Search
Close this search box.

گفتگوی نسلی با بهاره هدایت

نامه یا بیانیه بهاره هدایت را می خواندم. فکر کردم حرفهای من خواننده از نسل قبل از او بیشتر از کامنت است. پس حرفهایم را اینجا می نویسم. شاید بهاره یا هم نسلان او بخوانند. به منزله گفتگویی میان دو نسل.

فرق نسل ما با نسل هدایت این است که یک دور آن انقلابی را که آنان آرزو دارند یا انتظار می کشند دیده ایم. می دانیم چه نکبتی است! نمی خواهم از انقلاب ۵۷ دوری کنم. یا آن را سراسر خطا بدانم. من و بسیاری دیگر مشتاقانه به آن انقلاب پیوستیم. آن اشتیاق سخت ارزشمند است. سالهای اول انقلاب هم بس پرخاطره و زیبا ست. و همزمان تلخ و پر اندوه. این خاصیت هر تحولی است. شیرینی اش با تلخی آمیخته است. این ویژگی زندگی است. با تناقض ها و پارادوکس ها آمیخته است. نمی خواهم بگویم ما انقلاب کردیم شما نکنید! می خواهم بگویم دیگر انقلاب ممکن نیست. بیهوده به آن دل نبندیم.

بهاره می نویسد: «استدلال کردن در این رابطه که جمهوری اسلامی دشمن این ملک و ملت است، مدتهاست که تبدیل به کار زائدی شده؛ این حکومت سرشت و سرنوشتش تباهی است و باید برود.» این حکومت نه همه اش تباهی بوده و نه لزوما رفتنی است. همه اش تباهی نبوده زیرا تحول موقعیت زنان خود نشانی از فیروزی های تحول هولناکی است که ۴۳ سال پیش رخ داد. و دهها فیروزی دیگر. در هنر و سینما و موسیقی و فرهنگ و کتاب و سبک زندگی و ارزشها. و گسترش بسیاری چیزها که زمانی به گروه کوچکی در پیش از انقلاب اختصاص داشت. جامعه ایران در این نزدیک به نیم قرن تحولات بزرگی کرده است. مهمترین اش حول تغییر از جامعه رعیتی به جامعه شهروندی است. و این بدون انقلاب چه بسا ممکن نبود. یعنی دیگر نمی شود به عقب بازگشت و گفت بدون انقلاب ممکن بود. شاید بود. اما تاریخ را نمی شود مثل فیلم برگرداند و از نقطه دلخواه شروع کرد و تاریخ تازه ای آفرید. هر تحولی در ایران شده با انقلاب در پیوند است. چنان که هر نکبتی که آورده. از جنگ و حذف و استصواب و تبعیض و توتالیتاریسم. ما از درون همین شرایط رشد کرده ایم.

بهاره می نویسد: «اکنون مطالبات به خود ساختار و قدرت برخورد کرده؛ هم نیل به سوی تحقق‌شان ساختار را فرو می‌پاشاند، هم مقاومت در برابر‌شان؛ به این معنا، انقلاب قطعی است.» همه این جمله آخر را برداشته اند و نوشته اند انقلاب قطعی است. ولی از نظر من هیچ چیزی قطعی نیست! در سال ۵۷ به نظرمان می رسید خیلی چیزها قطعی است. و نبود. و نشد. اگر تصور قطعیت و قاطعیت در ما نبود هرگز تن به انقلاب نمی دادیم. از این تصور باید ترسید. باید دانست که راه ناهموار و دشوار و پرمخاطره است. هیچ قطعیتی وجود ندارد. احتیاط شرط زندگی خردمندانه است و زندگی هر قدر دشوار باشد ما را از احتیاط و پرهیز از قطعیات گریزی نیست. مبادا دوباره خانه را بر سر خود آوار کنیم. راههای دیگری هم هست. استدلال او این است که مطالبات به ساختار قدرت برخورده کرده و چه این ساختار آن را بپذیرد انقلاب می شود و چه نپذیرد انقلاب می شود. اما شکل های سوم و چهارم و صدم هم وجود دارد. هیچ دوگانه ای وجود ندارد. این ما هستیم که دوگانه می سازیم. نمونه های انقلاب نرم بسیار است. و اصلا انقلاب تنها راه تغییر نیست. و گرنه هر تحولی در جهان باید با انقلاب سیاسی همراه می بود. من این ایده را که در ایران مطرح است می پسندم: بیشتر از اصلاح و کمتر از انقلاب. این چیزی است که نیاز داریم. این ما را نجات می دهد. در هر جای جهان هم تحول عمیق از همین مسیر اتفاق افتاده است. مشکل این است که در تصور ما تنها راه تغییر انقلاب است. یادآور شعار اوایل انقلاب که می گفت تنها ره رهایی جنگ مسلحانه است! و نبود. تغییر از مسیری رخ داد که هیچ کدام از گروههایی که تنها ره رهایی را شناسایی کرده بودند تصورش را نداشتند.

بهاره می نویسد: «گرچه تجویز منع خشونت تا حد امکان، پذیرفتنی است، اما اصرار به عدم خشونت مطلق، به معنی امتناع انقلاب است.» یعنی که انقلاب را اصل گرفته است. من پرهیز از خشونت را اصل می گیرم! بنابرین اگر انقلاب یا هر تغییری مرادف با اعمال خشونت باشد از آن راه نمی روم. خشونت است که نکبت می آورد. چه کودتای ۲۸ مرداد باشد چه انقلاب ۵۷ باشد و چه انقلاب آینده ای که بهاره به آن دل بسته است.

در آنچه او پس از این نوشته است خردی روشن می بینم اما کافی نیست. می نویسد: «گرچه انقلاب – متاسفانه – عاری از خشونت نیست، اما ما وظیفه داریم یک چراغ خطر را هم نسبت به خشونت بی‌مهار در اذهان روشن نگه داریم. در موضوع خشونت، فارغ از مسایل اخلاقی که ممکن است خاطر برخی را به راستی مشوش کند، مساله مهم‌تر پایداری ایرانِ پس از براندازی است. بنابراین خشونتی که امکانِ شروع و تداوم چرخه‌ی خونخواهی را در فردای براندازی دامن بزند، مجاز نیست، چرا که چنین خشونتی پایداری ایران و بقای رژیم برآمده از انقلابِ آتی را تهدید خواهد کرد.» این خوب است که او از خشونت بی مهار نگران است. اما این خوب نیست که تصور می کند خشونت که راه افتاد لزوما قابل مهار است. این توهم محض است. چنانکه توهم است اگر فکر کنیم خشونت با خونخواهی پیوند نخواهد خورد. خشونت دموکراتیک نداریم. خشونت از کینه می روید. و کینه یکی نیست صدها ست. وقتی میدان برای کین توزی و کین خواهی باز شد جایی برای مهار آن نیست. و هیچ معلوم نیست به کجا می رسد. چون نمی دانیم چه نوع کینه هایی راهی میدان مبارزه انقلابی می شوند. این راه بیراهه است. مثل خود انقلاب! باید از کینه و خشونت هر صورتی داشته باشد پرهیز کرد.

می نویسد: «هیچ ناظر منصفی نمی‌تواند این ملت را به ناشکیبایی و تمایل به خشونت متهم کند، چرا که خرد جمعی ایرانیان طی دهه‌های گذشته بارها تمام منافذ احتمالی را برای تغییر مسالمت‌آمیز وضعیت آزمود، ولی همواره و همیشه با در بسته‌ی قدرتِِ تمامیت‌خواه حاکم روبرو شد.» یعنی چون به اندازه کافی شکیبایی کرده ایم اکنون شکیبایی را می توان کنار گذاشت. اینطور نیست! شکیبایی مهارتی اخلاقی است که وقتی دارا شدی دیگر نمی توانی آن را به دلخواه روشن و خاموش کنی. مردم ایران شکیبا هستند و با همین شکیبایی راه خود را پیدا می کنند. نمی شود جامه دیگر کرد و به راه دلخواه رسید.

نوشته است: «دوستان سابق‌مان تصور کردند که سیاستِ منع خشونت به معنای مصالحه با قدرت است! …عجالتاً باید به یاد آورد که روند تلاطم‌‌های اجتماعی- سیاسی بیش از آنکه مشروط به تجویز و توصیه‌ای باشند، در مدار نیروی آزاد شده‌ی درونی خود و اقتضائات دوران خود سیر می‌کنند.» سیاست به معنای همزیستی است. مصالحه با قدرت هم بخشی از آن است. در اوایل انقلاب بدترین نسبت سیاسی «سازشکاری» بود. همین پرهیز ناموجه از سازش که اصل زندگی در خانواده و جامعه و جهان است ما را به امروز رساند. به ولایتی که فکر می کند دیپلمات نیست انقلابی است و می خواهد انقلاب سازش ناپذیر خود را پیش ببرد به هر قیمتی. امروز باید از این درس تلخ عبرت گرفته باشیم. نه اینکه باز بر طبل سازش ناپذیری بکوبیم. جهان همیشه به مراد من و تو نیست. باید بیاموزیم که در یک بده بستان سازش و ستیز پیش برویم. این هم که مدار نیروی آزاد شده راه را هموار می کند بازتاب نوعی دترمنیسم تاریخی است که مارکسیست های انقلاب به آن علاقه داشتند. چنین چیزی وجود ندارد. خیال باطل است. این همیشه ما هستیم که خیال می کنیم مسیر تاریخ یا آن نیروی آزادشده این است یا آن است. واقعیت را صرفا پس از آنکه رخ داده باشد می فهمیم. سرنوشت شوروی و سرنوشت انقلاب خودمان و سرنوشت انقلاب مائو بروشنی نشان داده است که مسیر نیروی آزادشده همیشه مهندسی می شود. چیزی خودبخودی اتفاق نمی افتد. و اگر هم بیفتد ما از آن بی خبریم. تنها وقتی اتفاق افتاد می فهمیم. چنانکه سرنوشت مائو و شوروی و انقلاب خودمان را کسی از آغاز نمی توانست بر اساس الگوی «نیروی آزادشده راه خود را پیدا می کند» پیش بینی کند.

این ما و منی کردن در این بخش از نوشته بهاره درباره جنبش سبز هم تصوری غیرتاریخی است: «تا وقتی خیابان در تسخیر ما بود، این ما بودیم که جنبش و مطالباتش را روایت می‌کردیم و میرحسین و اصلاح‌طلبان در پی ما می‌آمدند. اما وقتی جنبش سرکوب شد و به کنج خانه‌ها رانده شدیم، به مرور و سال به سال بیش از پیش، سنگرهای خالی مانده‌مان با روایت اصلاح‌طلبان فتح شد.» کدام ما؟ هیچ مایی بدون میرحسین نبود. او بود که منتخب ما بود و او بود که ایستاد و ما را شکل داد. اینکه بگوییم ما میرحسین را دنبال خود کشاندیم همانقدر درست است که بگوییم میرحسین ما را دنبال خود کشاند. واقعیت از این گزاره های ساده شده به دست نمی آید. واقعیت در بده بستان مولفه های مختلف شکل می گیرد. ساده سازی کردن آفت است. و اگر اصلاح طلبان روایتی آوردند که اندیشه سبز را مصادره کرد پس «ما» کجا بودیم؟ آن ما که عامل اصلی جنبش سبز بود چه بر سرش آمد که نتوانست روایت خود را حاکم کند؟ این خود نشان می دهد که ماجرا بسی پیچیده تر بوده و هست.

قسمت بعدی حرف بهاره در باره میرحسین هم سراسر ایده آلیستی است و دنباله همان خطاهای انقلابی ما: «میرحسین توسط جنبش جوانان در ٨٨ برکشیده شد و حیات سیاسی جدیدی یافت، ولی به بهای تجدید عهد با «امام»ش به آن جوانان پشت کرد. میرحسین خالص‌ترین، پایدارترین، و صادق‌ترین کسی بود که پروژه‌ی اصلاح‌طلبی را تا منتها الیه منطقی‌اش به پیش برد. شکست سیاسی آن جنبش به لحاظ دست نیافتن به اهدافش به کنار، ماجرای «جان بیدار» اعلام شکست اخلاقی آن بود که به امضای میرحسین رسید.» امروز باید از بهاره پرسید آیا کسی را می یابد که هیچ تعهدی به جان بیداری نداشته باشد تا او بتواند به رهبری اش اذعان کند؟ به زبان دیگر، آیا او هم مثل ما در سال ۵۷ دنبال رهبر معصوم می گردد؟ این چنین شیری خدا هم نافرید. دست کم غیر از معصومین در فرهنگ شیعه هر کس دیگری تعلقاتی دارد که از نظر من و تو ممکن است دلگزا باشد. میرحسین آنقدر فداکاری داشت و آنقدر صلاحیت داشت و آنقدر بیداری و هوشیاری سیاسی داشت و آنقدر شجاعت و ایستادگی داشت که بتوان تعلق خاطرش را به رهبر انقلاب نادیده گرفت. وانگهی در گفتمانی که او از آن برآمده بود رهبر انقلاب زدودنی و نفی کردنی نبود. چرا باید توقع ناممکن داشت؟ امروزی که شماری از ملت هواخواه رضاشاه شده اند می توان گفت رضاشاه خطاهای درشت داشت و شمار قتل های سیاسی دوران او را به رخ کشید؟ مشکلی را حل می کند؟ می شود خطاب به کسانی که هواخواه شاهزاده اند خطاهای پدرش را به رخ کشید؟ لابد می شود و عده ای هم چنین می کنند. ولی مانع هواخواهی نمی شود. رهبر سیاسی را با خطاهای الگوی فکری اش نمی توان سنجید. با میزان پرهیز او از آن خطاها اما می توان سنجه کرد. و میرحسین دنیایی از خمینی دور است هر چند که دلش به هزار دلیل به او بسته باشد. هر رهبر سیاسی آینده نیز چنین خواهد بود. نقش سیاسی مهم است نه تعلقات فکری معین یا دلبستگی به شخص و مرام معین.

و باز می نویسد: «کانونِ معنا بخش جنبش ١۴٠١ براندازی است و این جنبش از این اقبال برخوردار بوده که بتواند خواست صریح براندازی را بی‌کمترین لکنت و تردیدی در مرکز ثقل مدارِ معنایی خود قرار دهد.» من نمی دانم که کانون جنبش جاری براندازی است یا نیست. می دانم که شعاری زندگی بخش دارد: زن، زندگی، آزادی. و مسیری که زنان تا امروز آمده اند، و راهی که زندگی خواهی و سبک زندگی در این چهار دهه طی کرده، و آن میل بی مهار آزادی که در خانواده های جداشده از پستان دولت ریشه کرده است، موید آن است که این خواست و این تمنا قطع نمی شود و پیش می رود. اما نمی دانم از براندازی می گذرد یا نمی گذرد. اگر براندازی برانداختن ارزشهای رسمی و تحمیلی باشد تا هم الان هم به مقدار زیادی محقق شده است. جامعه دولت را با پنبه سر بریده است! جامعه ایران از بسیار جهات پوست انداخته و در فرهنگ و ارزشهای اجتماعی اش متحول شده است. دولت صرفا قلعه سیاست را حفاظت می کند. و این هم تصرف خواهد شد. اما اینکه حتما از طریق براندازی می شود نمی دانم و بعید می دانم.

برخورد بهاره با اصلاح طلبان و اصلاح طلبی هم پیشاپیش ناکام است. طفل مرده ای است. هیچ نیروی سیاسی صاحب نفوذ اجتماعی را نمی توان طرد کرد. این خطای مهلک است. می نویسد: «اصلاح‌طلبان و اساساً پارادایم اصلاح طلبی واجد هیچ نوع تصدی، تسهیل‌گری و کنشگری در نسبت با جنبش‌های اخیر نیست و نخواهد بود، از سر حقد و کینه نسبت به سابقه‌ی همدستی آنها با حکومت نیست. بلکه توضیح و توصیفِِ مدارِ معنایی جدیدی است که از سال ٩۶ به بعد شکل گرفته و اقتضائات خاص خود را ایجاب می‌کند؛ از جمله آنکه هویت اصلاح‌طلبی و تمامی کارگزاران و برساخت‌‌های آن، از آنجا که در مدار معناییِ منسوخ پیشین جای دارند، نمی‌توانند همان هویت را در مدار معنایی جدید تداوم بخشند، مگر آنکه مرکز ثقل مدار جدید را که براندازی یکپارچه جمهوری اسلامی است بپذیرند که در آن صورت دیگر اصلاح‌طلب نخواهند بود.» علاقه بهاره به اینکه چیزی را منسوخ اعلام کند پیش از آنکه منسوخ شده باشد رهزن است. اینکه تصور کند از سال ۹۶ به این سو مدار معنایی تازه ای شکل گرفته هم تصوری باطل است. حتی اگر درست هم باشد ظرف ۵ سال هیچ ایده بزرگ و فراگیری نمی تواند شکل بگیرد و ریشه بدواند و از تمام نیروهای موثر پیشین اعلام استقلال کند. در همه جزئیات این تصویر می شود خدشه وارد کرد. نه ۹۶ آغاز تازه ای بوده نه اصلاح طلبی منسوخ است و نه چهره های برجسته اصلاح طلب فاقد تسهیلگری بوده اند و نه براندازی تنها ره رهایی است!

خرد اصلاح طلبی یکی از بزرگترین دستاوردهای فکر سیاسی در ایران معاصر است. شماری از بهترین فرزندان ایران از این راه رفته اند از امیرکبیر و سیدجمال تا فروغی. از علی اکبر سیاسی تا خانلری. از زرین کوب تا سیدحسین نصر. از مصدق تا فروهر. از خاتمی تا میرحسین. از سعیدی سیرجانی تا مصطفی تاجزاده. و همین الان هم بسیاری از چهره های خوب و صادق و وطن پرست ایرانی اندیشه اصلاح دارند. چطور ممکن است خود را بی نیاز از این تاریخ درخشان بدانیم؟ اصل در سیاست وطن دوستی و صداقت و صمیمیت است. اگر فروغی و بسیاری از روشنفکران دوره او توانستند با رضاشاه کار کنند چرا امروز این کار ناممکن شده باشد؟ آنها برای رضاشاه کار نمی کردند. برای ایران کار می کردند. و موفق هم شدند. ناموفق ها کسانی بودند که آن اندیشه را رها کردند و به انقلاب تن دادند. و انقلاب آواری شد بر سر آنها و ما. و اینهمه مهاجر و تبعیدی و زندانی و اعدامی و منزوی در جامعه پشت دیوار استصواب از آن است.

مشکل بهاره این است که حداکثرطلب است. در سیاست حداکثرطلبی جایی ندارد. باید به حداقل بسنده کرد. یعنی به ممکن ها توجه کرد. و ناممکن ها را از طریق ممکن به وجود آورد. نمی توان هر چه را با سوختن هامان ساخته ایم دوباره سوخت به توهم آینده ای بهشتی که خواهد آمد. نخواهد آمد! راه آدمی و سیاست همیشه پر دست انداز بوده است و خواهد بود. فرصتی برای انقلاب نمانده است. نمی شود یک عمر دیگر را به انقلابی تازه گذراند و سوزاند. باید به اصلاح دایمی تن داد. حتی بعد از یک انقلاب مفروض آینده باز نمی توان برای اصلاح اش انقلاب دیگری کرد. انقلاب دایمی فقط در اصلاح دایمی ممکن است. تغییر ساختارهای کلان آنقدر آسیب دارد که هر سیبی که از آن چیده باشیم به آسیب اش نمی ارزد. در اندیشه آن سیب نباید تن به هبوط داد!

کار سیاست کار سبک سنگین کردن و سنجیدن است. بی کله رفتن و قاطعانه سخن گفتن برای فرد هم میسر نیست چه رسد برای جمعی به بزرگی یک ملت. رهبر مطلوب رهبری است که همه جانبه بیندیشد نه آنکه باب این است و جز این نیست باز کند. از این راه همه به چاه خواهیم افتاد. وانگهی هر انقلاب نیازمند همه نیروهای جامعه یا بیشترین شمار ایشان یا برترین نیروهای پرتکاپوی آن است که صاحب نفوذ کلام باشند. این باش و آن مباش گفتن کار رهبری سیاسی نیست. و گرنه چرخه باطلی را طی می کنیم و استبداد تازه ای را خوشامد می گوییم. آنچه قطعی است این است که باید راه استبداد تازه را سد کرد. هر چیز دیگر غیر از استبداد مطلوب است!

و همین استبداد است که آرزوی بهاره یا توصیه او را ناممکن می سازد: «آنچه از گروه‌ها و جریان‌های اپوزیسیون امید می‌رود آن است که بتوانند حول ایده‌های حیاتی همچون دموکراسی، سکولاریسم، عدالت اجتماعی، آزادی، زبان مادری، یکپارچگی سرزمینی و حقوقی همچون حق تشکل‌یابی مؤتلف شوند.» اپوزیسیونی که او به آن دل بسته است وجود ندارد. آنچه وجود دارد نه دموکراتیک است نه به آزادی اعتقاد دارد و نه به یکپارچگی ایران عزیز و نه همبستگی دارد. بهتر است واقعیت ها را چنان که هست ببینیم. این امتیاز واقعی نسل بهاره بر نسل ما خواهد بود.

با امید به آزادی بهاره خانم عزیز و همه زندانیان سیاسی و عقیدتی. و ادامه بحث ها در یک فضای آزاد.

مطالب دیگر

استاد فلک دولتمند خال

به لایق شیرعلی خیلی علاقه داشت. در شعر مولوی غرق بود. به نازکی های زندگی مردم خود سخت آگاه بود. گرفتارش بود. میان جنگ و

افسانه هر ملیت یک دولت

صداهای قومیت‌گرایانه در ماه‌های اخیر بیشتر از همیشه شنیده می‌شود؛ صداهایی که رسانه‌ها و سیاست‌های معینی آن را بازتاب می‌دهند و طنین اغراق‌آمیزی به آن