Search
Close this search box.

ذکر جواهر کمیابی که به غفلت از گردن افتاده باشد

از لاله زار که می گذرم
بهروز تورانی
لندن: اچ اند اس مدیا، ۲۰۱۷/ ۱۳۹۵

خواندن نوشته های بهروز تورانی برای هر کس که دلبسته زبان فارسی باشد بسیار الهام بخش است. این بهترین تعبیری نیست که می شود در باره نوشته های او به کار برد ولی شاید تا انتهای این یادداشت روشن شود که منظورم چیست. این نوشته ها که در هیچ فرم خاصی قرار ندارند جویبار زلالی از نثر فارسی است. نوشته های او نوعی خاطره نگاری است. اما خاطرات به آن معنا نیست. چون ترتیب تاریخی معینی ندارد گرچه در آغاز دست کم نوعی ترتیب تاریخی در آن رعایت شده است. مثل ورق زدن آلبومی از عکس های قدیمی است که خیلی خوب حفظ شده باشد و رنگ عکس ها نپریده باشد. تورانی سینمایی می نویسد. با ضرباهنگی از جملات کوتاه و روشن و بی گیر و گرفت. نثرش هموارِ هموار است. برای همه کسانی که سعی می کنند نثر فارسی خود را بسازند و شاخص کنند نثر تورانی معلمی سرد و گرم چشیده و مهربان است که می خواهد بگوید نثرنوشتن اینقدر ادا و اصول ندارد. خودش هم بی ادا می نویسد. سعی نمی کند واژه سازی کند. سعی نمی کند فارسی سره بنویسد. سعی نمی کند از دایره کلمات عمومی زبان که همه فهم است بیرون برود. اما شیرین می نویسد. نثرش روشن است. گرم است. حس دارد. زنده است.

تورانی البته نثر نمی نویسد. زندگی می کند با نوشتن اش با نثرش. زندگی اش را ریخته در نثرش. برای همین نثرش طبیعی است و صمیمی و راحت ارتباط برقرار می کند. این صمیمی و راحت بودن نام دیگر همان بی ادا و اصول نوشتن است. نوشته های او از این نظر کارگاه نوشتن است. هر روزنامه نگاری باید آن را بخواند. هر معلم درس فارسی باید آن را بخواند و دوره کند و سر کلاس برای دانش آموزان اش بازخواند و از آنها بخواهد بخوانند و از آن بیاموزند؛ اگر صمیمی بودن آموختنی باشد.

بهروز تورانی همه عشق خود را به شهر و دیار و کودکی ها و سرزمین مادری ریخته است در این نوشته ها. در این نوشته ها یکی از ما شده است. نماینده ما شده است. سخنگوی ما شده است. هم آنها که در ایران با یادمان های وطن دلخوش اند و هم خاصه ما مهاجران که مثل خود او بیرون از وطن مانده ایم و راهی به وطن نداریم.

یادداشتی دارد درباره گنبد سلطانیه در نزدیکی زنجان. درباره فیلمبرداری فرنگی ها از این گنبد عظیم با هلی کوپتر. آنقدر خوب از گل و کاشی و خاک و عظمت این گنبد نیمه ویران می گوید که خود را آنجا همراه گروه می بینیم. و بعد که فرود می آیند فرصتی پیدا می کند تا با خاک و گل و کاشی گنبد آشنا شود. «دست زدن به کاشی های فیروزه ای که سینیور دریکو معمار ایتالیایی کم و کسری ها آنها را یک به یک از خاک کاشی های اصلی قدیمی با آب چشمه سرشته بود و در کوره نزدیک گنبد در یک بنای کوچک کاهگلی با تاق ضربی پخته بود و رنگ شان را با رنگ چشم های خودش در آینه تظبیق داده بود مثل حس لمس یک ماهی بود در آب. یک ماهی در خواب. و وقتی در خنکای هوای غروب صورتم را به کاشی های آبی می چسباندم خنک و آرامش بخش بودند و طنین احترام برانگیز هزاران اذان از سده های پیشین را همراه پیام معماران عصری نه چندان درودست در گوش آدمی زمزمه می کردند: ما در اینجا شریف و هنرمند زیستیم در روزگارانی نه چندان دور و تمام جان و مهر خود را در این خاک سرشتیم.»

این خصلت نوشته های او ست که خواننده را همراه می برد. در کوچه ها و خیابان ها و بازارهای دهه ۳۰ و ۴۰ می گرداند. نه تنها همه نقشه خیابان ها را آنقدری که حافظه بتواند بازسازی کند ترسیم می کند که بوها را هم از یاد نمی برد. «بوی کالباس سیردار و آجیل بوداده … بوی مسحور کننده ساندویچ کوکوسبزی با جعفری … بوی لنت ترمز و بوی سنگین سیگار…» نگاهش به روایت نگاهی کاملا سینمایی است. این نوشته ها هم ظاهرا نوعی تاریخ مردمی سینما ست. سرشار از انواع اطلاعات باستانی در باره سینما در ایران. او آنقدر نام سینماها را ذکر می کند که بعید می دانم در نوشته دیگری اینقدر نام سینما با تعیین محل و مکان آنها در نقشه شهر آمده باشد. و این شهرها هم یکی دو تا نیستند. شهرها را اصولا از منظر سینما و محل سینما در آن شهر می بیند و فیلمهایی که در آن دیده است. مثل کتاب فیلمهایی که دیدم از سیروس غنی. جز اینکه این یادداشتها هیچ نمایه ای ندارد. و کاش داشت و به آسانی هم ممکن است برایش تهیه کرد. نام همه فیلمها و نام همه سینماها و نام همه شهرها و آدمها را باید در نمایه ای به این کتاب افزود.

اما این نوشته ها خیلی بی پیرایه ارائه شده است. من شخصا کمی کار ویرایش روی متن کتاب را در این موارد ترجیح می دهم. مثلا خوب است که نام همه فیلمها در گیومه بیاید یا با حروف سیاه از متن مشخص شود. گاهی هم پاراگراف بندی لازم است تا شرح یک فیلم از شرح یک فیلم دیگر مجزا شود. گرچه می توان فکر کرد که نویسنده نخواسته است هیچ نوع ترتیب خاصی رعایت کند جز تسلسل خاطرات اش، و خواسته تجربه اش را از عالم سینما و فیلمها بی فاصله و تمیزِ این از آن زنجیروار بیاورد.

این نوشته ها نوعی تاریخ مردمی سینما ست. فرض کنید تاریخ شفاهی. اما سینما را چنان در پیوند با زندگی شهری توصیف می کند که نوشته ها به تاریخ اجتماعی تبدیل می شوند. از خلال این تاریخ نکات کمیاب و کم گفته و شنیده و کمتر ثبت شده مکرر می توان یافت. او بدون اینکه بخواهد تاریخ بگوید تاریخ گفته است از رادیوی دهه سی تا سینمای سیار اصل چهار آمریکایی. از سئانس های هفت صبح جمعه سینما در شیراز که یکی از برگزارکنندگان اش ارتش بود تا رادیوی نیروی هوایی. از صلواتی که جمعیت بعد از تماشای فیلم فرستاد تا فیلم های وسترن که ایران ساخت. و آن خیابان چراغ گاز که «پر از مغازه های فروش لوازم یدکی مرسدس بنز بود که بدون استثنا همه آنها را “سردار”های هندی سیک تبار اداره می کردند»! و همه اینها قلم انداز مثل تابلوی نقاشی و هر جا بلاغت اجازه می داده همراه با طنزی ظریف. که نمی شود از زندگی و تاریخ و رسم و رسوم مردم گفت و از امیدها و نومیدی ها و از چرخش های روزگار و سخن همه بجد گفت.

اگر نخبه ای از نویسندگان هر نسل می توانستند تاریخ اجتماعی وطن را از منظر خود و در تجربه زیسته خود بیان کنند گنجینه ای می داشتیم. اما حالیا در این گنجینه تک و توک گوهر و رشته مروارید می توان یافت. و کار بهروز تورانی یکی از آن جواهرات است. جواهر است از جمله به این خاطر که خودش هم نگاهش به آنچه روایت می کند گوهرشناسانه است. و آنچه را زمان از او و از همه ما گرفته است جواهری که از دست رفته توصیف می کند. وقتی بعد از چهل و چند سال به مدرسه دوران کودکی اش بر می گردد در آن روستایی که خاطرات مدرسه با بوی همیشگی باران و طعم توت فرنگی همراه است و «بوی بنفشه های ریزی که تازه اش را به یقه می زدیم و خشک شده اش را مادران مان دم می کردند و دوای هر دردی می دانستیم» به یکی از دختران همکلاسی بر می خورد که حالا دیگر زنی است با پنج فرزند. «چهار کلاس بیشتر درس نخوانده بود. باید چرخ زندگی را می چرخاند. روزهای مدرسه را مثل یاد عزیز یک دوران شیرین به خاطر داشت. از من و همکلاسی ها طوری حرف می زد که گویی سالها ست گم شده ایم. مثل جواهر کمیابی که به غفلت از گردن افتاده باشد.»

بهروز تورانی همه یادهای خود را عزیز می دارد. و این نوشته ها بزرگداشت آن یادهای عزیز است. زندگی و یادهای او مثل جواهر در چشم اش می درخشند و طبعا در چشم ما نیز. کمتر پیش آمده است که در این هجوم لعنت به وطن که از سر و روی روزنامه ها و رسانه ها و شبکه های اجتماعی و تحلیل و محلیل ها می بارد، نوشته ای بخوانم که بزرگداشت وطن باشد و یادهایش و معماری اش و شوق و ذوق اش و مادرانش و کودکی هایش و کنجکاوی های یک نسل مشتاق و پر آرزو و سینماگران اش که ثبت کننده حال و روزگار قوم بوده اند. و بهروز تورانی این را با کتاب کوچک خود که تماشای گلستان وطن است و خوشی های بادوام دیار دور از دست، جبران کرده است. کتابی که هر صفحه اش مهر به وطن نرم و شیرین قصه می کند. از این منظر، این نوشته ها حاصل تاملات دوری از وطن است. حاصل دوری شیدایی از محبوب خود. پس آن را باید از ادب مهاجران دانست.

یکدستی نثر و بیان و روال کتاب در اواخر آن کمی به هم می خورد یعنی وقتی وارد فصلی می شویم که از «فیلم ها و آدمها» با شتاب و و اغلب کوتاه سخن می رود و زبان بیشتر گزارشی می شود و از آن حس و حال ۱۰۰ صفحه پیشین بیرون می آید. گرچه نگاه دقیق و منصفانه نویسنده همچنان ادامه دارد با همان رگه های طنز و تعبیرهای آشنا و زبان و بیان اش روان و استوار است. بعد در صفحات آخر کتاب دوباره بر می گردیم به همان جریان جویباری کلام و وصف های نقاشی مانند از طبیعت و باغ و چمن و پرندگان و مردمان و جریان سیال گفتن از روزگار خویشتن. «یک روز بر می گردم. می آیم. از تو زودتر. پشت در پنهان می شوم. وقتی آمدی، در را باز کردی، چشم هایت را از پشت با کف دست هایم محکم می پوشانم. بعد وقتی توی دست هایم چرخیدی و خندان رو به من برگشتی، می خندم. می گویم: جانان من! غربت تمام شد. من آمدم. سلام!»

*این یادداشت را برای نشر در راهنمای کتاب نوشته ام و در همانجا منتشر شده است

مطالب دیگر

استاد فلک دولتمند خال

به لایق شیرعلی خیلی علاقه داشت. در شعر مولوی غرق بود. به نازکی های زندگی مردم خود سخت آگاه بود. گرفتارش بود. میان جنگ و

افسانه هر ملیت یک دولت

صداهای قومیت‌گرایانه در ماه‌های اخیر بیشتر از همیشه شنیده می‌شود؛ صداهایی که رسانه‌ها و سیاست‌های معینی آن را بازتاب می‌دهند و طنین اغراق‌آمیزی به آن