روبروی آتش
میگویند آدمی مدام دلش میخواست او را بگیرند و ببرند کلانتری که آنجا یک وعده غذایی بخورد، جانی بگیرد و باز راه بیفتد. پاسبانها او را شناخته بودند و کاریش نداشتند. تا اینکه یک روز دو دزد را دستگیر کرده به کلانتری میبردند، او که از گشنگی به تنگ آمده بود، همراهشان شد و گفت: «سرکار! ما سه نفر را کجا میبرید؟»
میدانید؟ من در دنیا خیلی چیزها دیدهام. آدمهایی دیدهام که خودشان اراده نداشتهاند، مثل شکم زن فریبخورده بالا آمدهاند، یعنی شکمشان بالا آمده، و آن را گردن پسر همسایه انداختهاند.
کار من نوشتن است، زبان آرگو و آرکاییک را میشناسم، فحشها را بلدم، برگ درختها را از هم تمیز میدهم میدانم کدام برگ مال کدام درخت است، زبان هتاک و هرزه را هم میشناسم. زبان تند و آتشدار را هم بلدم، اما زبان تند را علیه یک نظام توتالیتر بهکار میگیرم، علیه سانسور، علیه شاعرکشی، علیه ناقضان حقوق بشر، نه علیه یک وبلاگنویس یا روزنامهنگار. علیه بیخردی جمعی نیز میشورم، دشمن خود را میشناسم، دشمن من یک وبلاگنویس نیست، دشمن من کسی است که با اعتبار نویسنده شوخی کند. دشمن من کسی است که معلم شاعر مرا با طناب به طرز توهینآمیزی خفه کند و جسدش را در بیابان بیندازد. این وضعیت ماست عزیزم! و در فعلاً بر این پاشنه میچرخد.
دیکتاتورها فقط سکوت نویسنده را میخواهند، اما نظامهای توتالیتر حتا از سکوت نویسنده هراس دارند، و او را وادار به هواخواهی خود میکنند، وگرنه میکشند. من اگر به جایی بروم یا کاری بکنم از دیگران طلب تأییدیه نخواهم داشت. این سنت یک نظام توتالیتر است که مدام از همه تأییدیه میخواهد و کلت میکشد. این سنت چاقوکشی را نمیشناسم. دنبال دردسر هم نمیگردم چون وقت ندارم.
من اینجا در برلین خوب میدانم که وبلاگنویسها و روزنامهنگارهای وطنم در شرایط جنگی به سر میبرند، هرگز آنها را تحریک نمیکنم و هرگز با جان آنها شوخی نمیکنم. هرگز آنها را شیر نمیکنم که از حلقهی آتش من بگذرند و تماشاگران سیرک برای من کف بزنند و چس فیل بخورند.
میدانم که بسیار کارها نباید کرد، بسیار چیزها نباید نوشید، بسیار جاها نباید رفت، و در ازای آن بسیار “کار” باید کرد.
یک روز گلشیری به من گفت: «البته تو آزادی اینجا هر کاری بکنی، ولی وقتی با رادیو اسراییل مصاحبه میکنی، خودت میدانی که! ما در ایران نمیتوانیم از تو نام ببریم. نه میتوانیم حذفت کنیم، نه میتوانیم از تو نام ببریم. توی مخمصه میافتیم…»
از آن پس من به خاطر همکارانم، به خاطر ادبیات داستانی که من هم در آن سهم دارم، با برخی رادیوها گفتگو نکردم. شاید هم به خاطر محمود درویش، به خاطر التهاوی، به خاطر نجم والی، به خاطر خالد، به خاطر آنهمه دوست عرب و فلسطینیام. حتا به خاطر دو سه دوست اسراییلیام که از بردن نامشان اینجا میترسم نویسندگی و زندگیشان را دستخوش خطر کنم. نمیدانم.
* آرش سیگارچی روانه زندان شد؟ اکبر گنجی هم که هنوز…؟ مجتبا چی؟