Search
Close this search box.

هر که هستی باش اما قاتل همت مباش

میانمایگی بد است و بدتر از آن است بیمایگی. با جمله منفی شروع نکنم. بهتر است بگویم تعالی نگری و کمال طلبی شایسته تر است آدمی را. آدم را سر ذوق می آورد. اصلا آدم را شکوفا می کند. آدم را آدم می کند. من به همین دلیل به استیو جابز احترام می گذارم. استیو جابز را فقط از منظر این «هنر»ش می توان بی قید و شرط ستایش کرد. این هنری است که در هر که باشد باید او را ستود. آدم باشد یا فرشته و صاحب نور و کرامات یا درویش و سلطان یا نه حتی کسی که

عصیانستان باورمردگی

تقریبا تمام وبلاگ اش را خوانده ام. شعرش تا یک سالی پیش مسیری عادی می رود اما از خرداد سال ۸۹ آتش می گیرد و هر قدر که می گذرد این آتش کلمات را بیشتر می سوزد. به شعرهای شش ماهه اخیر او باید جداگانه پرداخت که غلظت کلامی تکان دهنده ای دارد. می خواستم حرفی بزنم در باره نهال. فکر کردم پیش از آن که حرفی بزنم بهتر است بگذارم او حرف بزند. خودش بگوید. خودش که می گوید به کسی سفته نداده است که چه باید باشد. شعر و سخن او همان او ست. هزار کلمه از کارهایش

تماشاچیان اعدام

دیدم یکی از این مدافعان نظام مقدس طعنه زده است به جماعت سبز که دارند برای این ۱۵ هزار نفر تماشاچی اعدام تحلیل می دهند و محکوم می کنند به این مضمون که بعله این هم از همین مردمی که می گفتید بیشماریم. حالا تحویل بگیرید.  این مردم مردم بیشماریم اند یا مردم دیگری هستند؟ چقدر احتمال دارد که از همین گروه تماشاچیان اعدام کسانی باتوم نظام را خورده باشند یا در تظاهرات سبز شرکت کرده باشند؟ این بحث مشروعی است اما بحث من نیست. من آشکارا و به صدای بلند می گویم که این ها مردم اند و مردم

خط و نشان بی بی سی برای رهبری خامنه ای

گزارش طولانی و مستندگونه تلویزیون فارسی بی بی سی در باره خامنه ای را می دیدم: خط و نشان رهبر. می خواستم به یادداشت کوتاهی در فیسبوک بسنده کنم ولی دیدم کمی بیشتر باید در باره اش حرف زد. پس اینجا نکاتی را اشاره می کنم: اول در جذابیت این گزارش بگویم که به نظرم در دو سه محور خلاصه می شود: یکی نریشن بسیار خوب و با جمله بندی و نحو خاص خود که بسیار مناسب سبک ایجازگونه گزارش است و با حذف حشو و زواید کلام راوی آن را به کوتاهترین کلمات فشرده می سازد و هم کار

وبلاگ شورشی و رسانه های رسمی

این یادداشت را به مناسبت دهسالگی وبلاگستان فارسی به درخواست دوستان جوان ام در دویچه وله نوشته ام که صفحه خوب رو-در-رو را اداره می کنند و تحولی در این رسانه ایجاد کرده اند. تقدیم می کنم به همه وبلاگ نویسانی که تعهد خود را به وبلاگ و روایت شخصی و فرهنگ غیررسمی از یاد نبرده اند: ۱- وبلاگ زندگی ما را تغییر داده است. اگر این ادعای بزرگی به نظر برسد می‌توان در سطح کوچک و محدود درستی آن را آزمون کرد. در طول دو تا سه سال اخیر وبلاگ‌نویسان بسیاری وارد عرصه رسانه‌های بزرگ شده‌اند. مثلا مهدی محسنی که

تخت جمشید را دوباره بسازیم

دیدم گروهی در فیسبوک ایجاد شده با این شعار که ما خواستار برگزاری مجدد جشن های ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی هستیم. اینها نشانه های عجیبی است در گرایشهای نسل جوان ایران که بزودی صورت توفانی پیدا خواهد کرد. اما حالا دنبال تحلیل این گرایشها نیستم. پیشنهادی جایگزین دارم. تخت جمشید قرنها ست که صورت ویرانه پیدا کرده است. در این یک دو قرن اخیر که توجهی به آن پیدا شد نخست از سوی خاورشناسان و سپس از سوی آخرین پادشاهان ایران تلاشهایی شد تا صورت آباد تخت جمشید طراحی شود. در همه این طراحی ها اختلاف نظر فراوان بوده و هست.

الهیات کافرانی (رمضانیه) شیخ سرفه‌ای کرد و ادامه داد: «ذکر لا اله الّا اللّه برترین اذکار است و آخرین درجه‌ی ایمان. چرا؟ زیرا جامع مقام کفر و ایمان است. ابتدا می‌گویی: خدایی نیست (لا اله) بعد می‌گویی مگر خداوند یگانه (الّا اللّه). آن ذکری که جامع مقام کفر و ایمان باشد، برترین اذکار است. من بارها گفته‌ام که بر کافریِ کسی طعنه مزنید. کسی چه می‌داند، شاید این کافری مقدّمه‌ی ایمان باشد. همه‌ی ما برای مؤمن شدن ابتدا باید کافر شویم، کافر به همه‌ی خدایان ریز و درشت. کفر مقدّمه‌ی ایمان است و بلکه جزیی از ایمان است؛ یعنی بعد از این‌که به اللّه مؤمن شدی، کافی نیست صرفاً بگویی اللّه،

چل تکه زندگی ایرانی؛ نقل یک داستان مشارکتی

حوزه های مربوط به رسانه های مشارکتی و شهروندی هنوز کم شناخته است. برای من که دست کم پنج سال گذشته را با اندیشه مشارکت مخاطبان در رسانه و ایده پردازی و عملیاتی کردن ایده ها گذرانده ام باز هم داستان طوری است که گویی در آغاز این راه ام. بنابرین هر کاری که شروع می کنم و به پایان می رسانم بشدت خصلت اکتشافی دارد. هیچ مدل پیشینی در کار نیست. نباید هم باشد. چون این عرصه کلا عرصه نوی است. اما همین الگو نداشتن و غیبت مدل ضمنا بسیار جذاب است. زیرا عرصه ای وسیع برای نوکاری و

گفتگو مثل وصیت یا تاریخ ایده ها

این روزها فکر می کنم باید یک وصیت نامه فرهنگی بنویسم. وصیت نامه خانوادگی را که سالها ست می نویسم و به روز نگه می دارم. اول بار شاید حدود بیست سال پیش نوشتم. یکی از آن دوره های بحران که آدم فکر می کند از آن جان به در نخواهد برد. اما آدمیزاد سخت جان تر از این ها ست. یا هست که سخت ترهاش را ببیند و آبدیده شود. برسد به جایی که دیگر بحران برایش بحران جلوه نکند. این روزها واقعا فکر می کنم باید از وصیت نامه فرهنگی غافل نشوم. به همه هم توصیه کنم بنویسند.

گناه قم آب انگور و آب شیرین است

قم شهری از شهرهای ایران است. واتیکان نیست. مونت کارلو هم نیست. محل زندگی هزاران هموطن ایرانی است که در کنار مجموعه ای از نهادهای مذهبی و دینی-حکومتی زندگی می کنند. سبک زندگی شان هم چنان که از اخبار و تصاویر می توان دانست امروز تفاوت عمده ای با سبک زندگی در اصفهان و مشهد و تبریز و شهرهای دیگر ندارد. از بعضی جهات قم برتری هایی هم دارد. مثلا بیش از دیگر شهرها و پیش از همه آنها به استقبال از علوم کامپیوتری رفته است و اکنون مجموعه های بزرگی از اسناد و کتابخانه ها و داده پردازی ها

آیت الله وهابی و وکیل کراواتی

در باره حرفهای اخیر مکارم شیرازی نمی توان با آرامش چیزی نوشت. به نظرم وضعیت آنقدر بد است که حرفهای مکارم شیرازی مثل نمک بر زخم می ماند.* به حرفهای کسانی از ردیف مقامات و ائمه جمعه کمابیش عادت کرده ایم. حرفهاشان را از سر مصلحت های سیاسی و نیازهای جناحی می بینیم و هیچ سایه ای از اسلامیت و دینمداری در آنها نیست که بخواهیم از منظر دینی به آن بنگریم. نظام اسلامی خیلی سال پیش همان زمان که سروش سخنرانی اسلام منهای روحانیت یا روحانیت منهای اسلام اش را در لندن ایراد کرد از جامه اسلام درامده بود

پایان فصل مصالحه، پایان بازگشت به قانون اساسی

می گویند اگر مردم به تو حسن ظنی دارند ایشان را ناامید و دلسرد نکن. حالا حکایت ما و نظام مقدس است. هر قدر که به این نظام حسن ظن داشتیم خلاف اش را ثابت کرد. تا همین اواخر خاتمی اینهمه بد و بیراه شنید تا بگوید که آقا شما را بخدا از خر شیطان پیاده شو و بگذار زندانیان آزاد شوند و ما هم می بخشیم تو هم اگر کسی چیزی گفت که رنجیدی (که چقدر هم دلش نازک است این نظام) بیا و بگذر. بگذار به زندگی بازگردیم. مگر مردم ما چه می خواستند و می خواهند؟ به تعبیر

قرائت سنگواره های ام القرا

کم می نویسم. حتی در باره هاله سحابی هم ننوشتم. گرچه مرگ اش مرا مثل بسیاری دیگر شوکه کرد. آنشب فکر می کردم اگر خوابیدم دیگر بیدار نخواهم شد. از بس که این ستم عریان داشت خفه ام می کرد. گفتم بسیاری هستند که بنویسند. و می نویسند و خوب هم می نویسند. مثل آنچه سوسن شریعتی نوشت در باره زنی که زیر نور ماه دفن شد. پیشتر می خواستم در باره نسرین ستوده بنویسم. در باره آن عکس درخشان که خود تاریخ است و در باره آن مقاله ها نوشته خواهد شد. همان عکسی که زنی در آن با

بیست سال پیش چطور «فتنه» به وجود آمد؟

این روزها زیاد می شنویم که جریان به اصطلاح انحرافی با جریانی که نام دولتی اش جریان فتنه است ریشه مشترک دارند. معمولا هم صحبت از این است که ریشه ماجرا به ۲۰ سال پیش می رسد. چون کمتر دیدم کسی متعرض این سابقه ۲۰ ساله شود فکر کردم مفید است ببینیم ماجرا از چه قرار است تا در میانه این دعوا ایستار درستی برای خود برگزینیم و دوستان و دشمنان مردم را بهتر به جا آوریم. بیست سال پیش چه خبر بوده است؟ این فکت ها را در نظر بگیرید: حدود ۲۰ سال پیش ایران تازه از جنگ احمقانه

بلندپروازی های اوباما و انقلاب تلویزیون

هر چه می گذرد نوشتن سخت تر می شود. خوبی اش این است که حالا نسل تازه ای از وبلاگ نویسان مشغول نوشتن اند که بار آدمی مثل من سبک تر می شود. یکی دو تا هم نیستند. نسل فرهیخته و جوانی اند که نمایندگان متعددشان در حوزه های مختلف اجتماعی و سیاسی قلم می زنند و خوب هم می نویسند. من چندین بار در ماههای اخیر دیده ام که بحثی درگرفته است و جوانب بحث استدلال های خود را مطرح کرده اند و هر کدام بحث را بسویی کشیده اند و شماری هم به هوکردن و شعاردادن پرداخته اند

عید مبارکی با ۲۲ نفر و چند نفر از خانواده جنبش

پیش از سال تحویل به مادرجان در مشهد زنگ زدم. خواهرها هم بودند. عیدمبارکی کردیم. آرزو کردیم سال بعد نوروز همه با هم باشیم. یعنی می شود؟ برادرم امروز اول عید زنگ زد. از شمال سبز. باز هم همان امید و گفتگو. به نزدیکترین دوستان ام ایمیل نوشته ام یا جواب عیدمبارکی فرستاده ام. به سروران ام در جمع ایران ندا عیدمبارکی گفته ام. به همکاران پرطاقت ام در سی میل نوشتم که سال نو به شیرینی انگور هرات باشد و قطاب یزد و سوهان قم و نبات سمرقند و خرمای بم. به خیلی ها هنوز باید ایمیل بزنم یا

چرا یک جمله هم از موسوی نقل نشده بود؟

متاسف ام دوستان ولی باید بگویم در جریان خبرهای مربوط به موسوی در این روزها یا ما با نوعی از روزنامه نگاری حواس پریشان روبروییم که نمی داند در این نوع خبرها چه حساسیتی نهفته و چگونه باید اعتمادسازی کند یا اصولا عمدی در کار است که آلودگی اطلاعاتی ایجاد کند و کلمه را بی اعتبار سازد. نامه ای که به نام فرزندان موسوی منتشر شده مشکل ما را با خبرهای اخیر کلمه رفع نمی کند و وضع سردرگمی موجود را بهبود نمی بخشد بلکه همان سوالها را همراه با ابهامات تازه ای مطرح می کند. من تلاش می کنم

نجیب زاده ایرانی

در باره استاد ایرج افشار چه باید گفت که حق مطلب ادا شده باشد؟ بحقیقت نمی توان او را در نامی و لقبی یاد آورد که جامعیت داشته باشد و همه او را نشان دهد. او کتابشناس بود. مصحح نسخه های خطی بود. اسناد فراوان از عهد مشروطه بازیابی کرد و به چاپ رساند. بدون او اصلا عهد مشروطه را نمی توان شناخت. عاشق ایران بود و همراه با حلقه کوچکی از دوستان وفادارش سفرهای بسیار در ایران کرد و از هرگوشه ای سندی و کتابی یافت و نشر کرد. عکاس بود. جستارنویس بود. تذکره نویس بود. استاد بنیانگذار بسیاری

لطفا عذرخواهی بیجا نکنید

امروز کلمه متنی مبهم و بی منطق منتشر کرده که مثلا خبر قبلی اش را در باره زندانی شدن رهبران سبز تصحیح کند و از اینکه چنان خبری داده است عذرخواهی کرده است. من فکر می کنم این عذرخواهی که انگار ادای نوعی حرفه ای گری است، بیجا و بی معنا ست. جای عذرخواهی نبوده است و کلمه در خبررسانی در باره مهمترین و حساس ترین مساله امروز جنبش با بی مسئولیتی و بی دقتی آشکاری برخورد کرده است. برای اینکه روشن شود مشکل خبر چیست روگرفتی از متن خبر را اینجا می گذارم: «پس از سه هفته ابهام و

دروغ نشانه کفر است

استقامت موسوی و کروبی سرانجام نظام ولایی را ناگزیر ساخت راهی را برود که دو سال برای ورود به آن تردید می کرد. رهبران سبز اکنون نظام را به دردسری دچار کرده اند که از آن پرهیز داشت. و به نظرم تا جایی هم که بتواند از آن تن خواهد زد یعنی وارد شدن به مرحله قضایی. سیاست نظام از آغاز با خطایی فاحش شروع شده است که مخفی کاری در حبس رهبران سبز است. این سیاست ممکن است برای مهار شوک خبر حبس کارامد باشد اما ورود به مرحله دادرسی را که ظاهرا همه نظام خواستار آن است دشوارتر

اعترافات ناخواسته یک دادستان در باره جنبش

 حرفهای دادستان تهران یک روز بعد از اعتراضهای سبز در دهم اسفند بسیار بامعنا ست. به نظر من مجموعه حرفها و ادعاها و موضعگیری های مقامات از ۲۵ بهمن به اینسو ارزش تحلیلی فوق العاده ای دارد. چه حمایتهای مصنوعی و دستوری از رهبر و محکوم ساختن موسوی و کروبی و اعتراضها و چه نمایشهای تلویزیونی وزیر اطلاعات و دیگران و امروز حرفهای دادستان. بازخوانی متن حرفهای او روی دیگر سکه جنبش را نشان می دهد: متن: دادستان تهران با دروغ خواندن اخبار چند روز اخیر مربوط به موسوی و کروبی تاکید کرد: آقایان کروبی و موسوی به همراه همسرانشان در

تعادل شکننده

از یادداشت قبلی که پیامدهای ۲۵ بهمن را بر می شمرد تا امروز وضعیت در صحنه سیاسی تغییراتی کرده است که خوب است در همان محورهای پنجگانه آن یادداشت ببینیم چه تحولاتی داشته ایم:  رهبری  ولی فقیه بالاخره تصمیم خودش را گرفت که رقیب اصلی اش میرحسین موسوی را محبوس کند. هنوز از کم و کیف این حبس خانگی خبری نداریم و مثلا نمی توان دانست که تا چه حد شبیه وضعیت آیت الله منتظری خواهد بود و برای چه مدتی. کف نفس آقا به دلیل خطراتی که حس می کرده و می کند در این زمینه بیشتر بوده است و

فردا روز دیگری است

به نظر من آنچه روز ۲۵ بهمن اتفاق افتاد یک نقطه عطف است و هم معادلات بسیاری را تغییر می دهد و هم مسائلی را برای اهالی جنبش اعتراضی روشن می کند. سعی می کنم مهمترین نتایج و تغییرات را برشمارم و عمدتا از منظر سیاست عملی.  رهبری ۱ به نظرم مهمترین مساله ای که در ۲۵ بهمن روشن شد اهمیت رهبری در جنبش به طور عام و رهبری موسوی و کروبی به طور خاص بود. اگر به زبان عینی تری ترجمه اش کنم می شود قدرت بسیج این دو رهبر. آنها نشان دادند که هنوز سخن شان در دل

روز عصیان

نظامی که صدها نفر از یک جنبش اعتراضی را دستگیر کرده باشد و در هر تظاهرات اش صدها نفر دیگر را لت و کوب کرده باشد و لشکری از فدائیان نظام را بر سرشان ریخته باشد خیلی روشن است که به تقاضای راهپیمایی رهبران آن جنبش چه جور جوابی می دهد. اما تقاضای مجوز راهپیمایی بر سر موضوعی که ظاهرا خود نظام هم طرفدار آن است نظام را در برابر آزمونی ناراحت کننده می گذارد زیرا ریاکاری مزمن اش را به چالش می کشد. نظامهای اقتدارطلب از چالش متنفرند. برای همین است که از رسانه متنفرند. داخلی باشد یا خارجی. از

چرا در راهپیمایی ۲۲ بهمن شرکت نمی کنیم؟

 من توصیه هاشمی رفسنجانی به قشر ناراضی را جدی می گیرم یعنی آن را از سر تعارف سیاسی تلقی نمی کنم. بنابرین فکر می کنم باید به او و همه دیگر رهبران سیاسی که با جنبش سبز به نحوی همدلی دارند و دستی هم در حکومت و نفوذی در روندهای امور دارند بگوییم چرا نمی توانیم در راهپیمایی ۲۲ بهمن شرکت کنیم. این می تواند تمایزهای سیاسی ما اقشار ناراضی را روشن کند و به حکومت هم بگوید که چطور ممکن است ما را در کنار خود ببیند و نه رو در روی خود: دعوت برای راهپیمایی، بعد از فجایع

به سوی ضد-انقلاب آینده

زنده یاد مهندس بازرگان کتابچه ای دارد بسیار مشهور به نام سازگاری ایرانی. در آن سالها که تصور می شد هر ملتی روحی دارد و کتاب روح ملتها از آندره زیگفرید* ترجمه شده بود چون به ایران نپرداخته بود بازرگان خواسته بود جبران کند و مقاله بلندی نوشته بود که به عنوان پیوست آن کتاب ارائه شود و نادانی زیگفرید را در باره ملت بزرگی چون ایران جبران کند. من کتاب زیگفرید را در همان قطع جیبی اش در سالهای کتابخوانی منتهی به انقلاب دیده بودم و مثل خیلی های دیگر با خود فکر کرده بودم چرا ایرانی ها را

عرفان خودکشی و مقام مرگ اختیاری

قدیمی ترین تصویری که از خودکشی در ذهن من نقش بسته است راهبی بودایی است که با آرامش در آتش می سوزد. عکسی سیاه و سفید روی کاغذ زردرنگ مجله ای که شاید خواندنیها بود یا دانشمند یا یکی از آن مجله هایی که پدرم در سالهای کودکی من به خانه می اورد. آن تصویر هرگز از ذهن من پاک نشده است. تازه ترین تصویر در ذهن ام از بمبگذاران انتحاری زاهدان است. دو نوجوان که به خود بسته های انفجاری بسته اند و می خندند. گویی با مرگ شوخی می کنند. از خودکشی علیرضا پهلوی تصویری ندارم. فکر می

آیا ما مردم سلطنت طلب هستیم؟ آیا به سوی انقلابی دیگر حرکت می کنیم؟

من هم مثل بسیاری از دوستان دیگر مسائل تونس را تعقیب می کنم. اما برای من مساله تنها از زاویه ایران اهمیت دارد. یعنی تاثیری که تونس در آینده ما دارد. تونس تنها نیست. سودان دارد تجزیه می شود بعد از آنهمه خونریزی و فاجعه ها در دارفور. ظاهرا به سمت آرامش می رود. مصر هم در یک مرحله تاریخی قرار گرفته است که خداحافظی با میراث مبارک است. الجزایر وضع پیچیده تری دارد گرچه آنجا هم بهانه اصلی قیمت نان و خوردنی ها ست (+). اما از نظر سابقه فعالیتهای بنیادگرایان مثل مصر است. گرچه به نظر نمی رسد

فعالیتی مدنی برای همگان وجود ندارد

 چندی پیش یادداشتی نوشتم با عنوان رسانه ای برای همگان وجود ندارد در نقد اظهارنظر دوست نادیده ف. م. سخن و در آنجا مشروحا استدلال کردم که نمی توان رسانه ای داشت که همه طیف ها و عقاید در آن قلم بزنند، و بنابرین، این فکر که بیاییم رسانه ای درست کنیم که همه را پوشش دهد از اساس بی معنا ست. رسانه باید خط و فکر و جهتگیری معین داشته باشد یا آنها که ندارند جبرا پیدا خواهند کرد و به گروه خاصی تعلق پیدا می کنند. مثال روشن آن هم خودنویس است که با همه ادعاها به گروه خاصی

سوزن و جوالدوز؛ مورد خاص ایران ندا

یا: چه کسی حق دارد سوزن به دیگران بزند یا نزند؟ خلاصه کلام این است رفقا: بیاید کار مدنی یاد بگیریم! این راه اش نیست. انتظاری هم نیست. ما کی کار مدنی کرده ایم که یاد گرفته باشیم؟ باید یاد بگیریم. و این یعنی در نظردهی باید محتاط باشیم نکند که اصلی را نادانسته فروکاسته ایم یا نادیده گرفته ایم. نمی گویم اظهار نظر نکنید بکنید اما از خود بپرسید نظر من چرا باید شنیده شود؟ من اصولا به چه چیزی انتقاد یا اعتراض دارم؟ مساله به نظر من در یک گزاره ساده چنین است: هر کار مدنی در حکم