مهاجران دیگرند و مقیمان دیگر. مقیم در جهان خویش می زید یا گمان می کند که میزید اما مهاجر جهان خود را برداشته میگردد. بی گمان است که در جهان خود نیست. مهاجر مثل پل است یا آن که بر پل ایستاده است: میان دو جهان با هر دو و دور از هر دو. مقیم مثل درخت است که ریشه می دواند و به استواری خود می نازد مهاجر باد است از هر درخت نشان دارد و در هیچ زمینی ریشه ندارد.
مقیم اقامت خود را انتخاب نمی کند اما مهاجر به این انتخاب ناگزیر شده است.
زندگی مهاجر با مقیم هیچ مشابهتی ندارد مگر اشتراک در سرزمین واحد سرزمینی که از آن مقیم است.
استاد فلک دولتمند خال
به لایق شیرعلی خیلی علاقه داشت. در شعر مولوی غرق بود. به نازکی های زندگی مردم خود سخت آگاه بود. گرفتارش بود. میان جنگ و