هذا فراق بیننا و بینکم

هر چه می گذرد می بینیم شکاف بین ملت و روحانیت معظم بیشتر می شود. طوری که دیگر رفوشدنی نیست. راه ما سوا ست. داریم به جایی می رسیم که با صدای بلند بگوییم آقایون ما به راه خود شما به راه خود. این ره که تو می روی به ترکستان است تو هم فکر کن که ما به ترکستان روانه ایم. تو سوی خودت ما هم سوی خودمان. زمان همراهی ما و شما سر آمده است.

طرف آمده گفته است که شب اول قبر رئیسی انبیا رفته اند به دیدارش! اکبر خوشکوشک در کلابهاوس دفاع می کرد از این غیب گویی بی نظیر که این آقا یعنی گوینده ماجرای شب اول قبر عارف است! با عالم غیب اتصال دارد! -شاهد روباه!

ما می بینیم نه با خوشکوشک دیگر کاری داریم نه دفاعی از این چرندیات را می پسندیم نه تعریف عارف برای ما این است و نه اصلا رئیسی را عددی می دانیم که حرف فرضا یک عارف متصل را درباره او بپذیریم. بیشتر به نظرمان می رسد اینها رسما و علنا دارند دروغ می گویند. پا روی حق و حقیقت می گذارند. یک آدمی را که هیچی نبود به امامزاده جدید تبدیل می کنند. اینها در خوش بینانه ترین تعبیر در توهمات بی پایان خود غرق اند. خود را عارف می بینند و از معرفت هیچ ندارند. متصل می بینند و در انقطاع کامل اند. کر و کور. فقط صم بکم نیستند! و در نگاهی بدبینانه پیشوایان کفر و پوشاندن حقیقت و گل به صورت آفتاب مالیدن اند.

راه ما جدا ست. پنجاه سالی است با اینها مدارا کرده ایم. از فجایع جنگ ابلهانه ای که بیهوده ادامه دادند و دهها هزار جوان وطن را سوختند گذشتیم. به آبادی کشور فکر کردیم. اصلاحات کردیم. بحران ساختند. نامردی به اسم احمدی نژاد را روی کار آوردند که حرث و نسل را بر باد داد. به صورت خودشان هم پنجه کشید. بعد رهبر جنبش اعتراضی ما را خانه-زندان کردند. باز به تدبیر و امید دل بستیم و به کلیدی که شاید قفل هایی را که این جماعت زده بودند باز کند. رفتند آشوب راه انداختند. برجام درست کردیم زیر هیاهو و جنجال دفن اش کردند. بعد یک بی وجودی را سر کار آوردند به ضرب و زور که از ریاست و مدیریت فقط اسم اش را داشت و کارنامه سیاهی در کشتار جوانان وطن داشت. ساقط شد یا ساقطانده شد. هر چه بود رفت و از شرش خلاص شدیم. گرچه تاوان کارهای ناکاری که کرده را هنوز داریم ما ملت پس می دهیم.

حالا دیگر چیزی نمانده. کسی هم نمانده. ته لیست آدمهاشان یک جلیلی هست و یک میرباقری و یک مشت پاجوش هیچ کاره. دستاویزی هم ندارند. که دیگر نه آبی هست نه برقی نه گازی. نه هوای خوبی نه فضای تدبیر و امیدی. مردم سوی خودشان و این جماعت نامردم هم سوی خودشان. حالا رسیده اند به اینکه سر ترک و کرد و فارس آشوب راه بیندازند. بگویند دیگی که برای من نمی جوشد بگذار اصلا چپه شود همه را بسوزد. امنیت کشور را به هم می ریزند. از کاه کوه می سازند. هر فتنه ای که بلدند علم می کنند تا نکند آب خوش از گلوی کسی پایین برود مگر راه بازگشت کسی مثل آن الف نون بی حیا و این رئیسی بی وجود باز شود و دوباره بر کرسی غارت و انحصار فرقه خودشان بنشینند.

مردم قرن ششم آنقدر باشعور بودند که وقتی خیام از جهان گذشت او را کنار امامزاده خودشان امامزاده سوخته یا محروق دفن کردند. هر دو را عزیز می داشتند. نه آسمان به زمین آمد نه اسلام شان به خطر افتاد. اینها چند قرن بعد یادشان افتاده که این خیام را باید از کنار این امامزاده برداشت و به زباله دانی انداخت! از زنده ها خیری ندیده اند افتاده اند جان مرده ها! زنده ها به این جماعت پشت کرده اند دارند انتقام خود را از مرده های ملت می گیرند. این جماعت از سنگ قبر شکستن این و آن که مثلا این اسلام اش درست نبوده آن اصلا مسلمان نبوده رسیدند حتی به شکستن سنگ قبر نازنینی مثل سهراب سپهری در مشهد اردهال. حالا افتاده اند جان خیام. فردا لابد می روند سراغ قبور شاهان و شاهزادگان و وزیران و اعیان در حرم های وطن. أَلْهَاکُمُ التَّکَاثُرُ حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ.

و چه فرق می کند که امام جمعه گفته باشد یا دستیار و معاون و دوست و هم کاسه و هم پیاله اش؟ خود را به چه دلداری می دهید که این نگفته آن گفته؟ مگر بار اول است؟ مگر حرفی استثنایی است؟ این پارگی فاحش به این چیزها رفو نخواهد شد.

این نواسلامی ها از کجا آمده اند؟ چرا اسلام شان یک چشمی است؟ چرا جز خودشان کسی را نمی بینند و نمی پذیرند؟ چرا اگر مشهد امامزاده ای هست سهراب سپهری نباید کنارش باشد؟ اگر امامزاده سوخته ای هست چرا جان سوخته ای مثل خیام نباید کنارش باشد؟ این شیعه داعشی که به جان فرهنگ افتاده از کجا آمده است؟ مملکت را گور آرزوهای نسل انقلاب کردند و حالا گورستان ها را هم می خواهند یکدست کنند و مثل خاوران از هر چه سنگ و نشانه است بزدایند. که چه شود؟

باید فکر کنیم چطور شد که قرنها بت های بامیان به اسلام آسیبی نرساندند تا طالبان کشف کرد که وجود این سرخ بت و خنگ بت به اسلام صدمه می زند و باید نابودشان کرد؟ باید فکر کنیم اسلام اینها از کجا سرچشمه می گیرد که شیعه باشند یا سنی اینقدر مسموم است؟ اینقدر به تخریب و ویرانی گرایش دارد. این مانویت جدید زیر نقاب اسلام.

این جماعت مانوی-شیعی-سلفی-آخرالزمانی نه کار بلدند نه مدیریت بلدند نه زعامت بلدند نه حتی از اسلامی که ادعایش را دارند چیزی می دانند. نه حسن خلق دارند نه زبان نرم و مردم پسند دارند نه شرم و حیایی که درک کنند چه کرده اند با مردم ما و خجالت بکشند از این بینوایی که مردم را به آن دچار کرده اند، خون هایی که ریخته اند، خانواده هایی را که از هم دور ساخته و مهاجرانده اند. اگر سر سوزن وجدانی داشتند شب خواب شان نمی برد یا زبان به کام می گرفتند و نمک بر زخم نمی ریختند. و کسی که وجدان ندارد دین دارد؟

دوره ای رسم شده بود تاکسی ها عمامه به سرها را تحویل نمی گرفتند. آنها را می دواندند و بعد می گفتند نمی خورد! یا اصلا آخوند سوار نمی کنیم! بعد روزگاری شد که این بی اعتنایی درست یا نادرست همه گیر شد و عمامه این جماعت را پرت می کردند. درس نگرفتند. درس نمی گیرند. اصولا مردمی هستند که در یادگیری کندذهن اند. نه از تجربه می آموزند نه از کتاب نه از قرآن نه از سنت. و گرنه همان بعد از جنگ می فهمیدند که قافیه را باخته اند. بعد از اصلاحات می فهمیدند. وقتی الف نون را بر کرسی ریاست جمهور نشاندند می فهمیدند چه غلطی کرده اند. وقتی گرانی بی مهار و بیعدالتی آشکار مردم را از دین و ایمان فراری داد می فهمیدند. وقتی رئیسی شان ساقط شد می فهمیدند. وقتی دیدند که نمی توانند قانون حجاب و عفاف شان را با آنهمه جنجال اجرا کنند می فهمیدند. کی می خواهند بفهمند. به نظرم هیچ وقت! به قول نظامی عروضی درباره مدعیان شاعری «ناجوانمردی که به پنجاه سال ندانسته باشد که آنچه من همی گویم بد است کی بخواهد دانستن» -اگر تا امروز نتوانسته شعر خوب بگوید دیگر شاعر نخواهد شد!

اینها یاد نمی گیرند. رشد نمی کنند. پا به پای مردم نمی آیند. اینها یک مشت رعیت چشم و گوش بسته می خواهند که هر چه گفتند تصور کند نقل و نبات است و نعوذبالله سخن خدا و پیغمبر است. ولی خواب خوش! دیگر رعیتی هم نمانده جز خودتان. سرداران بی لشکر!

بین ما و این طبیبان مدعی دیگر حرفی باقی نمانده است. نه سواد دارند و نه چیزی یاد می گیرند نه شرم و حیا دارند نه کفایت کاری. راه ما از اینها جدا شده است. دیری است که مردم دارند همه جوره این جماعت را می آزمایند. ببینند راهی برای اصلاح ذات البین هست. نیست. تنها راه رهایی جدایی است. طلاق عاطفی مدتها ست اتفاق افتاده است. باید رسمی شود! و خواهد شد. سنت الهی همین است. آن کس که از مردم جدا افتاد آن کس که سیطره بر مردم را به هر قیمتی خواست آن کس که پا روی حقیقت گذاشت عاقبتی ندارد. آینده ای ندارد. رسوایی و بی اعتباری عاقبت او ست. و پناه بر خدا از عاقبت سوء. إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعِیدًا وَنَرَاهُ قَرِیبًا.

مطالب دیگر

انقلاب؛ افسانه و آسیب خلقی شدن

در میان افسانه های سیاست در دوران مدرن کمتر افسانه ای به جذابیت و فراگیری و ویرانگری «خلقی شدن» است. تجربه های انقلابی قرن بیستم

استاد فلک دولتمند خال

به لایق شیرعلی خیلی علاقه داشت. در شعر مولوی غرق بود. به نازکی های زندگی مردم خود سخت آگاه بود. گرفتارش بود. میان جنگ و