دن کیشوت
بر فرشی از خون و جسد گسترده سفره شن و تشنگی سلام آقای سروانتس! و اینهمه مجنون کشته لیلایشان باران بود از جشن خون شغالها و باد نصیبی بردند تمام. مگس ها شیرینی جان تو را مکیدند و رقصیدند و جفتگیری کردند قلب تو خون نداشت ای شادمانی وقتی که من سوختم سلام آقای سروانتس! نک مرا به خود بخوان ای تن سپید تب خاک دوست داشتنی نیست ذهنم پر از ستاره است هر ستاره از آن یک نفر ستاره های خاموش. شب بر کدام پهلو خفته بود که همچون مرگ باد کرد و بویناک شد و اینهمه چشم بر