“اصلا اتفاق مهمی نیست.” لابد اگر بشنوید چنین خواهید گفت. “از این اتفاق ها زیاد می افتد.” تنها برگی افتاده است. درخت پابرجاست. اما نه. اتفاق مهمی است. بخصوص که با خشونت بیدلیل روبرو باشیم. من همیشه از خشونت وحشت کرده ام بادلیل و بیدلیل. مدرسه که بودم معلمها تندخو بودند. در خانواده ها که می دیدم پدرها تندخو بودند. بعدها در انقلاب دیدم که بیگانه هایی که نمیشناختم چه قساوتی داشتند. همیشه کتک خوردن آن مردی را به یاد میآورم که از بس به سرش چماق زدند سرش مثل هندوانه آبلمبو شده بود. وقتی جسدش را از آمبولانس بیرون آوردند به چشم خودم دیدم. جلو بیمارستان امام رضا در مشهد. بعدها همیشه ترس بود وحشت بود ترس اینکه بریزند در خانه. ترس اینکه بدانند چه می خوانی. ترس هامان بی حد و اندازه بود. ما زیر سایه ترس بزرگ شدیم و سعی کردیم از پا نیفتیم. حیثیت خودمان را حفظ کنیم. عزت خودمان را. ترسخورده نباشیم. اما ترس رفته بود زیر پوست مان. توی کابوسهامان. اضطراب شده بود نام دیگر همهمان:
مگر غافل شوم
به عبور پرنده ای
وگرنه هیچ لحظه ای
از اضطراب سوختن
یا تکه تکه شدن
فارغ نیست
وقتی که از خیابان عبور می کنم
هر لحظه با خود تکرار می کنم
“آن حادثه اینک فرا می رسد”
و هجوم ضربه ای هولناک را
به صورتم
تصور می کنم*
بعد آمدیم مهاجرت کردیم. ترسهامان یکییکی ریخت. اما تا مدتها دیدن پلیس مرا مضطرب می کرد. تا آموختم که پلیس اینجا با پلیس ما چقدر فرق دارد. اما ترسهای دیگر آمد. ترس بیگانه بودن. خارجی بودن. ترس زبان ندانستن. گرچه جسور بودم. دیگر دلیلی برای سکوت نداشتم. یکبار همان ماههای اول با همه زبانندانی ام چنان بر سر مردکی که فکر کرده بود توریست ام و سرم کلاه گذاشته بودم داد و بیداد کردم که پول مرا پس داده بود. اما ترس بعدی ترس تنها ماندن بود. ترس شبهای جمعه و شنبه بود که اوباش در شهر جولان میدهند. اوباش شهر مرا می ترسانند. یاد چماقدارهای اول انقلاب میافتم که جلو دانشگاه به جان بچههای دانشجو میافتادند. شوک چماقداری گنگهای جوانترها و مستهای آخر هفته را دوست ندارم. کوچکترین آزارشان تا مدتها از خاطرم نمیرود. حتی وقتی فقط شاهدش باشم. بدترین تجربه در این شهرهای متمدن گرایش مردم به تماشا و عدم مداخله و کنارهجویی آنهاست وقتی باید کمک کنند.
امشب با دو دوست نازنین شام خوردیم و از هر دری سخن رفت. به خانه که برگشتیم ساعتی نگذشته بود که زن با صدای خسته و شکسته زنگ زد. گفت که در راه خانه در اتوبوس موبایل همسرش را یکی از تین ایجرهایی که با گنگ ۸-۹ نفره وارد اتوبوس شده بوده قاپ زده بوده و وقتی مقاومت کرده به سرش ریخته اند. زن هم بشدت مضروب شده بود. بچه ها موبایل هر دو را گرفته و گریخته بودند. لابد موبایلها را هم پس از چند دقیقه بازی و شوخی هیستریک به زمین کوبیده اند چون می دانند موبایل دزدی به کاری نمیآید. می گفت بزهکاری در منطقه ما نرخ بالایی دارد. حیران بود که مسافران اتوبوس نشستند و تماشا کردند. حالم بد شد. دوباره یاد تنهاییمان افتادم. خوشحالم که گنگ تین ایجری چاقو نداشته اند. اما از ضرب و شتم بیدلیل و مالباختگی بیمعنا و نیهیلیسم تینایجری اینجا حالم بد شد. دوباره یاد سالهای سیاهی افتادم که دست در آغوش مرگ میزیستم. زمانی که تنها عشق مرا نجات می داد و شعر. ولی امروز؟ باید به تنهایی خودمان عادت کنیم.
با مهر غریبه ام
با ماه غریبه ام
دستهای مهربان را
با سوء ظن به یاد میآورم
فکر میکنم
در آخر جهان ایستاده ام
در آخر جهان
بیهوده زهدان سترون زمان را
با ترانه های شاد
بارور میکنم
هر برگی که میافتد
من غرق میشوم
در تصور سرمای مرگ*
—————-
*دو قطعه از شعر “عقل سرخ” از دفتر فصل حضور