رندانه

مدتها بود صدای فریاد خود را نشنیده بودم. تمام بحران با آرامش طی می شد. چیزی روشن ته این ظلمات سوسو می زد. هنوز هم می زند. من بنده سخن ام. خراب سخن ام و آباد سخن. این کامنت سرشبی حالم را یکباره دگرگون کرد. بد کرد. اینکه کسی آلوده زبان و آلوده ذهن تو را به چیزی حتی تصوری از چیزی بیالاید که دورترین تصور است از تو. … شب سختی گذشت. بسیار سخت چنانکه سالها نبوده. همه چیز از بیگانه شدن شروع می شود. وقتی بیگانه ای هر تصوری هر اتهامی هر سخنی را روا می داری. بیگانه شدن

نسلی که نسل جدید را تربیت می کند نسل جوان اعضای هیأت علمی دانشگاه ، نسلی است با ویژگی های زیر: آراسته و کت و شلواری اند، خوش اخلاق و مؤدب اند،  طبعی سازگار با همه چیز و همه کس  دارند، همت هایشان چروکیده، با خطرپذیری صفر یا بسیار اندک، اندازۀ یک گنجشک هم دل ندارند.  آرزوهای کوچک دارند، مثلا دنبال معاون دانشکده، رئیس دانشکده، رئیس دانشگاه، وزیر یا رئیس جمهور شدن اند  و  همین …. ( یعنی می خواهند  حداکثر مثل خاتمی "کارپرداز" شوند ). دنیای کوچکشان همین جاها تمام می شود. کاملا رشنال ( rational) عمل می کنند. حساب دقیق "داده" و "ستانده" را کرده اند، حتی "برای

باز هم از زمانه

قصد نداشتم به مسائل زمانه بازگردم اما به دلیل انتشار مصاحبه ای با آقای ولیان پور عضو بورد زمانه ناچارم نکاتی را توضیح دهم تا جریان اطلاع رسانی یکطرفه نباشد. در سیبستان می نویسم چون امیدی ندارم که توضیحات من در زمانه منتشر شود ولی اگر همکاران زمانه اجازه داشته باشند خوب است که دست کم به این مطلب در پایان مطلب آقای ولیان پور لینک بدهند. در زیر نکاتی را در مصاحبه زمانه با او مورد توجه قرار می دهم و قضاوت را به خوانندگان سیبستان و مخاطبان زمانه وامی نهم:   ۱ ایشان می گوید: «فکر می‌کنم رفتن آقای

But my smile still stays on

Empty spaces – what are we living for? Abandoned places – I guess we know the score. On and on! Does anybody know what we are looking for? Another hero – another mindless crime. Behind the curtain, in the pantomime. Hold the line! Does anybody want to take it anymore? Show must go on! Inside my heart is breaking, My make-up may be flaking, But my smile, still, stays on! Whatever happens, Ill leave it all to chance. Another heartache – another failed romance. On and on! Does anybody know what we are living for? I guess im learning’ I

دموکراسی سرهنگی

وکیل زمانه، ظاهراً در ژستی دموکرات‌مآبانه، اما به شیوه‌‌ای سخت قیم‌مآبانه، گفته است که هر کس «سرسپرده‌»ی ما نیست، بفرماید برود بیرون (به زبان عامیانه یعنی «هرررری»!). این جملات و تعابیر چیزی را به یاد شما نمی‌آورد؟ یاد محمدرضا پهلوی نمی‌افتید که گفته بود هر کسی نمی‌خواهد پاسپورت بگیرد و برود؟ حبذا چنین رسانه‌ی آزادی که قرار بود کثرت‌گرا باشد و اهل مدارا. نویسنده آشکارا متمایل به زبان ارعاب و تهدید می‌شود. حتی آوردن تعبیر «آزاد هستند که چنین و چنان بکنند» پوششی بر این رسوایی نیست. به نقل از: ملکوت

رسانه، اتومبیل شخصی کسی نیست صفحه‌ای در ملکوت بر پا کرده‌ام برای پوشش دادن مطالبی که در وبلاگ‌ها درباره‌ی ماجرای اخیر زمانه نوشته می‌شود با عنوان «دفتر زمانه». سعی می‌کنم تمام مطالب موافق یا مخالف مهدی جامی رو پوشش داده و منعکس کنم. نقطه‌ی عزیمت اصلی برای ایجاد این صفحه این بوده است که هیأت مدیره‌ی زمانه، چندان توضیحی به مخاطبان زمانه درباره‌ی تصمیم‌اش نداده است و به معنایی، رفتاری غیر دموکراتیک داشته است. هر رسانه‌ی جدی و مهمی، در تغییر و تحولاتِ عمده‌اش، به ویژه در تحولاتی از این دست، برای رأی مخاطبان‌اش نیز وزن و اهمیتی قایل است.

در فضایل چموشی

این متن را پس از نزدیک به سه سال دوباره منتشر می کنم. هرگونه شباهتی با وضع امروز کاملا اتفاقی است: یا: در وصف مدیران سرهنگ و مدیران فرهنگ هر قدر به آن روز که مدیرم مرا خواست و الدرم بلدرم کرد فکر می کنم بیشتر خنده ام می گیرد. طفلک فکر کرده بود باید این کارمند چموش جا بخورد و بنشیند سر جایش و مشکلات او، که دفتر را با کلاسهای ابتدایی قدیم اشتباه گرفته بود که همه باید دستها روی زانو راست می نشستند، حل شود. خب نشد. یعنی از جهتی شد چون من به جای دست به زانو

بیگانه با زمانه

حقیقت آن است که من از بیانیه بورد زمانه انتظار بیشتری داشتم. آنچه بورد زمانه امشب و ۲۴ ساعت پس از تعلیق مدیر زمانه منتشر کرده – و لابد با مطالعه و دقت و رایزنی های متعدد – ناامید کننده است اما در عین حال گویای منش و بینش بورد و طبعا از بسیاری جهات قابل مطالعه. می کوشم چند نکته را از آن میان بازنمایی کنم: ۱ بورد زمانه تمام تلاش خود را کرده است که در بیانیه خود هیچ نامی از مدیر زمانه نیاورد. انگار چنین کسی وجود نداشته است و آن رسانه پویا و به قول بورد «موفق»

می گویند احساساتی نشوید در دفاع از احساسات   همه اش می گن احساساتی نشید. این دو گانه عقل و احساس شده یه پتکی توی سر همه. کاش یکی که سوادش از ما بیشتره بیاد یه خورده پنبه این عقلانیت و rationality رو بزنه که اینقدر شده ابزار سرکوب و سکوت. تاریخ رو نگاه کنین همیشه این بحث عقلانیت یه پتکی بوده جنبش های اجتماعی رو باهاش خفه کنن بگن اینا یه مشت آدم احساساتی بودن که شور گرفتتشون. اصلا احساساتی بودن چه اشکالی داره؟ چرا در مورد یه وضعیتی که دقیقا با احساس و روح و زندگی آدم سر

عشق عمومی

طبیعی است که متاسف باشم از آنچه اتفاق افتاده است. هرگز فکر نمی کردم به این زودی ها از زمانه جدا شوم. برای خودم یک زمان ۵ ساله قائل شده بودم. زندگی ام به ۵ ساله ها تقسیم شده است. این بار قرار این بود که این دوره کوتاهتر شود. به اجبار. انتخاب من نبود. از کانادا که برگشتم با طرحی نو آمده بودم تا زمانه را در کانادا پایه گذاری کنم. هیات نظارت زمانه بدون اینکه این طرح را باز کند یک هفته بعد بدون حضور من تصمیم گرفت که ساختار زمانه را دگرگون کند. پیام آن از همان

خاک خوب

سالهای اوایل دهه ۶۰ ضمن تحصیل، در سازمانی کار می کردم که طاهره خانم صفارزاده هم در آنجا کار و پژوهش می کرد. چون هر دو به شعر علاقه داشتیم چندین بار بحث از شعر پیش امده بود. من صفارزاده را برای دانش گسترده در زبان انگلیسی و روحیه معلمانه اش می ستودم. شخصیت اش در آن سالها ارام و دوست داشتنی بود ولی البته هیچوقت رابطه ما رابطه دوستی و صمیمیت نشد. نوعی فاصله را حفظ می کرد و چندان باز و راحت نبود گرچه در بحث جدی و اتشی مزاج هم بود. نقدش از یکی دو شعر من باعث شد که نگاه ام به شعر

۲۰ ماه نهم سال ۸۵ برای ا.ف.الف متاسفم که کینه های شخصی و حقارت های ناشی از کهتری اش را اینگونه با داستانسرایی سراپا دروغ مثل لجن به طرف من پرتاب می کند. واقعا متاسفم که همین چند کلمه را هم می نویسم. برای همین چند کلمه هم یک سالی صبر کردم تا نامه ادعایی اش را منتشر کند تا وقتی دروغ اش را نشان می دهم زیرش نزند و نگوید اشتباه تایپی بوده است و این ماه نبوده و آن ماه بوده و ۲۰ نبوده و ۳۰ بوده. آقا تو بی آبروترین دروغگویی هستی که می شناسم. اما در

در غربت

حالا دیگر می توانم این متن را منتشر کنم. نخواستم کارم بر این سوگ سایه اندازد و طعن زنند که اگر اندوهگین است از برای آن مرد نیست. عزت آن مرد بیش از این بود که برای او عزادار باشی و برای چیز دیگری گمان برند. و دیگر سوگوار هیچ چیز نیستم مگر همین پیرمردی که مرد بود و جز مردی از او ندیدم. حمید جان ببخش که تا امروز نمی توانستم دم بزنم.   – پنجشنبه ۱۶ اکتبر ———————————————————————— سرتیپ اسم اش بود. همیشه اسباب تفریح و نقل داستان می شد این اسم. یکبار خودم هم توی داستان بودم. شاید سال ۵۵

خیال نکن چیزی در این عالم بی حساب است و ان ادخلتنی النار اعلمت اهلها انی احبک …  از تمام آن نوشته ها عبور می کنم و این بار بی هیچ قصدی و بی هیچ تردیدی می نویسم . بی انتظار هیچ نتیجه ای . بی امید به حصول هیچ حاصلی . و مگر جز این آموخته ایم ، جز این  که در آنچه می کنیم در پی چیزی نگردیم که به چشم بیاید … به چشم … مگر یاد نگرفته ام آن حکایت قدیمی را با آن ترجمه قدیمی را که در آن میهمانی کوچک در آن شهر کوچک

چشم بدت دور ای بدیع شمایل

روز عجیبی داشتم. مثل اینکه فرزند آدم را بخواهند دوشقه کنند. مادر باشی چه کار می کنی؟ شب که به خانه رسیدم نکته ای یادم آمد. سال گذشته در این روزها چه غوغایی بود. رفقا همه دست به دست هم شده بودند که زمانه را کله پا کنند. موفق نشدند. اما تلاش شان را ادامه دادند. و می دهند. چه خوب که زمانه یک سال دیگر دوام آورد. بادا که صد سال دیگر هم دوام داشته باشد. ولی چه جالب است که فولکس کرانتی ها به اسم مردم یا همان فولکس ضد رسانه ای جمع شدند که مردم می ساختندش. شریعتی براستی نابغه ای

افسردگی روشنفکران به عنوان شایستگان ناکام

مقاله هوشمندانه ای خواندم از سایت تازه یافته ای که چراغ آزادی نام دارد. عنوان مقاله این است: چرا روشنفکران با سرمایه داری مخالفت می ورزند؟ نویسنده می کوشد این نکته را تحلیل کند که مدرسه روشنفکر را طوری تربیت می کند که همیشه گل سرسبد باشد اما او در واقعیت بیرونی به اندازه دیگر همکلاسی هایش موفق و پولساز و صاحب رتبه نیست و به همین سبب از جامعه ای که به اندازه شایستگی او به او ثروت و اعتبار نمی بخشد ناراضی می شود. مقاله مفصل است و من نمی خواهم آن را تکرار کنم و البته برای یک جامعه

ف ص ل حضور

شاه شیرین، هوا روشن و روشنتر می شود و من خواب ام نمی برد. باور می کنی دو سه ساعت از این شانه به آن شانه شدم و نتوانستم خودم را بخوابانم. فکر کردم بهتر است از این صبح روشن به خلاف عادت برخیزم و استفاده کنم. من با شب ها رفیق ام اما صبح هم حالی دارد. آن صبح روشن تابستانه را در یزد به یاد می آورم. سال چند بود؟ با برادرم به سفر رفته بودیم. سی و دو سالی پیش. صبح نیویورک کنار رود مواج هادسن در همین سفر اخیر. پنجره ام به روی رود باز می شد.

فرزانه های تاجیک

فرزانه خجندی امده است لندن همراه با همسرش آذرخش برای یک دوره مجالس شعرخوانی به دعوت «کانون ترجمه شعر» که بنیادش را سارا مک گوآیر گذاشته است که خود شاعر است و آوازه ای دارد. داشتم برای دوستی در باره فرزانه اطلاعات جمع می کردم که بفرستم و در یوتیوب به یک فرزانه دیگر برخوردم. فرزانه خورشید که از قرار خواننده تاجیک است و من نمی شناختم. در این چندساله چند خواننده پرانرژی و زیبا و خوش صدا در تاجیکستان پیدا شده اند که من با تاخیر با آنها آشنا شده ام. فرزانه تازه ترین آنهاست. ترانه هاش را که می

دلتنگی

شهزاده رفته است سمرقند. من در تورنتو هستم. اما دلم تنگ می شود که او در آمستردام نیست. در آمستردام که بود انگار نزدیک بود اما سمرقند دور است. این از کجاست؟ رابطه که نیست چت و تلفن و ایمیل که نیست اینترنت خانگی که نیست می شود دور. این هم روزگار ما ست دیگر. کبوتر نامه بر هم بفرستی نمی رسد از بس که راه دور است. رمان اش روی صفحه لپ تاپ ام باز است. باید آخرین بار بخوانم و املاهای تاجیکی اش را فارسی کنم. امشب یک کلمه حرف میزبان ام که دوست دارد برود به آن

ضعف حافظه ما ایرانیان تاریخمند

مقالات نیکفر همیشه تامل برانگیزند. این بار او به بهانه کشتار عمومی زندانیان در سال ۶۷ به سراغ فنومن یادآوری در میان ما ایرانیان رفته است. حرفهاش شنیدنی است: دوره‌ی کنونی، دوره‌ی یادهای محوشده، از یاد بردن، بی‌حافظگی، حافظه‌های تکه‌پاره، تکه‌تکه شدن حافظه‌های بزرگ و سرهم‌بندی و تولید یادهای جدید است. یادآوری عدالت‌خواهانه و هشداردهنده‌ی فجایع ۶۰ تا ۶۷ و پس از آن، در این زمانه کاری دشوار است. او شهرهای ما را شهرهایی بی تاریخ می بیند و بدرستی می گوید: تهران، حافظه ندارد. شهر حفظ‌کننده‌ای نیست، وگرنه پر از خاطره است. می‌توانیم نقشه‌ی آن را بر اساس راهپیمایی‌های

سوء تفاهم های پایدار

من هیچ تلاشی نمی کنم که همه را با خود هم عقیده کنم. می دانم که تلاش بیهوده است. اصلا درست نیست. آدم شاید دوست دارد اینطور باشد ولی نیست. (مثل اینکه دوست دارد لاتاری ببرد ولی نمی برد. یا زیباترین و قوی ترین فرد و تروتمندترین باشد. از همه بیشتر بداند. در هر زمینه ای از همه جلوتر باشد . خب نمی شود.) اما آدم هم از خواستن و آرزو بافتن دست بر نمی دارد. ولی گاهی هم هست که از شدت سوء تفاهم متحیر می مانم. یعنی نه تنها نزدیکی و همفکری نیست و به وجود نیامده که می بینی طرف

تصویر جامعه ای آشفته من افسرده نیستم. فرسوده ام. خبرهای بد، آدم های بی مسئولیت و نظام بی نظم و قانون آدم را فرسوده می کند. طنز سیاسی من را فرسوده کرد. چهار سال است دارم می نویسم و هیچی به هیچ. طنز سیاسی نوشتن برای مردمی که فقط برای خالی کردن عقده ها و دق دلی از کسانی که مسخره کردنشان به هیچ دردی نمی خورد دنبال طنز می گردند، به چه دردی می خورد؟ آنهم برای نویسنده ای که نه دنبال شهرت آن کار است و بسته ی حزب و دسته ای و نه محتاج پولش و نه

به دنبال اولیا می گردیم

هر چه می کنی این وقت مناسب فرا نمی رسد. پس بیش از این از امروز به فردا نیندازم و در این آخرین وقت باقیمانده از روز یا شب این دو کلمه را بنویسم و گرنه ممکن است هرگز ننویسم. شکیبایی برای نسل من با تصویری که از هامون از خود به یادگار گذاشت به یاد خواهد ماند. من لابد هنوز در اواخر دهه ۲۰ عمرم بوده ام. هامون مرا چهل روز دچار تب و بحران کرد. سویه های شخصیتی که مهرجویی به نمونه روشنفکر ایرانی ساخته بود استثنایی بود. آن عشق مرگبار با آن دیدارهای عسلین در کتابفروشی. آن نذر

* مشکل از زبان نیست، از زبان‌وران است استاد حق شناس که از خردمندان زبانشناس است و نگاهی امروزی به زبان دارد و مرعوب نگره های عصر استعمار در باره برتری زبانهای فرنگی بر شرقی نیست شالوده حرفهای آقای باطنی را درهم شکسته است: دکتر حق شناس در پاسخ به این‌که آیا زبان فارسی گنجایش پذیرش الفاظ و عبارات علمی روز را دارد، تصریح کرد: خیلی عجیب است کسانی که سر و صدای کاستی زبان فارسی برای ترجمه الفاظ و لغات علمی را به راه انداختند خودشان زبان‌شناس هستند و خودشان می‌دانند که زبان صرف نظر از اینکه فارسی، چینی،

تغییر پایه ای را فراموش کنید

دوستان، باید به اطلاع شما برسانم که من با «تغییر- از- پایه» مخالف ام! اصولا هر چیزی را که ادعای تغییر پایه ای و بنیادین داشته باشد مشکوک تلقی می کنم. نه به این معنا که به جایی وابسته باشد – امان از این تسلط کلیشه ها- بلکه از نظر فنی و استدلالی عرض می کنم. این دو کلمه ای هم که اینجا می نویسم برای مخالفت با دوستانی نازنین است که دوست شان دارم اما می بینم بدجوری از بحث های تغییر پایه ای دفاع می کنند. اشتباه است! تغییرها تدریجی اند و هرگز در جهان هیچ تغییر پایه

دیدار ناممکن

مادر شیرین است. مهر او بی دریغ است. نفوذ کلام اش از ورای مرزها و آب و کوه و خشکی بی رقیب است. می گویم می آیید؟ بیماری و بیمارداری اجازه نمی دهد. دوست دارم اروپا را وقتی می آید به او نشان بدهم. با قطار سفر کنیم. مثل کودکی کنجکاو تماشا خواهد کرد. من دوست داشتن سفر را از او به ارث برده ام. اما هر قدر هم سفر خوب باشد و جهان زیبا خانه خودش را به جهانی ترجیح می دهد. من هم. می گویم حالا که نمی شود شما بیایید پس استخاره ای کنید من بیایم. می گوید

انقلاب اروتیک زیر پوست ایران به داستان مددی-زارعی (یکی دانشگاهی و دیگری نظامی) از این منظر هم می‌توان نگریست: چیزی زلزله‌وار و گسترده زیر پوست ایران در حال وقوع است و هر از چندگاهی جایی از پوسته‌ی زمین افکار عمومی را می‌ترکاند و با فشار بیرون می‌زند. اما بخش‌های مذاب زیر زمینی آن هم قابل ردگیری است: گسترش پدیده‌ی موسوم به «تجدید فراش»، روابط جنسی متاهلان بیرون از حوزه‌ی خانواده، تجاوز، گسترش پدیده‌ی کارگران جنسی (خصوصا در شهرهای بزرگ)، گسترش افشاگری‌های جنسی (روی موبایل‌ها و روی سایبر) و…. آیا چیزی شبیه یک انقلاب اروتیک در ایران در حال وقوع است؟

افسانه عقیم بودن زبان فارسی

 یادداشت من در باره نگاه دکتر باطنی به زبان فارسی از دایره دوستان مخاطب سیبستان بیرون رفت و ناچار سوء تفاهماتی برانگیخت. این از آن جاهایی است که باید گفت برای خدا لینک ندهید! بخصوص در محلهای عمومی و پر رفت و آمد که اظهارنظر برخی کاربران شان اینطوری است که بله من نه آن را خوانده ام و نه این را اما به نظر من…! می فهمم که بسیاری به این مباحث علاقه مندند اما برای فهم استدلالها و همزبانی و نقد آرا باید حداقلی از اشتراک در مفاهیم و دانش پایه وجود داشته باشد. باری از حسن نظر

حفظت شیئا و غابت عنک اشیاء

حرف آخرم را همین اول بزنم: دوستان! بر خلاف نظر آقای دکتر باطنی نه زبان فارسی عقیم است و نه خط فارسی باید تغییر کند. این ذهنیت های استادان ما ست که باید تغییر کند اولا و فضای دانشگاهی و علمی ما ست که باید تغییر کند و بهبود یابد ثانیا. من از دکتر باطنی چیزهای زیادی آموخته ام اما حرفهای تازه اش در مصاحبه با سیروس علی نژاد عزیز بوی کهنگی می دهد. اگر بخواهم به تک تک مواردی که در صحبتهای استاد ناقص و نادرست مطرح شده بپردازم از حوصله این یادداشت وبلاگی بیرون است. در واقع بهتر است بگویم که اختلاف