انصافا مخلوق متن درخشانی نوشته است. او از معدود کسانی است که می بینم ماجرای تعطیل هزارتو را کاملا جدی گرفته و جدی بررسی کرده است. من در یادداشتی نشان خواهم داد که چطور روحیه ایرانی شانه-بالا-انداز و خب-نشد-که-نشد مایه تخریب هر کاری است. روحیه ای که در مخلوق نیست و این بسیار بسیار مغتنم است. منتها از میان متن او که برای اصل و تمام اش باید به وبلاگ خود او مراجعه کنید من با این ایده او موافق نیستم که «در زمین دیگران خانه مکن». این ایده ظاهر خوبی دارد اما عملی نیست. ما همیشه در خانه دیگران ایم. مساله این است که رسم کار را به جا آوریم. زمانه و هزارتو هر دو نمونه های خوبی برای هر نوع تحلیل عمیق از این مساله اند. فعلا گزیده متن او را بخوانید:
همه همدستیم
(۱)
گمان میکردم این سرایِ تو بر تو مرا تا دیرزمانی مرهم خواهد بود. در بابِ مرگش با ملکالموت بحث کردم و دانستم که این سرا از آغاز برایِ او بازیچه بوده است. با تمامِ دلگیری که از این عزرائیل دارم اما باید بگویم که تازه این سرگرمی بود که دستِکم تا پیش از سفر به دیارِ دیگر اینچنین پیگیر انجامش میداد، اگر جدی بود چه میشد؟
خوشخیالی و رفتار بر اساسِ گفتارِ «چرا من هزینه کنم؟ دیگران که هستند.» در پایان جز ناکامی و دودشدنِ تمامیِ آن خیالاتِ خام فرجامی ندارد. ما مینشستیم تا نوبهیِ هر موضوع فرا رسد و تنها در انتظارِ دیدارِ فرآورده بودیم بدونِ آنکه تعهدی در کارِ فرآیندِ آن داشته باشیم. مرگِ هزارتو، فارغ از خودخواهیِ پدری که فرزندش را زنده به گور میکند، خطایِ جمعیِ همهیِ ماست.
فردیتِ جمعگریز
(۲)
ما وبلاگ مینویسیم و این کار را هر روز با جدیتِ کودکانهای انجام میدهیم. ارزشِ هزارتو اما از وبلاگهایِ نویسندگانش بهتمامه برتر بود. ما این ارزش را نشناختیم و قدرِ این همنویسی را ندانستیم. خواهشهایِ پدر عزرائیل برایِ نوشتن در موسمِ انتشارِ هر شماره میتوانست و میتواند طاقتِ هر آدمی را به طاق برساند. تلخیِ داستان جایی است که حتی مرگِ هزارتو نیز واکنشِ چندانی در هزارتوییان برنینگیخت. «بیتفاوتی» تنها واژهای ست که نسبت به رفتارِ ما با هزارتو میتوان برگزید.
خستگی یا از دست دادنِ ایمان؟
(۳)
تا پیش از سفر به دیارِ دیگر انگار ایمانش و حالش هر دو سرِ جایش بود. از زمانی که رفت اما روز به روز پس رفت. کار به جایی رسید که فارسینوشتن را بدونِ توجیه یافت. وجهی اگر مانده بود در حدِ وبلاگنویسی بود نه در قد و قامتِ یک نشریه؛ این شد که بیتوجیهیِ فارسینویسی یکسره بر سرِ هزارتو آوار شد. پدر عزرائیل در این بیتوجیهی چنان فشرده شده بود که زایاندنِ شمارههایِ واپسین برایش در حدِ شکنجه زجرآور بود.
بنیانگذارِ بنیانکن
(۴)
پدر عزرائیل بود که هزارتو را به دنیا آورد و در نهایت هم خودش آن را از دنیا برد. پدر عزرائیل گفت باور ندارد کسی بتواند سرپرستیِ این بچه را بپذیرد و از آن مهمتر برایِ چنین امری قابلِ اعتماد باشد. گفت با اندک کسانی که باورشان داشته نیز صحبت کرده و هیچیک نپذیرفتهاند. من با خود فکر میکردم عشق به فرزند اگر حد و مرز نشناسد تا خواستِ نابودیِ او پیش خواهد رفت و پدر عزرائیل گرچه عشقِ انحصاریاش را به حضانتِ فرزند انکار کرد اما این انکار برایِ من از هر اثباتی فزونتر بود.
از دیدِ من ماجرا تنها اینگونه باورکردنی ست:
از نظرِ پدر عزرائیل هیچ آدمِ قابلِ اعتمادی یافت نمیشد و این عبارت را من جز این معنا نمیتوانم کرد: «هیچکس شایستگیِ سرپرستیِ فرزندِ من را جز خودِ من ندارد و چون من ایمانم را از دست دادهام بنابراین فرزندم هم جانش را از دست خواهد داد.» البته که واگذاریِ فرزند به دیگران در زمانی که نوجوانِ نو رسیدهای گشته بسی دشوار است اما عشقِ حقیقی به فرزند در چنین بزنگاههای محک میخورد؛ جایی که تو فرزندت را از رویِ عشقی انحصاری نابود سازی در واقع جز عاشقِ خود نبودهای.
باقی نوشته را اینجا بخوانید.