آنها که تحمیل کردند و آنها که تحمل کردند
این روزها گذشته از «گفتگو»هایی که در بالا وجود دارد درگیریهای کلامی بین مردم هم زیاد است. ظاهرا بین طرفداران احمدی نژاد و طرفداران موسوی. برای ما مردمی که فرهنگ شنیدن صدای مخالف بینمان رواج ندارد و کمتر نهاد یا فردی در تولید چنین فرهنگی می کوشد مسلما آسان نیست که بشنویم کسی حرفی غیر از حرف ما می زند. داغ می کنیم. خودم هم اولیش. از روی چیزهای که در وبلاگها مختلف می خوانم می توان حدس زد که مردم چگونه در پی همین جدالها دو دسته شده اند. یک موردش اینجا.
دو دسته شدن مردم به لحاظ سیاست شاید به خودی خود چندان مهم نباشد چرا که در همه کشورها اختلافهای سیاسی هست. چیزی که مهم است اینست که این دو گروه دشمن هم شده اند و خودی و غیرخودی می کنند. خیلی جاها می خوانم که موسوی با نپذیرفتن شکستش باعث شد مردم دودسته شوند. اما من فکر می کنم این دودستگی مردم و این شکافی که بینشان ایجاد شده سابقه ای طولانی تر از این انتخابات دارد. این انتخابات فقط باعث شد این حقیقت عریان شود. خودی و غیر خودی کردن و فرق گذاشتن بین آدمها بر اساس همین قضاوت و حتی گاه محروم کردنشان از حقوقی مثل دستیابی به شغل یا ورود به دانشگاه سالهاست که در روح و رفتار و گفتار ما ریشه دارد. خود من در این چند سالی که فرانسه زندگی می کنم بارها به خاطر حجابم مورد چشم غره و رو ترش کردن و محل گذاشته نشدن هموطنانم واقع شدم. تازه اگر به وضوح به من نمی گفتند که جاسوس جمهوری اسلامی هستم. هر چند که من به این افراد حق نمی دهم که چنین رفتاری با من داشته باشند اما می فهمم که دیدی منفی به حجاب من داشته باشند و من را از خودشان ندانند. چون خود من هم دیدی منفی نسبت به کسانی دارم که شبیه آنهایی هستند یا عین کسانی با من حرف می زنند که از دوره راهنمایی تا پایان لیسانسم یا به جوراب سفیدم گیر دادند یا به آستین بی مچ مانتوام یا هر بار که آدم را جایی می دیدند سرتا پایمان را جوری نگاه می کردند که انگار معلم دانش آموز خاطی را. شکل این آدمها و استدلالشان همیشه تحقیر شدنم را برای من تداعی کرده است. هر چند که سعی خودم را می کنم اما سخت می توانم دید خوبی به این آدمها داشته باشم. برای من فقط تحقیر است اما برای دوستم که در گزینش دبیری رد شده بود چون چادری نبوده، پایمال شدن حقش. و آن خانمی که من را بخاطر حجابم اخ و تف می داند شاید با دیدن من یاد مساله دردناکتری می افتد. اینها مثال های کوچکی هستند برای اینکه بگویم ما مدتهاست دو دسته شده ایم. دسته ای که تحمیل کرد و دسته ای که تحمل کرد. اما به این عریانی نبود و فرصتی برای «گفتگو» راجع به آن نبود که به این وضوح خودش را نشان دهد. مونولوگ بود اما دیالوگ نه. چرا که یک گروه اکثر قریب به اتفاق وسایل ارتباطی را داشت و حرفش را می زد اما گروه دیگر نه. حتی در همین گفتگوهای بین فردی هم باید دقت می کرد که طرف خودی باشد که مبادا به خاطر زدن حرف مخالف فردا برایش دردسر درست شود. مگر اینکه پشتش گرم بود و خیالش راحت که دردسری برایش درست نمی شود یا پی هر نوع دردسری را به تنش می مالید.
آدمها برای اینکه حس کنند وجود دارند احتیاج به حرف زدن و عمل در فضایی عمومی دارند. این را یکی از محققین ارتباطات فرانسویبه خوبی نشان داده. و در ضمن گفته است فضای عمومی، نه در خانه و بین دوست و آشنا. اصلا یک شرط برای اینکه انسان احساس کند «وجود دارد» اینست که حرف بزند و ببیند که شنیده می شود. وقتی دو طرف دعوا به یک اندازه اجازه و حق حرف زدن و شنیده شدن داشته باشند هر دو به یک اندازه احساس «آدم بودن» می کنند. این حس آدم نبودن و به حساب نیامدن یک دسته را بگذاریم کنار اینکه ما هیچ وقت فرهنگ گوش کردن به حرف مخالف را در جامعه مان نپرورده ایم. همین می شود که همین که وقتی کسی به آرامی گفت شمایی که صلاحیت شورای نگهبان در قضاوت راجع به انتخابات را رد می کنید بی جا کرده اید که اصلا نامزد همین انتخابات شده اید، طرف داغ می کند و داد و قال راه می اندازد. تو گویی که سالها خفگی را باید سر گوینده خالی کند.
*برگرفته از وبلاگوار شادی ضابط