دلم در بند هیچ کس نیست
“آه مردان بی شوکت
مردان بی شکوه!”
کاش می توانستم
به درختی بزرگ تکیه زنم
یا به آرزویی بزرگ
اعتماد کنم.
ای بادهای رعد آوا!
بیهوده هیات غولان گرفته اید
چراغهای جادو
شکسته است.
“نه!
بازنگرد
هوشیاری کاذب!
تابوت اغمای روزها خوشتر است.”
کوله بارم سنگ است
ای زنان زیبای مزرعه های کبود!
بیهوده خویشتن را
بر سراب ها
فرشته آب
می نمایید.
و آن ترانه غمگین چه بود
که گاه عبور از کنار بید شنیدی؟
کهنسال ترین شیدای زمین می خواند :
“کسی که در رهگذار باد
نشسته است
چگونه می خوابد؟
– و رویای شیرین
پشت پلک هاش
می سوزد.”
هذا فراق بیننا و بینکم
هر چه می گذرد می بینیم شکاف بین ملت و روحانیت معظم بیشتر می شود. طوری که دیگر رفوشدنی نیست. راه ما سوا ست. داریم