در سکوت

خضر دلیل نمی آورد. سخن نمی گفت. اعتراض ها را نشنیده می گرفت. کار خود می کرد. او چیزی می دانست و چیزهایی که موسی نمی دانست. آن که می داند همیشه بی دلیل آوردن کار می کند. او نیاز ندارد دیگران را که نمی دانند مجاب کند. خداوند عالم را چنین اداره می کند. دانایان ساکت اند. عجیب است ولی حقیقت است که دانایان با آنکه سینه پرسخن و سر پر اندیشه دارند پرگویی نمی کنند و کمتر از آنچه می دانند سخن می گویند زیرا گفتگو با دیگران همیشه گرفتار سوء تفاهم است اگر در پایه دانش و

منطق الطیر

دلم در بند هیچ کس نیست “آه مردان بی شوکت مردان بی شکوه!” کاش می توانستم به درختی بزرگ تکیه زنم یا به آرزویی بزرگ اعتماد کنم. ای بادهای رعد آوا! بیهوده هیات غولان گرفته اید چراغهای جادو شکسته است. “نه! بازنگرد هوشیاری کاذب! تابوت اغمای روزها خوشتر است.” کوله بارم سنگ است ای زنان زیبای مزرعه های کبود! بیهوده خویشتن را بر سراب ها فرشته آب می نمایید. و آن ترانه غمگین چه بود که گاه عبور از کنار بید شنیدی؟ کهنسال ترین شیدای زمین می خواند : “کسی که در رهگذار باد نشسته است چگونه می خوابد؟ –

ماهی در خاک

امروز درست هفت سال است که من در این غربت وطن کرده ام. زندگی دوره های چندساله دارد. برای من هر دوره از پنج تا هفت سال طول کشیده تا تجربه ای را پشت سر بگذارم و وارد دور دیگری شوم. این تقویم آدمی است. و بعد از آن که چند دوره از این پنج هفت ساله ها طی کرد فرصتش یا نیروی حیاتی اش به پایان می رسد و آن دوره پنج هفت صد یا هزار ساله را می آغازد. در این هفت سال غربت این نکته بر من روشن شد که میل عجیب ایرانیان برای مهاجرت یا گریز

خواهر مرگ

عشق سرطان است اگر عشق است. از آن رهایی نیست مگر با معجزه ای. ولی بیشتر این است که با عشقی دیگر می توان گریبان خود از عشقی سوخته رها کرد. عشق مقصود هستی است. درست است و درست تر از این سخن نیست. اما چنان است که خواجه عاشقان گفته است: نخست آسان می نماید اما سپس تنها پهلوانان تاب آن می آورند. البته مقصود هستی را آسان به کس ندهند. قضیه سر خداست و آن شبان و بوسعید. در عشق مراتب هست. هست مراتبی که عامه را در آن نصیب است و هست مراتبی که تنها کیخسروان راست.

ماه زده

حتما ماه زده می شوم. من به تاثیر وضع فلکی بر آدمی باور دارم دقیقا چگونه تاثیر می گذارد نمی دانم ولی همانطور که ماه بر مد دریا موثر است بر ما نیز هست. حتما ماه زده می شوم که چنین یکباره تلخ می شوم و گزنده و بی تحمل و گریزان از جمع که سهل است حتی از دوستان. در غار بی نیازی اعتکاف می کنم ولی زود ندای کلمینی یا حمیرا بر می دارم. گاهی فقط زن تنهایی ما را پر می کند. ما انسانیم خدا نیستیم. حتی خدا نیز با کسانی از گزیدگان راه تکلیم پیش می

ریشه در باد

مهاجران دیگرند و مقیمان دیگر. مقیم در جهان خویش می زید یا گمان می کند که می‌زید اما مهاجر جهان خود را برداشته می‌گردد. بی گمان است که در جهان خود نیست. مهاجر مثل پل است یا آن که بر پل ایستاده است: میان دو جهان با هر دو و دور از هر دو. مقیم مثل درخت است که ریشه می دواند و به استواری خود می نازد مهاجر باد است از هر درخت نشان دارد و در هیچ زمینی ریشه ندارد. مقیم اقامت خود را انتخاب نمی کند اما مهاجر به این انتخاب ناگزیر شده است. زندگی مهاجر با

اجابت

نه! هیچ کس نمی آید هیچ کس که بر لبانش عطر خنده صبح باشد اینجا هر دعوتی به عشق چونان شهابی در دل سیاه تاریکی به یاس دیرین آسمان می پیوندد. خوابها آشفته اند ای معبران عزیز! حدیثی بازگویید. ای پناههای اساطیری مرا از خوابهای آرامشی نصیب دهید که تعبیر اولین بهار زمین با آنهاست. ای جان سوخته! استغاثه تو تپیدن نبض خیس باران بود اینک بارش سنگریزه های ابابیلی اجابت خدایان خفته است.

کوتاه مثل آه

من شاعر حرفه ای نیستم. این فضیلت را هرگز نیاموختم. بر این باور بوده و هستم که شعر کار شهود است و این دعوت شدنی و پیش بینی پذیر نیست. مثل هر امر خلاقه دیگر. و تکرار نیز در آن راه ندارد: ولا تکرار فی التجلی. پس شعر وحال شعر گاه هست و گاه نیست. مثل آمدن جبرئیل است یا بهمن. روزهایی هست و هفته هایی که در آن می توان دفتری سرود و ماهها و سالهایی که در آن دریغ از خطی. من دوست تر دارم تا شعر را به خوی وحشی و اهل ناشدنی اش واگذارم. و جز

ف ص ل حضور

این قصه آرزو بر باد هم مثل خود حکایت آرزو شد و آن سالهای عشق دانشکده. یک بار نیم اول آن را بعد از آنکه آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت چاپ کردم البته به هزینه شخصی ولی از راه دور. ناشر نازنین که خانمی ماه و دوست داشتنی هم هست کتاب را توزیع نکرد و گفت بازار شعر خوب نیست الان بگذار بعد. و راست می گفت بازار شعر خوب نبود و مثل آنکه هرگز هم خوب نشد و این کتاب ماند و ماند و دیگر ارتباطم با ناشر هم قطع شد و آن ورق های سوخته از

چرخ و فلک

امروز با یک دوست انگلیسی بحث بود در باره فیلمی که من ساخته ام و در آن سعی کرده ام با تکیه بر موسیقی و رقص تاجیکی به معرفی تاجیکستان برای مخاطب عمدتا غربی بپردازم. گفتم در غرب کتاب های بسیاری هست که در عنوان آنها نوعی شمول القا می شود مثل فرهنگ ادبیات جهان و شاعران قرن بیستم. من اوایل که به اینجا آمده بودم این کتابها را با کنجکاوی ورق می زدم ببینم از فرهنگ من و فرهنگ هایی که همسایه من هستند چه نشان می‌یابم و چه بخش ها و چهره هایی از فرهنگ من مورد توجه

شیوا

باید یه ادای دینی بکنم به این سایت شیوا: فریاد بی صدا. من تقریبا مرتب سایتش رو می خونم واز زبان و بیانش خوشم میاد. گرچه گاه روده درازی می کنه و باید آدم تیز از سر مطالب بگذره تا ببینه حرف حسابش چیه ولی کلا آدم باهوش و نویسنده قابلیه هر کی هست یا هر جمعی که هستند. برای من که در خارج از کشور زندگی می کنم خواندن مطالبش با کنجکاوی هم همراهه که ببینم زنهای ما کجا هستند و تا کجاها رو فتح کرده اند این به معنای قبول هر چه شیوا می نویسه نیست ولی بی

شرع و عرف

دیروز با رفقا صحبت بود بر سر دین و مرزهای آن. گفتم سالها پیش مطلبی نوشتم که هنوز به آن معتقدم. در آنجا گفته بودم که مرزهای قوانین دین یا آنچه شرع می نامیم با عرف مشخص می شود نه با نوشته ها و نص. آنها که فکر می کنند دین را می توان از روی نص پیاده کرد سازوکار جامعه انسانی را نمی شناسند و برای همین رفتارشان قهرآمیز و یا فاشیستی دیده می شود. اگر به عمل عالمان دین هم در سنت دین بنگریم همین را خواهیم دید که آنها بر پایه نیازهای عرف حرکت کرده اند. آنچه

کابل

 شماری از زنان کابل امروز به همراه همکاران مرد خود در یک شرکت نفتی در اعتراض به این که ۳ ماه است حقوق نگرفته اند تظاهرات کرده اند. جای خوشبختی است که امروز می شود در افغانستان تظاهرات کرد ولی در جامعه ای که فقر مانع پرداخت دستمزد است برخورداری از حقوق مدنی چه ارزشی دارد؟ تظاهرات وقتی ارزش دارد که نتیجه هم داشته باشد. در غیاب آن سازوکاری که این نتیجه را فراهم کند آزادی تظاهرات کمتر ممکن است ما را خوشحال کند، نه؟ و اگر اینطور است آزادی سیاسی فی نفسه مطلوب است؟

سمرقند

به ماه بنگر وقتی در کوهستان سردت است به ماه بنگر وقتی از کوچه های سرد تنها عبور می کنی پنجره ات را به روی ماه باز کن وقتی که قلبت را اندوه سنگین کرده است به روی ماه که آیینه مشترک من و توست در زیر نور ماه به درختان برگ ریخته گوش کن بهار دور نیست

سیبستان

بالاخره در این گوشه از ملک ملکوت محلی به اجارت از مشدی داریوش اسماعیلی آگاه بر اسرار الهیه و ظرایف اینترنتیه یافتیم. خداش اجر دهاد. اگر پرسی که چرا نام سیبستان نهادی این صفحات را گویم که آن آدمستان باشد در حقیقت بدان اشارت که قصه آدم از سیب آغاز گشت. در آدمستان سخن از هر جنس می رود چنان که آدمی خود در ظرف درهمجوشی می زید از سیاست و آداب و کار و فرهنگ و تاثرات. اگر از نویسنده پرسی گویمت که دوستدار ایران است و مردم پارسیگوی از نشابور و هری و شیراز و ری تا بدخشان

سخن

سخن چون سیب باید که رسد. شتاب کار عادت است.این خلاف عادت.

سیبستان

ای عشق تو موزون‌تری یا باغ و سیبستانِ تو؟