صداهایی که رسانه‌ها و سیاست‌های معینی آن را بازتاب می‌دهند و طنین اغراق‌آمیزی به آن