در مورد آن دختری که برادران غیور اسپری فلفل توی چشمش پاشیدند و وقتی سرش را به سنگ‌های پیاده‌روی پارک لاله می‌کوبید گفتند "چشمت کور؛ می خواستی پررو بازی درنیاوری" چیزی نمی‌نویسم.

در مورد آن پسری که سر خیابان کارگر گریه می‌کرد و می‌گفت دو تا تیر توی کمر برادرش زده‌اند هم چیزی نمی‌نویسم.

خشم و نفرتی که در چشم برادران بسیجی موج می‌زد هم که به بیان نمی‌آید…

این هلی‌کوپتری که دم به دقیقه از روی سر ما رد می‌شود و هراس در دل‌ها می‌اندازد هم که اصولا نوشتن ندارد.

آن پسرک چفیه به‌گردن و اسلحه به‌دستی که وقتی گفتم خانه‌مان خیابان فاطمی است ناسزا گفت را هم سعی می‌کنم ببخشم…

فقط یک حرف توی دلم مانده که حتما باید بنویسم: من اگر به جای آن سرهنگ دوم اداره آگاهی پنجاه ساله‌ای بودم که سر خیابان دکتر قریب، باتوم به دست کاشته بودندش؛ مثل او از شرم عرق نمی‌ریختم، خودم را می‌کشتم!

برگرفته از: باران در دهان نیمه باز

مطالب دیگر

استاد فلک دولتمند خال

به لایق شیرعلی خیلی علاقه داشت. در شعر مولوی غرق بود. به نازکی های زندگی مردم خود سخت آگاه بود. گرفتارش بود. میان جنگ و

افسانه هر ملیت یک دولت

صداهای قومیت‌گرایانه در ماه‌های اخیر بیشتر از همیشه شنیده می‌شود؛ صداهایی که رسانه‌ها و سیاست‌های معینی آن را بازتاب می‌دهند و طنین اغراق‌آمیزی به آن