ما و ابراهیم و جهان کلماتدوستی گفت، چرا چیزی نمینویسی، گفتم حال و حوصله نوشتن ندارم. آن دوست گفت از همین بی حوصلهگیات بنویس. من هم هر چه کلمه در دو و بر سرم میچرخید، شکار کردم و در این یادداشت محبوس کردم. آنچه میخوانید حال فعلی من است، چه بسا ساعاتی بعد از آن پشیمان شوم گاهی احساس میکنم، به زندانی ابدی محکوم شدهامزندان کلمههای عبوسدیوارها، همه از نظریههای سرد ساخته شدهاندبیرون، به جای برف، پارههای کاغذی است که از آسمان مقوایی میبارددرست میبیند نقاشی که ما را به گیاهی شبیه کرده است، کسانی که از نور یک خورشید مقوایی