یک. درد اول
او را نمی شناسید
او را که جان به عشق
داده است
و با گامهای بارانی اش
در کوچه های خیس سفرهای انزوا
گم شده است.
“ای تن سبز دیوارهای کهنه ای
که بوی گیاه و خاک می دهید!
مرا پناه دهید
چون سرگشته برگی
که از خاطرات پاییزی
هراسان است.”
تنها نصیب تو
تماشا بود
ای نگاه سوخته!
“ای هستی پریشان باد!
بر این التهاب فسرده
اینک
نوازشی.”
دو. رو به تهی
او را نمی شناسید
او را که گاه عبور
به جویباری ساکت
می مانست
اما تمام روانش
تعبیر آبی دریا بود.
“تشنه ای نبود
و گرنه آب
چگونه در حسرت کوزه هاتان
سوخت؟”
پنجره ها
رو به تهی باز می شوند
ای طالب روشنی!
پرندگان صبح
از افق های آبی
گریخته اند.
“اگر چاک چاک شوی
ای نگاهِ
بیهوده
در انتظار
تو را سزا می دانم.”
سه. وهم
او را نمی شناسید
او را که چشمانی
به رنگ ساده قلبش
داشت
و همواره از هجوم وهم
می ترسید
و هیچ از خود نمی پرسید
چرا در نگاه سرخ گلی
چنین حیران است.
“اما بی حضور تو دیگر مرا توانی نیست
ای گل خفته مهر!
و این روان بی تصویر
برای رفتن مردد است.
آه
همینجا
به پای هستی سبز این درخت
به خاک اگر شوم
باز امیدی هست
که فردا
در رگهای روشن برگها
سرود آفتاب را
نوش کنم.”
ای روان فسرده و خاموش!
ماهیان شوق از تو گریختند
آینه آفتاب شکسته است
اما هنوز
تلالو لحظه های آفتابی
در ذرات شکسته آیینه اش
نگاه خیس خاطرات آبی تو را
خیره می کند.
چهار. تلخ
او را نمی شناسید
او را که میان عشق و مرگ
به سمت کبود مرگ
رانده می شود.
“ای کابوس فردای خفته و تاریک!
این روان پریشان را
مگر اوج آفتابی ابرها
نصیب نبود
که اینچنین به هرزه
مردابی
خواهد شد؟”
با آنهمه سبد که برای چیدن تبسم صبح رفته بودی
چه شد
که تهیدست و تلخ
به دامن شب
بازگشته ای؟
پنج. سنگ
او را نمی شناسید
او را که دیگر نیست
او را که گرچه با خبر روشنی آینه هاتان
آمده بود
جز سنگ بر دهانش
نصیبی ندادید.
ای رسول مرده!
لوح گور تو
فقط
نقش عبور بی اعتنای باد خواهد بود
بر خاک سوخته.
از: ف ص ل حضور