این روزها مرتب به غول زبان فکر می کردم و بهانه اش هم اشاره داریوش بود به کدیور و مساله زبان انگلیسی تحت عنوان تهیدستی فقیهان. می خواستم چیزی بنویسم. اما گرفتار کرم اینترنتی شدم. تا از شر این کرم خلاص نشدم به کار غول نتوانستم رسیدگی کنم. حالا هم مطمئن نیستم در همان حالی هستم که روزهای گذشته بودم چون آن تب و تاب نوشتن ابن الوقت است. از تب افتادی نوشته سرد جلوه می کند. ولی اشارتی می آورم تا بعد و فرصتی دیگر که شاید همین فردا باشد و شاید تا کی ها هم دیگر فرا نرسد…
رام کردن غول زبان
آموختن زبان خارجی رام کردن غول است مگر کودک باشی تا این غول را آسان شکست دهی اما هر قدر سن و سالت افزون تر غول زبان قدرتمندتر. به گمانم بزرگسالان هرگز با یک زبان خارجی احساس یگانگی نخواهند کرد مگر به بهای لکنت در زبان مادری. کودک هم معمولا به بهای محدود شدن زبان مادری خود می تواند زبان میزبان را گسترش دهد و در آن از اهالی بومی زبان کم نیاورد. همین جا این اشاره را بیاورم و بگذرم که زبان وبلاگ های انگلیسی ایرانیان خود نشان روشنی از این مشکل است و آدم گاه حیران می ماند که با این زبان الکن و خراب چه اصراری به نوشتن به انگلیسی است؟! خود این که چرا چنین گرایشی وجود دارد موضوع قابل تامل و قابل تحقیقی است و نکته ها از آن در مسائل هویت شناختی ما بدست آمدنی است.
در مقابل، من دوستانی را می شناسم که با وجود دانش عالی در زبان انگلیسی و اشتغال به وبلاگ نویسی از زبان مادری خود در وبلاگ استفاده می کنند. هر قدر آدمی در زبان مادری خود دانش گسترده تری داشته باشد پذیرش زبان بعدی برایش دشوارتر خواهد شد. چرا که پذیرش زبان دوم خواه ناخواه جا را اگر چه برای مدت چند سالی هم که باشد بر زبان اصلی تنگ می کند و تیزی و چابکی آدم را در زبان اصلی می ستاند و این می تواند دردناک و هراس آفرین و در نتیجه اسباب سر در گمی و رمندگی باشد. شرح این ماجرا در اینجا نمی گنجد ولی همه بزرگسالان اهل کتاب و قلم با این مساله در جریان آموختن جدی یک زبان خارجی آشنایند.
زبانی که بخشی از تحصیل نیست
وقتی در باره کسی حرف می زنیم که در زبان اصلی خود صاحب کرسی تدریس و منبر وعظ است و در تالیف و تولید به آن زبان دست دارد این موضوع حساسیت بیشتری می یابد. در سطح اجتماعی مساله هم نکات مغفولی وجود دارد. اول آنکه سیل مهاجران ایرانی به اروپا وضعیت زبان آموزی را برای ما جماعت کاملا دگرگون کرده است. نمی توان بسادگی زبان نسل یارشاطر و مینوی و فرزاد و دیگران را با زبان مهاجران بعد از انقلاب سنجید. زبان آموزی برای آنها بخشی از برنامه تحصیلی و آکادمیک بود و اینکه آن را انتخاب کرده بودند و یا برای آموختن آن به خارج اعزام شده بودند و برای مهاجران یک وسیله ارتزاق و ارتباط و تصمیمی از سر ناچاری است.
حتی اگر مهاجران وضعیت پیش آمده برای خود را توفیقی اجباری تلقی کرده باشند تا الگوی نسل قبل از خود را با استفاده از حضور در غرب تکرار کنند و ادامه دهند بزودی دریافته اند که تعریف وجودی آنها با آن نسل در این غربستان متفاوت است و خواه ناخواه به نتایج متفاوتی هم می سد. اصولا مقایسه زندگی مهاجران و حالات و سوانح حال آنها و دستاوردهاشان با گروه هایی که پیش از انقلاب به خرج خود یا دولت به خارج می آمدند نادرست است زبان هم از این مقوله خارج نیست.
لهجه خارجی
اما یک نکته محوری برمی گردد به تصوری که زبان آموز از کار خود دارد و هم جامعه میزبان از او انتظار می برد. در دوره های نزدیک تر به آغاز قرن گذشته زبان آموز فلسفه اش این بود که عینا به شیوه اهل زبان حرف بزند سهل است که حتی طابق النعل بالنعل مثل غربی رفتار کند. در واقع او نه تنها زبان می آموخت که ادب و مدنیت غربی را هم یاد می گرفت. جامعه میزبان هم که در بحث ما غرب باشد انتظاری جز این نداشت که خارجی های عقب مانده را تربیت کند و بر الگوی خود بسازد و آنها را به کشورهای مادر برگرداند تا بنوبه خود در ترویج فرهنگی که رو به جهانی شدن داشت بکوشند. غرب کسی دیگر را به جز همین گروه تحمل نمی کرد و غیر آنها نیز اینجا راه نداشتند چرا که دنیا هنوز اینقدر کوچک نشده بود و مهاجرت چنین دامن نگسترده بود.
امروز جامعه غربی با آن سالها تفاوت فاحش پیدا کرده است. مهاجران جامعه غربی را به یک جامعه جهانی تبدیل کرده اند که خصلت اساسی آن چندفرهنگی بودن است و به همان نسبت و در چارچوب بحث ما چند لهجه ای بودن. دیگر امروز کسی دنبال لهجه استاندارد و آکسفوردی نیست اگر هم باشد گرایش غالب چیز دیگری است. از سوی دیگر غرب امروزه دنبال تکثیر ماشینی آدمها به شکل خود نیست که هم ماشینی بودن مورد پرسش قرار گرفته و هم ایده کنفورمیسم که روزگاری جذابیت غریبی داشت و همه از کمونیست تا اومانیست می خواستند جهان را به یک شکل درآورند از نفس و اعتبار افتاده است. برای همین است که استاد مدعو هاروارد بودن دیگر معنای قدیم خود را ندارد چرا که هیچ چیز در خود هاروارد هم جز احتمالا در و دیوار و سنگ و آجرش همان نیست که بود. هم استادان و هم دانشجویان و هم روح کار آکادمیک دیگر شده است. نمی گویم بد شده یا فساد پیدا کرده. اصلا. فقط می گویم این همان نیست.
امروز کدیور با همان انگلیسی شکسته بسته اش می تواند به دانشجو و استاد هارواردی چیزی بدهد که در محیط معمول خود او یافت نمی شود. و دانش و دانشجویی یعنی این. زبان مساله ثانوی است. سخن دراز است کوتاه می کنم.
استاد فلک دولتمند خال
به لایق شیرعلی خیلی علاقه داشت. در شعر مولوی غرق بود. به نازکی های زندگی مردم خود سخت آگاه بود. گرفتارش بود. میان جنگ و