حرفهای اخیر پیام یزدانجو در گفتگو با محتبا پورمحسن از آن دست حرفهایی است که آدم دلش می خواهد با آن دست و پنجه نرم کند. این حرفها هم مرا خوشحال می کند و هم اندوهگین. خوشحال چون می بینم پیام حرفی می زند که به آن اندیشیده است و گاه راه حلهایی هم در خود نشان می دهد. اندوهگین اما چون می بینم افه های تمام نشدنی روشنفکری ما در آن پراکنده است. من سالها پیش با خود اندیشیده بودم که روشنفکران وجدان های معذب جامعه هستند. در همین سیبستان هم به آن اشاراتی آورده ام. این معذب بودن نوعی گریز-به-خود و در-خود را همراه می آورد. نوعی تحقیر و ادای اشرافیت که من آن را آفت بزرگ رابطه با مردم می بینم. روشنفکری ما میراث-بر اشرافیت است. درست. اما اینکه نتوانسته این اشرافیت را خودمانی کند ناشی از باقی ماندن در دیسکورس رعیت پروری است. بی تعارف. این یعنی آماده دموکراسی هم نیست.
به هر حال می خواستم یک نکته مرکزی را هدف قرار دهم و بر یک نکته آموزنده از سخن او هم دست بگذارم. مساله من درکی است که پیام از فرهنگ همچون اخلاقیات دارد و به آن خصلت تاریخی و تبارشناختی می دهد. این برای او که نوعی پراگماتیسم را راه حل می داند ناشی از ابهام در اندیشه راهنما ست. می گوید:
«میخواهم بگویم «فرهنگ ایرانی» اصلا" وجود ندارد، چه رسد به این که بخواهد در ستیز با فرهنگ غربی خودش را تعریف کند. آنچه من به آن باور دارم وجود «اخلاقیات ایرانی» است، اخلاقیاتی که بر اساس باور نیچهای باید آن را آمیزهی مولفههای مختلفی دانست که ریشه در تاریخ تبارشناسانهی ما دارد.»
تعریف باید راه تغییر را هم نشان دهد
این نوع درک از فرهنگ کاملا ایستا و غیرمدرن است و از آن هیج راه حلی هم بیرون نمی آید. فرض کنیم حرف پیام درست باشد. حال اگر بپرسیم چگونه می توانیم فرهنگ=خلقیات ایرانی را دگرگون کنیم پاسخ چه خواهد بود؟ ظاهرا راهی نداریم! چون تبار و تاریخ به نحوی دترمینیستی ما را اینسان ساخته است که هستیم. تغییر تاریخ و تبار هم که ممکن نیست (تبارش البته هست مثلا با مهاجرت و ازدواج و تغییر نسل ولی راه حلی عمومی نیست). مشکل دیگر این نوع تعریف این است که قابل تعمیم نیست. خب اگر قرار است فرهنگ ما خلقیات ما باشد چرا فرهنگ اروپایی مساوی و معادل خلقیات او نیست و اگر هست چرا فرهنگ او هم ناشی از تبار و تاریخ نیست؟ و اگر باز هم بگوییم که هست پس فرق فرهنگ ایرانی و فرهنگ اروپایی در فرهنگ بودن چیست که پیام می گوید اروپایی اش فرهنگ است و ایرانی اش فرهنگ نیست و خلقیات است. بعد هم اینکه خلقیات فرقش با فرهنگ چیست؟ مگر نه این است که فرهنگ از یک نگاه پراگماتیستی همان خلقیات عمومی-شده است؟
به نظر من برای کسی که نگاهی پراگماتیستی به جهان دارد و می خواهد از عالم رمانتیک فاصله بگیرد لازم است نخست از تبار و تاریخ دست بشوید چون اینها خود از ابزارهای مهم رمانتی سیسم فکری اند. بعد هم که فاصله گرفت باید بتواند به صورتی عملا موجود فرهنگ و راه های تشکیل و تغییر و توسعه و پیشرفت و پسرفت آن را نشان دهد. فرهنگ فرهنگ است. فرهنگ خوب و بد بعد از نشان دادن فرهنگ قابل بحث است.
تاریخ و تبار ربط بعید فرهنگ است
مثال می زنم. فرهنگ اسب سواری در میان ترکمن ها وجود دارد و در میان تهرانی ها وجود ندارد. فرهنگ بلم سازی و بلم رانی در جنوب وجود دارد و در خراسان وجود ندارد. زنان کرد با مردها اختلاط بیشتری دارند و زنان قم اصلا ندارند. از این شمار بسیار می توان نمونه داد. فرهنگ به تاریخ و تبار ربط ندارد ( در واقع ربط اش ربط بعید است نه قریب) بلکه به محیط پرورش فرد و گروه (قریب ترین وجه) مربوط است. اگر از اینجا شروع کنیم شاید بتوانیم تعریف کاربردی تری از فرهنگ بدهیم. آنگاه راه تغییر در تغییر محیط خواهد بود. چنانکه مشاهده گر می تواند مثلا شیوه رفتار و اخلاق و واکنشها را پیش از یک رشد یک عامل محیطی و پس از آن بسادگی ببیند و اندازه گیری کند. مثلا پیش از فراگیر شدن دسترسی به کامپیوتر و پس از آن یا اگر مایل اید قدیم تر بروید پیش و پس از سینما و تلویزیون و جاده شوسه و آب لوله کشی و بهداشت شهری و تحصیل همگانی و ورود دختران به مدرسه و دانشگاه و دهها تغییر دیگر.
به نظر من مساله اصلی در امکانات و دسترسی ها ست. دسترسی است که فرهنگ می سازد. تنوع دسترسی ها تنوع فرهنگها و پاره فرهنگها را می سازد. تغییر دسترسی هم کار روشنفکران است. کاری که مثلا پیام می کوشد با ترجمه بکند یا با وبلاگ نوشتن در محدوده ای معین. ترجمه خود ایجاد دسترسی است. و بنابرین مقدمه تغییری مورد انتظار.
با تحقیر فرصت تغییر را می سوزیم
به این ترتیب چگونه می توانیم بگوییم که هدایت مثلا از اینکه به زبان فارسی تولید می کرده شرمنده بوده و ما را تحقیر می کرده است؟! کار هدایت همین نوشتن به فارسی بوده است. روشنفکر در زبان و برای زبان و جامعه خود وجود دارد و معنی دارد. چطور می شود گفت که هدایت هم علاقه مند بوده هنر داستانگویی مدرن اروپایی را در زبان خود بازتولید کند و هم همان زبان را تحقیر می کرده است؟ من از درک این ماجرا عاجزم. و تا آنجا که می دانم هدایت برعکس مهری عمیق به فرهنگ ایران و شناختی دانشورانه از آن داشت. هیچ کسی که برای تغییر می کوشد نمی تواند به ماده و محیط و پذیرنده تغییر بی اعتنا باشد و گرنه کارش بی ارزش خواهد بود یا لطف و صمیمیت و تاثیر نخواهد داشت. من حتی می توانم برای این که مرگ او را هم در همین جهت ببینیم درجه ای از اعتبار قائل باشم. یعنی موثر ساختن و تغلیظ آن تغییر که او عمری در کشاکش آن کوشید و خلق کرد و پژوهید. تفسیر پیام تفسیری کاملا رمانتیک است.
به عبارت دیگر، کسی که تحقیر می کند روشنفکر نیست. یعنی اگر روشنفکر کارش تغییر سطح دسترسی باشد و تغییر بدون همدلی با زبان و جامعه ممکن نباشد پس تحقیر هر جا پیدا شد روشنفکری همانجا مرده است. ممکن است مثل ادیب نیشابوری بگوییم من برای یک نفر حرف می زنم اما همزمان نمی توان مدعی روشنفکری بود. فضل جای دیگر نشیند.
پراگماتیسم رادیکال
نهایت اینکه من حرف پیام را ارج می نهم که می گوید رادیکال بودن امروز در پشت کردن به رادیکالیسم است. این سخن شجاعانه و مهمی است: «در شرایط روشنفکر «ایرانی»، رادیکالیتهای که من از آن حرف میزنم تنها میتواند به معنای جسارت در گسستن از رادیکالیسم باشد، تنها میتواند یک محافظهکاری پراگماتیستی باشید. در واقع، مشکل ما محافظهکاری نیست: برعکس، مشکل نبود رادیکالیتهای است که گسست از همهی اشکال رادیکال اندیشهی رادیکال را رقم زند. رادیکالیسم از دیرباز اعتیاد اندیشهی «ایرانی» بوده، و اگر امروزه فضیلتی در رادیکال بودن باشد این رادیکال بودن تنها میتواند با جسارتی بیبهانه برای گسستن از رادیکالیسم رمانتیک «ایرانی» معنا پیدا کند.» اما بر این نظرم که محیط رمانتیک روشنفکری ایرانی هنوز بندهای رمانتیک چندی بر رادیکالیته مطلوب او که مطلوب من هم هست فروبسته است.