زمانه حسینی

حالا با چند حسین که در زمانه داریم دیگر واقعا زمانه حسینی شده است. برای همین دیشب هیاتی شام خوردیم. روی زمین کنار یکی از حسین ها نشستیم و حسین دیگر هم آن سر مجلس نشسته بود. حر هم آمد کنار حسین ما نشست. صوراسرافیل هم موها را درویشانه رها کرده بود و بین حسین و جمع نشسته بود. معصوم ششم را هم داشتیم که دیشب در حالت فنا غرق بود. دانیال پیامبر عاشق هم که مجلس را بی ریا دید دوربین دیجیتال اش را برداشت و تند تند عکس با فلاش و بی فلاش می انداخت از این حسین از

ما کراوات نمی زنیم حرف اول: پلورالیسم و ضبط خانگیزمانی بود که همه کت و شلوار می پوشیدند و کراوات می زدند. هنوز از خاطره نسل ما دور نیست آن زمانی که همه کلاه شاپو می گذاشتند. فیلم های سیاه و سفید ثبت کننده آن دنیا هستند. در آن فیلمها حتی تبهکاران هم کت و شلوار و کراوات و کفش براق دارند و یقه سفید. دنیای آن روز که چندان دور از ما هم نیست روزگار کنفورمیسم بود. در دوران کنفورمیستی تصور بر این بود که وقتی همه یک شکل باشند (یا متحد الشکل) یعنی نظم بهتری وجود دارد. آرزوی نظم

شاپور شهبازی، گنج ناشناخته

مثل اینکه در عصر قاجار زندگی کنم و خبر مرگ بزرگمردی یک ماه در راه باشد تا به من برسد. چطور ندیده ام؟ امروز به مقاله شرق در رثای استاد شاپور شهبازی که رسیدم خشکم زد. باورم نشد. بعد فکر کردم کی بوده است؟ چرا خبری نشنیده ام؟ جستجو کردم و دیدم ای وای من که خبر از یک ماه پیش است. چرا خبر نشدم؟ شهبازی بزرگمردی بود در شناخت ایران باستان و از معدود دانشمندان در شناخت هخامنشیان. چرا مرگ او در وبلاگستان انعکاسی نداشته است؟ نگاه کردم و دیدم جز یکی دو وبلاگ مثل ارزیابی شتابزده خبری از

بحث ساز-و-ناساز دین و مدرنیته دیگر حرفی برای گفتن نداردزمان برخاستن از مبل راحتی فلسفه استمدت مدیدی بود که حسینیه ارشاد چنین جمعیت عظیمی بخود ندیده بود. مهمترین دلیل آمدن اکثر آمدگان هم یک چیز بود: عبدالکریم سروش. جمعیت آمده بود تا فیلسوف خویش را بعد از سالها دوری از وطن در آغوش بگیرد و مشتاقانه در انتظار سوغاتی هایی بود که جیبهای ذهن هر متفکری پس از دورانی از غارنشینی و عزلت معمولاً مملو از آنان است. فیلسوف اما نیامد که نیامد. داستان، داستان تلخ همیشگی بود. اسلام رادیکال اینک سالهاست که تمام گلوله های خود را بسمت یک سیبل نشانه

سوره الاعتراف

الف عین ت راء فاء. آماده شد بالاخره جهانبگلو از برای اعتراف. همانا شما و ما هم اگر چند ماه در زندان بودیم و مغزمان شست و شویی یافته بود و روحمان مصفا گشته بود و به دین امنیتی ها لبیک گفته بودیم بسا زودتر از اینها آماده اعتراف می شدیم. بادا که جهانبگلو نمازخوان هم بشود. غلط می کند که روزه اش را هم باز کند. صائم دایم است. اعتراف نوعی غسل تعمید است. آب توبه بر سر ریختن است. بر سر فواحش سیاسی. اعتراف زمان مرخصی بازجو ست. آخیش! نفس راحتی می کشد. رئیس راضی است. رئیس رئیس هم راضی است. پاداش نزدیک

رسانه عقل کل مرده است

وبلاگ نویس شدن محمود احمدی نژاد اتفاق مهمی است. درست است که او ممکن است برای آنکه نظر جوانان را جلب کند به وبلاگ نویسی رو آورده باشد اما به نظرم در باطن امر نشانه مهمی به دست داده است از فردی شدن فرهنگ ایرانی. فردی شدن یا مرکزیت یافتن فرد شاید نکته تازه ای نباشد اما هر بار که به همین نکته بازگردیم جنبه های تازه ای از آن بازشناخته می شود. احمدی نژاد با وبلاگ راه تازه ای یافته است برای ارتباط. ارتباط قلب مساله مدرن است. کافی است نگاه کنیم به این واقعیت ساده که هر چه از رشد

بلاگ-سایت زمانه

امروز بلاگ-سایت زمانه را هم رونمایی کردیم. فقط ۱۱ دقیقه پیش. این نوباوه را ببینید و نظرتان را با ما در میان بگذارید. توضیحات اش بماند برای وقتی دیگر. الان خیلی سرمان شلوع است. این اعلام تولد است. تولد یک ایده: بلاگ-سایت رادیو زمانه

حرفی از جنس زمان

من اهل از زیر جواب در رفتن نیستم ولی واقعا بعضی ها را نمی فهمم که همه چیز را عوضی می فهمند! یک از اهالی وبلاگستان چسبیده است به این حرف کهنه که چرا این کار را «داده اند» به فلانی و این فلانی پیرو آل احمد و شریعتی است و چنین و چنان است. من برای اینکه خشت اول کج گذاشته نشده باشد باید به این همسایه وبلاگی بگویم آخر «داده اند» یعنی چه؟ روند انتخاب مدیر برای زمانه هیچ پنهان نبوده است. ایشان هم مثل من می توانسته است برای این کار نامزد شود و روندهای معمول مانند

وبلاگ: جهان “ما”های کوچکچند روز پیش با دوست گرامی خانم دکتر احمدنیا در باره وبلاگ صحبت می‌کردم. می‌گفت که وبلاگ وقت زیادی از او می‌گیرد تا جایی که سایر کار‌هایش از جمله فعالیت‌های علمی تحت تأثیر قرار گرفته است. گرچه وبلاگ‌نویسی و وبلاگ‌خوانی، وقتی را از او گرفته است که مثلاً می‌توانست برای نوشتن کتابی درسی در رشته تخصصی خود بگذارد ولی پشیمان نبود که حتی باید بگویم خشنود بود. با لحنی پرشور به تجربیات شخصی جالب و یکتایی اشاره می‌کرد که فقط در دنیای وبلاگ و اینترنت ممکن است. از فرصت‌های بی‌‌بدیلی که در جریان وبلاگ‌نویسی برایش پیش آمده

آزمایش می کنیم: یک، دو، سه

از امشب و در حالی که ساعت به صدسالگی مشروطه نزدیک می شود پخش آزمایشی رادیو زمانه را آغاز می کنیم. یا بگویید تمرین مان. الا اینکه این نمایشنامه ای است که هر روز به سبک بداهه نویسی نوشته می شود. داستان را می دانیم اما حوادث کوچک و بزرگ اش را نه. امشب تمرین اول است. برای آزاده و برای همه اعضای تیم کوچک ما. این کار پر از “اول” است. داریم برای اول بار یک کار بزرگ را به شکل اکتشافی طراحی و اجرا می کنیم. فکر می کنم با مخاطبانی که داریم این کار معنی دارد. مخاطبان ما می توانند در شکل گیری

مرگ سپید کتابچه چند ساعت پیش مهدی خلجی به گفته‌ی خود عمل کرد و «بلاگ – سایت»ش را فرستاد هوا. اکنون پرده سفید است و هیچ سیاهی بر آن به چشم نمی‌خورد. بجز نشانی بر بالای نوار هیچ باقی نیست. نه حتی کتیبه‌ای — که دیگر اینجا نیست. او چند روز قبل از آنکه اعلام «احتضار» کند از «اسفار اربعه»ی خود خبر داده بود و به خوانندگانش گفته بود که به سفری دور و دراز به چند شهر اروپایی می‌رود و بنابراین منتظر نباشند که تا مدتها چیزی منتشر کند. البته او چندماهی بود که چیزی منتشر نکرده بود، جز

دلگرمی های زمانه

حرفهای خوبی شنیده ام از دوستان در باره زمانه. بعضی ایمیل نوشته اند و بعضی کامنت گذاشته اند و چند تنی هم در وبلاگهاشان نوشته اند یا لینک داده اند. ممنون از همه شما. بعضی هم خواستار همکاری اند که به دو سه تن از آنها جواب نوشته ام. اصل ماجرا ایده است. ایده دارید؟ بسم الله. ایمیل من را پایین همین یادداشت خواهید یافت. الان این مطلب سلمان را می خواندم. چقدر دلگرم شدم. کلمه امید روشن است. سلمان از اتفاق های تازه در وبلاگستان و وبستان می گوید. نکته هاش هم همه واقعا اتفاق اند. دومی زمانه است:

از بی بی سی تا زمانه

خوشحالم که آخرین کار من برای بی بی سی از آن دست کارها بود که می توان به آن بالید و “کار” حساب کرد. گفتگو با استاد یگانه فتح الله مجتبایی پایان دوره ای است که برای من با شاعر بزرگ لایق شیرعلی آغاز شد. سالهای ۹۶-۹۷ که تازه به بی بی سی آمده بودم استاد لایق برای بار نخست به لندن آمد و من فرصت کم نظیری یافتم تا با او گفتگوی بلندی ضبط کنم و از آن برنامه ای شش قسمتی بسازم که همان زمانها از بی بی سی پحش شد: شاعری از پنجکنت (و این اواخر بازنشر شد گرچه

این زمانه ماست

این روزها چه می کنم؟ می پرسید. اما آنقدر سرم شلوغ است که به سیبستان و جواب سوال شما نمی رسم. حالا جهانشاه که یکی از چند ده نفر مهمان من در آمستردام است جور مرا کشیده. عکس هاش چیزی هم از حال و روز من و زمانه ما می گوید در آمستردام. … عکس از: جهانشاه جاوید

سیبک

وقتی وقت نداری به اینترنت دسترسی داری که البته باید به کارهای دیگری برسی نه وبلاگ نویسی؛ و وقتی وقت داری در هتل هستی و داری با تنهایی و ملال سر می کنی لپ تاپ ات نیست دماغی تر کنی. فردا هتل-نشینی به حول و قوه الهی تمام می شود می روم آی بورخ IJburg در منزلی اقامت می گزینم که همان فردا کلیدش را می گیرم بعد فردایش شهزاده عزیز با لپ تاپ و همه چی از راه می رسد و من دوباره می توانم وبلاگ بنویسم. همیشه فکر می کردم دلم برای علی و شهزاده تنگ می شود. حالا می بینم واسه این باغ کوچولو

اسرائیل و ما از: امین در عنکبوت در برنامه‌ی this week امشب در بی‌بی‌سی، دو نفر شکایت می‌کنند که چرا اخبار حملات اسرائیل در صفحه‌ی اول روزنامه‌ها نوشته می‌شود ولی جنایات تروریست‌ها در صفحه‌ی بیست و هفتم. یک نفر مخالفت می‌کند، می‌گوید گویا در رسانه‌های ما جان فلسطینی و اسرائیلی با هم برابر نیست که اسرائیلی‌ها پنجاه نفرغیرنظامی را در روستای لبنانی می‌کشند و آن وقت ما باید به حال دو نفر نظامی گروگان گرفته شده دل بسوزانیم. همه با جدیت مخالفت می‌کنند، و در قیافه‌ی یکی، با آن که هم انگلیسی است و هم بازیگر، آشکارا وقتی کلمه‌ی «اسلامیست»

لابد دلم برای لندن تنگ خواهد شد

شب سفر شب بیخوابی است. نه اینکه خوابم نیاید که کارهایی که پیش از سفر باید انجام داد تا صبح سفر به طول می انجامد. بعد خوابی کوتاه. بیداری خواب آلود. تاکسی و قطار و فرودگاه. صف و بازرسی و خلاص شدن از جامه دان – کاش می شد بدون جامه دان سفر کرد. بعد خوابی در بیداری در هواپیما. تشنگی. چای میل شدن. تماشای ابرها و خانه هایی که نزدیک و دور می شوند. یا آب و آب و اقیانوس. بعد چشم انداز شهر و مقصد و فرود. دوباره بیدارم و سفر در پیش. این بار از لندن می

Lust for life The west portrays the people of Iran as prisoners of an oppressive state. But Anoek Steketee’s photographs reveal their everyday lives to be not so different from our own, says Azar Nafisi Saturday July 1, 2006The Guardian What images come to our mind these days when we think of Iran? The Iranian president, Dr Mahmoud Ahmadinejad, wearing his usual smirk, looking like a naughty kid who has just got away with breaking the neighbours’ windows, clerics making furious speeches, women dressed in their mandatory veils, public meetings, protests, interviews with citizens forced to make the appropriate statements

بر خلاف روح دولت-مداری ایرانی

به دلایل متعدد من فکر می کنم تصمیم اخیر رهبری ایران برای خصوصی سازی مساله مهمی است. من اقتصاد نمی دانم اما این حرکت دفعی و بزرگ اقتصادی را نشانه تحولات مهمی در ایران می بینم- تحولاتی که از دامنه اقتصادی آن بی خبرم اما دامنه اجتماعی و سیاسی اش را بسیار قابل توجه می یابم. سفر پول و سرمایه راهنمای مهمی در معرفت شناسی سیاست است. من این یادداشت را اینجا می گذارم تا به خودم یادآوری کنم که موضوع را باید پیگیری کرد و دامنه تحولات ناشی از آن را سنجید. دوستان اقتصادشناس ما می توانند مرا و دیگر

ایده های یک رهبر هفتادساله:مهم تجربه مشترک است و تماس انسانی گفتگوی رامین جهانبگلو با دالایی لاما رهبر تبعیدی بوداییان تبت من‌ خود را هواخواه‌ یا شاگرد مهاتما گاندی‌ می‌دانم‌ و دوستدار مادر ترزا. اما تفاوت‌ میان‌ من‌ و مهاتما گاندی‌ در این‌ است‌ که‌ گاندی‌ پیشگام‌ بود و راه‌ را نشان‌ داد و من‌ او را سرمشق‌ قرار دادم‌ و راه‌ او را دنبال‌ می‌کنم‌. مهاتما گاندی‌ یک‌ قدیس‌ بود و من‌ انسان‌ کوچکی‌ هستم‌. با این‌ همه‌ راهبرد من‌ از عدم‌ خشونت‌ متکی‌ بر آموزش‌ها نیست‌، برعقل‌ سلیم‌ تکیه‌ دارد. هرگاه‌ درباره‌ عدم‌ خشونت‌ صحبت‌ کنم‌ به‌ بودا یا

بازدید از امپراتوری

امریکا این بار همه اش کار بود و دیدار. اما دیدن غرب یا بهتر بگویم جنوب غرب یعنی لوس آنجلس برایم تازگیهایی داشت. درختهای نخل و گرمای اهوازی و شهری درندشت. اصلا از لوس آنجلس خوشم نیامد. گذشته از موسسات آمریکایی مثل دانشگاهها و بیمارستانها که هوش از سر آدم می برند، زندگی در پیچ و خم اتوبانهای تمام ناشدنی گم می شود. محله ایرانی ها در وست وود هم محله غریبی است. در کتابفروشی کیخسرو بهروزی بودم که خانمی مسن را نشانم داد که از پیاده روی آن سوی خیابان با قامتی افتاده می گذشت. دختر استاد پورداوود بود. یک

در فضایل چموشی

یا: در وصف مدیران سرهنگ و مدیران فرهنگ هر قدر به آن روز که مدیرم مرا خواست و الدرم بلدرم کرد فکر می کنم بیشتر خنده ام می گیرد. طفلک فکر کرده بود باید این کارمند چموش جا بخورد و بنشیند سر جایش و مشکلات او، که دفتر را با کلاسهای ابتدایی قدیم اشتباه گرفته بود که همه باید دستها روی زانو راست می نشستند، حل شود. خب نشد. یعنی از جهتی شد چون من به جای دست به زانو نشستن دست به زانو زدم که برخیزم و بروم دنبال کار خودم و این جماعت از مدیران را به حال

فوتبال مشت ما را باز می کند

محسن گودرزی که از با صلاحیت ترین افراد برای تحلیل رفتارهای ایرانیان است در مطلبی – در وبلاگ زاویه دید– باور مردم در  نقش علی دایی در شکست تیم فوتبال را زیر ذره بین قرار داده است. فوتبال از بهترین نمونه ها برای شناخت روحیات عامه مردم ایران است. محسن گودرزی بدرستی رفتار مردم با علی دایی و نقشی را که به خیالشان او بازی می کند یا باید بکند با رفتاری که از دولت دارند مقایسه کرده است. من می خواهم یکی دو نکته بر گفته او بیفزایم: رفتار مردم ایران عموما با گرم و سرد شدن های تند آنها شناخته

تحلیل نشانه شناختی سرود فوتبال

متن زیر تحلیل نشانه شناختی کمیابی است که صاحب نشانه نقل کرده است از مترجم نشانه شناس ایرانی دکتر سجودی. به نظر من با توجه به جمیع جهات، نشانه شناسی بهترین درمان درد کلی گویی ایرانی است. روشی است برای جزئی نگری، شناخت عینی ارتباط های متقابل و بستری است برای کار میان رشته ای. اگر ما جماعت منورالفکر بتوانیم همین نشانه شناسی را به یک شیوه فراگیر بحث هامان تبدیل کنیم باور بفرمایید که صدبار مفیدتر از بحثهای نظری و فلسفی است که می کنیم چون آن بحث ها همچنان ما را در کلی گویی مزمن مان اسیر می

دموکراسی تخیلی ایرانی

مطلب زیر را دیشب در مرور شرق دیدم. فکر کردم نمونه ای تیپیک است از بی-هوا فکر کردن و با اجازه: انشانویسی با موضوع دموکراسی! دوست نویسنده ما در ذیل عنوان «صد نکته» که این نوشته احتمالا یکی از آن نکات را برجسته می کند، می پرسد: براى رسیدن به جامعه اى دموکراتیک چه موانعى داریم. پاسخ من ساده است: اینکه به جای ردیف کردن فواید دموکراسی به «راه» رسیدن به دموکراسی فکر کنیم. یعنی پایمان را زمین بگذاریم از توی کتاب بیرون بیاییم و یکبار راه را پیش خود برویم و بعد ببینیم واقعا چگونه می شود همگانی این راه

همه حقیقت ها ساده اند امشب با دو دوست در دو سوی جهان حرف می زدم. بحث رسانه بود. دوست اول به مطلب زیر از استاد شکرخواه اشاره آورد. گفتم برایم بفرستد که ندیده بودم. نکات نغزی دارد. و مثل هر حقیقتی ساده است: یک فرمول ساده* بعضی از نشریات به محض تولد رو به مرگ می روند. کاش چنین نمی شد. اجازه بدهید ریشه این اتفاق را در یک فرمول ساده بجویم؛ فرمولی ساده و قدیمی. فرمول مورد بحث من از آن یک کارشناس ارتباطات است به نام تئودور پترسون Theodore Peterson است که متولد سال ۱۹۱۸ است. اگر

همان چرخه باطل همیشگی

عکس های مقابله پلیس های زن با زنان تجمع کننده در میدان هفت تیر تهران چیزی فراتر از مقابله پلیس-معترض در خود دارد. آنها فقط وظیفه شان را انجام نمی دهند. نوعی مبارزه اجتماعی- طبقاتی هم در میان است. اصلا دلخوشی از بحثهای طبقاتی ندارم اما در این موارد چیزی از خاستگاه اجتماعی هست که نادیده نمی توان گرفت. این مقابله زن روستایی با شهری است. زن حاشیه نشین با زن متن. زنی متصل به قدرت پوپولیست در برابر زن ایستاده-بر-پای-خود. حتی لباسها متفاوت اند و اداها. زن باتوم بدست فقط قانون را اجرا نمی کند (کدام قانون؟) بلکه می خواهد

از هر تجمعی می ترسند قبل از این‌که به یک تجمع مسالمت آمیز بروید باید به چند نکته دقت کنید. اول این‌که یادتان باشد اینجا جمهوری اسلامی ایران است. دوم این‌که اینجا یک کشور غیردموکرات است با سابقه هزاران ساله استبداد در شکل حاد. آن کلمه “جمهوری” قبل از “اسلامی” فریبتان ندهد. سوم این‌که بی‌خیال شعار مهرورزی بشوید. چون از اسمش معلوم است که این فقط یک شعار است و چهارم این‌که مطمئن باشید شب که به خانه می‌روید توی یخچال‌تان قرص مسکن دارید و مثل من سردرد نمی‌کشید. چه فایده دارد به خودم و شما یادآوری کنم که اصل

پرچم ایران بر شانه های ما

فوتبال تنها موقعیتی است که پرچم ایران را می توان بر شانه انداخت مثل ردایی یا بر خود پیچید مثل بالاپوشی. پرچم در روز فوتبال بر گونه تو نقش می شود یا بر پیشانی ات یا بر کلاه و بازوبندت. فوتبال تنها جایی است که همه پرچم رسمی کشور را بر می دارند. نه با شیروخورشید قدیم ونه با نقش و اداهای دیگر. روزهای فوتبال کسی از پرچم ایراد نمی گیرد. همه زیر چتر پرچم اند. از مذهبی و غیرمذهبی از ایران نشین و خارج نشین. از دوستاران احمدی نژاد تا دوستاران خاتمی. از کمونیست تا سلطنت طلب. از دموکرات