شرم
در مورد آن دختری که برادران غیور اسپری فلفل توی چشمش پاشیدند و وقتی سرش را به سنگهای پیادهروی پارک لاله میکوبید گفتند "چشمت کور؛ می خواستی پررو بازی درنیاوری" چیزی نمینویسم. در مورد آن پسری که سر خیابان کارگر گریه میکرد و میگفت دو تا تیر توی کمر برادرش زدهاند هم چیزی نمینویسم. خشم و نفرتی که در چشم برادران بسیجی موج میزد هم که به بیان نمیآید… این هلیکوپتری که دم به دقیقه از روی سر ما رد میشود و هراس در دلها میاندازد هم که اصولا نوشتن ندارد. آن پسرک چفیه بهگردن و اسلحه بهدستی که وقتی گفتم