در ماورای عشق
تنفس می کنم
در فضایی که اشیا رنگهای عجیب می گیرند
و غزل به کتیبه ای سنگی
در زبانی خاموش
تبدیل می شود
زیر خاک
ماهی های طلایی کوچک
به ریشه های بوته نزدیک
خیره مانده اند
در اینجا نه تاریکی اندوه است و نه عصرهای بیتابی
و روشنایی صبحی تازه دمیده
بی هیچ شتاب
آرام
آرام
دامن می گیرد
از دور دستها هنوز
زنی با صدایی محزون می گوید
“باید باید باید دوست بدارم”
و از صداش
لاله ای سیاه
جایی خارج از چهار فصل
روییده است.
از : هزاره سوم
هذا فراق بیننا و بینکم
هر چه می گذرد می بینیم شکاف بین ملت و روحانیت معظم بیشتر می شود. طوری که دیگر رفوشدنی نیست. راه ما سوا ست. داریم