امشب به امر قدسی فکر می کردم. فکر می کردم امشب چیزی در این باره خواهم نوشت. در باره تقدس و متن. ویدیوی مصاحبه جهانبگلو با بیژن جلالی را هم می دیدم. در باره خدا که صحبت کرد گوش هایم تیز شد. گفت که تا ۵۵ سالگی اندیشه در باب خدا از محورهای ذهن و فکر او بوده است. و گفت که او به اولوهیتی در جهان قائل است. فکر کردم من هم تا ۵۵ سالگی هنوز با این اندیشه بالا و پایین خواهم شد؟ و فکر کردم که بیژن جلالی چه صداقتی داشت در طرح این موضوع. روشنفکران طوری برخورد می کنند که انگار این مساله آنها نیست یا آن را حل کرده اند. من سخت گرفتار آنم. مشکل من وجود خدا نیست. چنین مشکلی هیچوقت نداشته ام. مشکل من سکوت خداوند است. چگونه می توان با او سخن گفت و از او کلامی شنید. چه خوشبخت بود موسی که تکلیم را موهبت یافته بود.
شب اول
در را که باز می کنم
به روی آسمان گشوده می شود
چرا در شب به تو نزدیک ترم؟
اما تنها جمله ای رد و بدل می شود.
در را می بندم
آسمان همچنان گشوده است.
من گنج توام
خانه ام نورباران است
در چشم فرشتگان آسمان
سرخی آتشی است در قلب من.
در را که می بندم
فکر می کنم
مرا فراموش نکرده است
مرا فراموش نمی کند.
شب دیگر
قصه را می دانی
و باز
می خواهی از زبان من بشنوی
گویی دلت برای شنیدن صدای من تنگ می شود
یا که تنهایی
می خواهی کسی صدایت کرده باشد
همه چیز را دانستن گنج گرانی است
که تو را بی نیاز کرده است
و تنها.
هیچکس دوست تو نیست
رازها را نگفته می دانی
و به ما هیچ نمی گویی
دوستی با تو نابرابر است
مثل عشق.
آوریل ۲۰۰۲
از: انجیل ناتمام