از دست دادن ایمان

هزارتو تمام شد. بالاخره باید روزی تمام می‌شد؛ امروز همان روز است. البته این دلیل پایانش نیست. هزارتوها نیز به سرانجام نرسیده‌اند که بشارت دهیم طومار هر چه هزارتوست در دنیا را پیچیده‌ایم و دیگر گم‌گشته‌ای نیست و کارمان به دشت‌های پهناور رسیده است. هزارتوئیان قبل از آغاز می‌دانستند تا ابد سرگردان پیچ و خم هزارتوها خواهند ماند، ولی باز نوشتند بلکه به بیرون ره بیابند. شاید به دلیل همین آگاهی هزارتو یک تراژدی است، حکایت یک تراژدی است. قصه‌گویی است.

در هزارتو قصه زیاد گفتیم. قصه‌ی همان سرگشتی‌های معروف، قصه‌ی اندیشه‌ها، نمی‌دانم‌ها، می‌دانم‌ها. سی هزارتو نقالی کردیم. مردم آمدند گوش کردند، کم هم نیامدند. کار و بارمان سکه بود، می‌گفتیم و می‌گفتند، می‌نوشتیم و می‌نوشتند. دیگران به کنار، خودمان جماعتی شده بودیم. جماعتی که فقط روی کاغذ بود. جماعتی که چند ده نفرشان یکدیگر را دیده بودند و باقی حتی ارتباطی با هم نداشتند. ولی باز جماعتی بودند. جماعتی که حداقل می‌دانستند هزارتوهایی وجود دارد. خلاصه خوب بودیم، نه فقط در ظاهر.

ظاهر همیشه پرده بر باطن است. تلاش بر آن بود باطن هزارتو هم مانند ظاهر آن باشد، ساده و صریح. هزارتو بیش از همه‌چیز تمرین پختگی برای هزارتوئیان بود. خواستیم جمعی باشیم بدون درگیری و جدایی و جدل و گمانم توانستیم. ما یک مجله‌ی آرام منتشر کردیم، یک تجربه‌ی ساده داشتیم، یک خاطره‌ی شیرین. به خودمان افتخار می‌کنیم که دو سال و نیم دوام آوردیم، باز هم می‌توانستیم دوام بیاوریم. تمام شدن هزارتو از سر ناچاری نبود، یک تصمیم بود.

پایان هزارتو تصمیم شخص من است. دلایلش کم نیستند و دفاعیاتم هم. اینجا هم جای بحث این نیست، دلیلی برای بحث نیست. خلاصه‌ی تمام حرف‌ها می‌شود از دست دادن ایمان، نه ایمان به هدف که آن‌چنان مقصودی در کار نبود؛ ایمان به مسیر، انگیزه برای ادامه‌ی مسیر. بعد از دو سال و نیم شاید ترک هزارتو سخت باشد، ولی خاطره‌ها ارزش خانه شدن ندارند که در گرمی‌شان پنهان شویم. از هزارتو می‌گذریم، تا چه پیش آید.

نوشته میرزا پیکوفسکی در آخرین شماره هزارتو
——————————————————–
خواندن نوشته های دیگران را در دست دارم. می خواهم ببینم با این تصمیم شخصی چه برخوردی داشته اند و آیا آنها هم ایمان شان را از دست داده بودند؟ مگر می شود سرنوشت یک کار جمعی را با یک تصمیم فردی معین کرد؟ راهی برای بقا نبود که همه با هم دست به خودکشی زدند؟

مطالب دیگر

استاد فلک دولتمند خال

به لایق شیرعلی خیلی علاقه داشت. در شعر مولوی غرق بود. به نازکی های زندگی مردم خود سخت آگاه بود. گرفتارش بود. میان جنگ و

افسانه هر ملیت یک دولت

صداهای قومیت‌گرایانه در ماه‌های اخیر بیشتر از همیشه شنیده می‌شود؛ صداهایی که رسانه‌ها و سیاست‌های معینی آن را بازتاب می‌دهند و طنین اغراق‌آمیزی به آن