نامه به دوست اروپا نشینم…
سلام دوست من. روزگاریست که در اروپا سکنی گزیدهای و عمر سپری کردهای. میدانم بسیار مشکل گذر کردهای. فشار زندگی در فرنگ چندین برابر وطن بر روی دوشت است. از سحرگاه تا شامگاه کار میکنی تا هزینهی زندگیات را بپردازی. در کنار همسرت در هوای سردی که تا عمق جانت نفوذ میکند ثانیه سپری میکنی تا شاید روی خوش روزگار دیر زمانی به سویت گشوده شود. آری همه را میدانم. اما…
اما دلم شکسته، ایدوست. دلم خون شدهای رفیق. چنان شکست که شاید با دستهای بندزن روزگار یعنی فراموشی هم نتوان مرهمش کرد. دلم از تو شکسته. از تو رفیق فرنگ نشینم. دوست داری بدانی چرا؟ برایت میگویم. بازگو میکنم سخن دل دونیم شدهام را…
به خاطرم میآورم آن روزهایی که کنار هم در خاک پاک وطن بزرگ میشدیم. باهم زندگی میکردیم و سپس وقت رفتن تو رسید. بسیار نابهنگام. اشک چشمم را در ذهن داشتی که چون ارس جاری بود. ما گریان بودیم اما اشک ثمری در تأمل تو حتی لحظهای نداشت.
تو رفتی و من ماندم تنهای تنها میان سیل غمها بی یاور و یار، بی دوست و غمخوار، بی کس و حیران. چه خوب پرداخته بسطامی در ادامه ی "گلپونهها": گلپونهها، بی همزبانی آتشم زد آتشم زد.
سالیان گذشت و تو در بیرون و من در داخل خاکمان با زمانه دست و پنجه نرم کردیم. در این سالیان تو و من هردو عوض شدیم. هردو بزرگ شدیم. هردو تحصیل کردیم و هردو محض خودمان کسی شدیم.
اما امروز تو بر من زبان شمشیر کردی و از بیحوصلگی سخن میرانی. امروز تو به من نهیب میزنی و از پایانها صحبت میکنی. امروز تو از من خواستی که دیگر نباشم در کنارت حتی از فاصلهای ۲۴۰۰ مایلی. اما چرا؟ بگذار من بگویم.
میدانی رفیق ما ایرانی و پارسی هستیم. متعلق به کشور و خاکی که مردمانش به میهمان نوازی، معرفت، و خونگرمی شهیرند. از آن برتر، من و تو بزرگ شدهی جنوبیم. جنوبی که در سرتاسر این خاک از سرخی و حُرم خونش ارزانی میدهد.
هنر آبا و اجدای من و تو و تمام زادگان این خاک و اقلیم این است که تحت هر شرایطی چنان سخت که تو و من بدان درگیریم، گرمای وجودمان سرد نشود، حُرم خونمان یغما نرود، عاطفه و احساسمان دریده نشود، عشقمان خشک نشود.
آری. این هنر ماست. هنر تمام ایرانیان است و بس. اما ای رفیق، چه شد که سرد شدی؟ چه شد که همرنگ جماعتی شدی که در بی روحی و بی عاطفگی به مثال سنگ میمانند؟ چه شد که بعد سالیان خاک و دوستان همه دل زدهات کرد؟
از سنگ گفتم. سنگ، که چه غلط مظهر بیعاطفی قلمداد میشود، به آن حدیثی که تو دانی و من در برابر عدهای از هموطنان جدیدت مظهر عشق و احساس میشود. سنگ در برابر همشهریان تازهات خرد میشود. سنگ در برابر تو آتش مهر برون میکند.
دوست من، از سنگ بیاموز که در برابر چاقوی ابراهیم به دو نیم شد. از خاکت بیاموز که یگانگانی را پرورید که در این کوران وحشی، جایی که من طی زمان می کنم، قدمی به سوی انجماد عاطفه بر نداشتند.
در انتهای سخن این دل دو نیم شده جملهای میگویم و تمام. تو را به دست عشق میسپارم…
———————–
خب از علامات رسانه شدن وبلاگ یکی هم همین است که ستون مخاطبان باید داشته باشد. نامه بالا را مخاطبی نادیده برایم از ایران فرستاده است که در سیبستان بگذارم. سلمنا گفتیم. به امید اینکه آن یار عزیز زودتر سری به سیبستان بزند و نامه رفیق نادیده ما را بخواند و به مهر پاسخی بنویسد. برای انتشار پاسخ هم عنداللزوم اعلام آمادگی می نماییم. – روابط عمومی سیبستان و حومه