فیلم “سرپیکو” را می بینم. شاید بنوعی یادآور آرمانهای فراموش شده نسلی شورشی است که در دهه ۶۰ و ۷۰ میلادی همه جای جهان میدان فعالیت اش بود. نسلی که من هم از آخرین نماینده های آن متاثر شدم و هنوز هم نتوانسته ام گریبانم را از نوع بینش و منش آن رها کنم. برای همین تنهایی سرپیکو را و سر ناآرام او را در جهت مبارزه اجتماعی درک می کنم.
اما آنچه روزها پس از دیدن سرپیکو آزارم داده است یا مشغولم داشته این است که ما نسل ایمان بودیم و عشق و ایثار و رسالت . بدون اینها همه چه می توانیم کرد؟ بدون ایمان بدون عشق چه می توان کرد؟ ما همه راه را به هدایت ایمان و به سرسپردگی به عشقی و آرمانی می رفتیم. حال نه از آن ایمان نشان هست و نه آن عشق دگر سوز و معنا و انگیزشی داراست. در این خفتگی عشق و ایمان به کجا باید پناه برد و چگونه باید برای ادامه راه نیرو تدارک کرد؟
تنها به چاره گری عقل حسابگر نمی توان ادامه داد. فروغی سوزی انگیختگی خودجوشی باید پیدا شود اما از کدام منبع بجز عشق یا ایمان که ما هر دو را آزمودیم و ساده دلانه فریب خوردیم. می خواستیم به نیروی عظیمی که برای عشق ورزیدن در ما بود در همه جای جهان حاضر باشیم و ای عجب که از همه جای جهان رانده شدیم.
تنهایی تاوان عشق و شور بی پایان ماست ازیرا که کس حرف ما را نمی فهمد. حرف ما از جنس بازار رایج نیست. این سکه ای است که ما ضرب کرده ایم و تنها برای ما معتبر است. یا سکه اصحاب کهف است که از خواب بیدار شده اند و می بینند جهان دیگر شده است و سکه عتیق آنان از رونق افتاده است.