ما و ابراهیم و جهان کلمات
دوستی گفت، چرا چیزی نمینویسی، گفتم حال و حوصله نوشتن ندارم. آن دوست گفت از همین بی حوصلهگیات بنویس. من هم هر چه کلمه در دو و بر سرم میچرخید، شکار کردم و در این یادداشت محبوس کردم. آنچه میخوانید حال فعلی من است، چه بسا ساعاتی بعد از آن پشیمان شوم
گاهی احساس میکنم، به زندانی ابدی محکوم شدهام
زندان کلمههای عبوس
دیوارها، همه از نظریههای سرد ساخته شدهاند
بیرون، به جای برف، پارههای کاغذی است که از آسمان مقوایی میبارد
درست میبیند نقاشی که ما را به گیاهی شبیه کرده است، کسانی که از نور یک خورشید مقوایی رشد کردهاند.
برای من گاهی، حتی خاطرهها بیشتر مثل یک کتاب نانوشته در یک کتابخانه متروکند
جهان هفت لایه در هم پیچیده کاغذی است.
هر چه تلاش میکنی از یکی بگریزی، خود را گرفتار دیگری مییابی
گردهم که مینشینیم، اگر جک و چرند نگوئیم، به کتابهای گویا بدل میشویم
گویی کتابها سخن میگویند و ما لب خوانی میکنیم.
گاهی از عمق جان فریاد میزنیم، اما فریادها به کلمات بولد شده در یک متن بی رنگ و آب شباهت مییابند.
به دوستی میاندیشم که تمام هستیاش در تالیف یک کتاب خلاصه شده است.
به دوستی دیگر میاندیشم که پیر شده، و از اینکه نظریاتش را جدی نیانگاشتهاند حسرت میخورد.
به دوستی دیگر میاندیشم که بر این باور است که او و نظریات بدیعاش را نمیفهمند و پیروانش هنوز کودکند.
به دوستی میاندیشم که کسانی را ملامت میکند که نظریاتش را در نیافته و خراب کردهاند
به دوستی میاندیشم که پیشاروی خود، قطعات بتونی فلسفه را تلنبار کرده است و هر روز به نحوی رنج سوار کردن آنها را بر خود هموار میکند.
به دوستی میاندیشم که در خانه نشسته است و سکههای طلایی خزائن غیبی را شماره میکند که در اندیشههای هنوز انتشار نیافتهاش پنهان شده است.
به دوستی میاندیشم که مستمراًٌ ادعای تملک میکند بر کلمهها و ایدهها، و از اینکه کدام ایده را او اولین بار طرح و بیان کرده است
کتابهای پر حجم در کتابخانهها، و سخنهای پرطمطراق، ترجمان جاودانگی ایشانند
کسانی بی دردند از بس پول خرج میکنند،
کسانی بی دردند از بس اعمال قدرت میکنند
ما نیز بی دردیم از بس حرف میزنیم
برای ما، جهان ترجمان کلام است، جهان کلمههای حیات یافته است، اصل و اساس جهان در کلمههاست. دریدا از تعلیق معنا سخن میگوید و رهایی را در آن میجوید. من اما نمیدانم از این دلالت بی پایان کلمهها بر کلمههای دیگر، کدام نسیم رهایی بخش بر تن آدمی میوزد.
ما بیشتر به کارگران معدن شباهت داریم که نوافکنی بر کلاه خود آویختهاند: ما رسالت یافتهایم جهان تیره را با نورافکنهای خود روشن کنیم، چه میگویم، با نورافکنهای خود خلق کنیم. سر و کلهمان هم به دیواری نمیخورد تا این بازی خاتمه یابد.
همین وبلاگ و شبکه در هم تنیده آنها، گاهی ترجمان الکترونیکی همان زندان کلمهها مینماید.
کلمهها اما گاه شلاق میزنند
گاهی معنای این ایده عمیق مسیحی را که نخست کلمه بود و هیچ نبود، در کلمههای شلاق زننده درمییابم. مسیح خود شلاقی بود که بر جهان محصور در کلام سرد آدمی کوفته شد، با این زاویه دید، راستش را بخواهید هوس کلام و بیان دکتر شریعتی را میکنم
اما بیشتر شیفه شلاقی هستم که قهرمانی بیرون از جهان کلمهها، بر عالم تنیده از مفاهیم میکوبد.
ابراهیم به نظرم از شمار آن قهرمانان بود.
از خانه بیرون آمد، اسماعیلاش را آرام و شادمان با خود همراه داشت
آن عشق بی دغدغه فرجام، در آن سکوت شگفت ابراهیم، شلاق بر جهان بی پنجره کلمهها بود.
برگرفته از: زاویه دید