یک شب برفی بود که به برلین رسیدیم. راننده که ما را می برد گیج بود. یا مست شاید. یا عاشق و حواس پرت. ممکن که با عیالش حرفش شده بود. آلمانی ها منضبط اند این نبود. اصلا برلین بعد از قضیه دیوار به هم ریخته است. اخلاق روسی عهد قدیم با آداب غربی درآمیخته معجونی غریب ساخته است. برلین هنوز خلق و خوی روسی دارد. اما شهری است یگانه که آن فیلم وندرس در باره اش هیچ اغراق نیست. برلین … … کجای برلین بودیم نمی دانم اما راننده گفت همین است. گفتم رسیدیم خانه معروفی. اما نرسیده بودیم. برف می بارید و بالا پایین رفتن در خیابان سودی نداشت. چه برف درشتی! در لندن ازین خبرها نیست. به داخل باشگاه مانندی پناهیدیم و دنبال تلفن گشتیم. آنموقع هنوز موبایل یا به قول آلمانها دستی نداشتم. تا مدتها بعد هم نداشتم. بالاخره هم مجبور شدم که گرفتم. هیچ کس مرا پیدا نمی کرد. در کمال تعجب منشی آن باشگاه از ما خواست که از تلفن او استفاده کنیم. چنین چیزی در لندن تقریبا غیر ممکن است. بگذارم پای خصلت خودمانی تر برلین شرقی؟ باری عباس آمد. همیشه تلفنی صحبت کرده بودیم. حالا چهره به چهره آشنا می شدیم. یک ایرانی و بل تهرانی لوطی منش تمام عیار. اکرم هم. خانه شان دلباز بود مثل اخلاق شان. فوری صمیمی شدیم و شب درازی به شعر و قصه خوانی و گفتگو از کتاب و سیاست گذشت. و چای عالی و شراب ناب و بعد هم جای خواب. زمستانی بود زمستانی بود آن سال زمستان بعد از ۱۱ سپتامبر … … گلشیری همیشه یک گوشه ای از ذهن و خاطره معروفی را در اختیار دارد.
استاد فلک دولتمند خال
به لایق شیرعلی خیلی علاقه داشت. در شعر مولوی غرق بود. به نازکی های زندگی مردم خود سخت آگاه بود. گرفتارش بود. میان جنگ و