قصد طرح یک بحث مدرسی در باره حافظ را در اینجا ندارم ولی چون گفت و گویی بین من و داریوش رفت در باره حافظ و آنچه درملکوت نوشته است در این باره، گذرا چند نکته ای که به نظرم بنیادین می رسد یا بنیاد نظر مرا در باره حافظ می سازد اینجا می آورم. من آن زمان که “کتاب پاژ” در مشهد به همت دکتر یاحقی در می آمد مقاله ای نوشته ام(: فردوسی و چهار برادر فرهنگی او – در شماره هفتم) که سیری است در تاریخ شعر کلاسیک ایران تا جامی و آنجا توضیحات بیشتری در شرح آنچه اینجا می گویم هست.
نخست آنکه شعر ایران پایه حکمت ما ایرانیان است و دوره طلایی آن با نوآوری های عظیم فکری تا سده حافظ که سده هشتم هجری است ادامه می یابد ولی در عصر حافظ در پایان خود یا دوره کمال خود قرار دارد.
دوم آنکه هم به دلیل آنکه همه گفتنی ها گفته شده بود و نیز همه شیوه های بیانی آزموده و به اوج رسانیده شده بود در عصر حافظ تنها یک کار باقی مانده بود و آن ایجاد وحدت در همه آن کثرت بود و از این را ه آفرینش کار ادبی وفکری تازه ای در خور همنشینی با غول های متقدم. نخبگان هوشمند عصر او این می دانستند و به همین دلیل چند تن از آنان بمانند حافظ در این شیوه ترکیبی تلاش می کردند مثل خواجو.
سوم آنکه حافظ برای ترکیب همه آنچه ما داشتیم هیچ راهی بهتر ازاستفاده کامل از هنر ایهام نداشت. او ایهام را نه تنها به عنوان یک تکنیک یا صناعت ادبی به کار برد که آن را به یک نظام فکری و اخلاقی توسعه داد که به رندی نامدار است.
رندی حافظ تقدیر بود که کمال فرهنگ ما باشد و منشوری که از آن طیف های فرهنگ رنگارنگ ما دیده شود. او کاری را که فیلسوفان ایرانی مانند سهروردی آزموده بودند دنبال کرد و موفق شد میان حکمت ایرانی و حکمت قرآنی پیوند زند. اما فقط بر این جنبه از کار او نباید تاکید کرد. او در ترکیب هرچه که ترکیب شدنی بود موفق شد. حتی در صورت ادبی، غزل و قصیده را با هم یگانه کرد چنانکه از غزل کار قصیده را گرفت و مدح نیز کرد.
اما اگر در کلام او ما خود را و حافظه قومی خود را می یابیم اولا از سحر آن هنر ترکیب است که در آن صدای همه شاعران بزرگ ما شنیده می شود و در آن همه فرهنگ و حکمت ما که مایه حافظه قومی ماست در قالب غزل فشرده شده است و ثانیا اینکه ما هنوز زیر سایه آن فرهنگ و حکمت می زییم و از آن چندان فاصله نگرفته ایم که حافظه قومی مان دیگر شده باشد.