حرفهایی در باره بازی یلدا
بازی یلدا ذهن مرا بسیار مشغول کرده است. چرا رنگ بازی به رنگ اعترافات شخصی درآمد؟ بعضی از آنچه خوانده ام شجاعانه و تکان دهنده است. چه اتفاقی افتاده که ما آسان و صمیمی اعتراف می کنیم؟ معنای این اعتراف چیست؟
من دو نکته را می خواهم تاکید کنم. اول سخنی است از بایزید بسطامی (یا به قول نجیب مایل هروی: بایزد با ای کشیده تر قبل از د) می گوید با کسی دوستی کن که با او بتوانی چنان آزاد و رها حرف بزنی که با خدا. دوستی که از او چیزی پنهان نباشد مثل خدا دوست است. این مفهوم کلام اوست. منطوق اش را باید از کتاب پیدا کنم و برایتان بیاورم. منطوق در این مقام خیلی مهم است. اما فعلا با دو شمع در دو طرف لپ تاپ ام دارم می نویسم. علی روی کاناپه خواب است و برق خاموش و صدای تایپ کردن من هم برای این آرامش نیمه شب مزاحم است چه رسد به برخاستن و کتاب جستن و صفحه یافتن. شاید هم می خواهم هر چه زودتر از بار آنچه فکر می کنم خلاص شوم. بنویسم و بروم بعد از ۱۰-۱۲ ساعت کار با کامپیوتر استراحت کنم.
خب حرف اصلی همین است که بایزید گفته است. در حرف او شبهه نیست. دوست خوب همان است که مثل خدای تو چیزی لازم نیست از او پنهان کنی. دوستی با حجب و حیا و فاصله و مراعات و پنهانکاری جور در نمی آید. یک مرحله دوستی هم خوابیدن است. هر دو عریان می شوید. بدون آنکه شرم کنید. دوستی با شرم جور در نمی آید. می خواهید فاصله را بردارید. بر می دارید تا دوست شوید. اما می دانم که بسا این فاصله هم برداشته می شود اما دوستی حاصل نمی شود. اما به هر روی این طوری از اطوار دوستی است. فاصله برداشتن در هر شکل و طوری مقدمه دوستی است. وارد شدن به حلقه محبت و صمیمیت است.
ما فروغ را دوست داریم چون او بی فاصله با ما حرف می زد – و هنوز می زند. به نظرم همه ما دوست داریم فروغ باشیم.
اینترنت به ما امکان داده است که برداشتن فاصله را در ابعاد تازه ای تجربه کنیم. زمانی رسانه صمیمت شعر بود. حالا وبلاگ است. دوستی کردن با بیگانه همان اتفاقی است که با هر دو می افتد. و این رمز آن است که ما در وبلاگ مان مثل شعرمان برهنه می شویم.
دوستی واقعی در بیرون در فضای اجتماعی اتفاق می افتد. با چنان دوستی است که باید بی پرده بود. اما دوستی با بیگانه چه معنا دارد؟ چه پیامدی دارد؟ این سوال آنقدر جواب دارد که از حوصله امشب من و اصلا از حوصله و تامل من تنها بیرون است. خوب است با هم تامل کنیم در معنای این اعتراف جمعی.
اما یک چیز روشن است. فضای نثری وبلاگ بر خلاف فضای شعر راه را بر گریز می بندد. گفتار شاعرانه محتمل صدق و کذب نیست. همیشه می توان گفت این شعر است. اما در گفتار منثور راه گریز بسته است. گفتن همان و آینه نهادن در برابر دیگران از خود همان. ولی اینجا هم مرز میان شوخی و جدی گریزگاههایی می دهد. همین است که می بینی وقتی باورش نکردند می گوید شوخی بود.
این اعتراف جمعی چیز تازه ای است گوئیا در فرهنگ ما. من البته قبول ندارم. ولی این را قبول دارم که شکل آن تازه است. ما به شکلی عقلانی و مدرن رو به اعتراف آورده ایم. پیشترها حافظ هم می گفت من چنین ام که نمودم دگر ایشان دانند. ما می خواهیم بگوییم من چنین ام. اما البته نه دیگر به زبان ایهام دار شعر. بلکه مثل معشوق فروغ که با صراحت برهنه است. شعر فروغ از این زاویه بسیار در خور واکاوی است. شعر صریح البته باز هم داریم در دوره او اما نه در موضوعاتی که همیشه با ایهام بیان می شده است در فرهنگ ما. آنهم از زبان یک زن.
می گویند اعتراف سنتی مسیحی است. به این اعتبار وبلاگها امروز به کلیساهای زبان فارسی تبدیل شده اند. و خوانندگان به کشیشان. و مانند کشیشان شماری فضول و شماری محتاط و معنوی و شنونده ای خوب و بافهم. شماری هم از آن دست کشیشان که خود را بیگناه عالم می شمارند و اعتراف کننده بیچاره را به عذاب نوید می دهند – دیده ام در کامنتهایی که این روزها گذاشته می شود. حال آنکه اعتراف برای سبک شدن ما ست. دعوت به برداشتن فاصله است. دوستی کردن است.
این از اولی به اختصار و به شیوه سرنخ دادن. دومی چه بود؟ برای دومی باید یکبار وضع رفتار جنسی جامعه ایران را در دو دهه گذشته به یاد آورد و مرور کرد. مردم نتوانستند و اصولا نمی توانستند صبر کنند تا مقامات از خر شیطان پایین بیایند و بگذارند که احساس مردم هوایی بخورد. اما مردم با شعر فروغ و هشت کتاب سپهری آزادی را آرزو می کردند. آمیخته ای از سکس و عرفان. بعد هم خودشان دست به کار شدند و آنچه را می خواستند عملی کردند. از بوس و کنار معصومانه-گناه آلود تا تولید پورن وطنی.
نوشتن در وبلاگ برداشتن حجاب است. حجابی که جامعه ایران زیر بار تحمیل اش دارد دست و پا می زند. هر کسی می خواهد خود باشد و خود را چنانکه هست نشان دهد بی خیال غیر که نظر حلال دارد یا حرام. گناهی کرده است و می خواهد از آن حرف بزند. مثل حافظ هم صبر ندارد که وقت اش برسد تا به صوت چنگ بگوید آن حکایتها که دیگ سینه از نهفتن آن می زد جوش.
ما صبرمان برسیده است به قول بیهقی. می خواهیم حرف بزنیم همین حالا هم بزنیم. خوشامد و بدآمد دیگران هم به خودشان مربوط است. این است که تنها تلنگری لازم است تا به حرف بیاییم. سلمان این تلنگر را زد. و آنچه حاصل شد نه بازی که سخت جدی بود. مهم نیست که بسیاری از آنها که نوشتند در ایران نبودند و بسیارتری که می خواسته اند بنویسند از بیم در ایران بودن ننوشتند. مهم این است که این بازی چیزی از ما ایرانیان را آشکار می کند گفته باشیم یا نگفته باشیم. کاش یلدا تمام نمی شد و آنقدر دراز می کشید تا همه ما اعترافات مان را کرده بودیم. ما برای آنکه خودمان باشیم باید اعتراف کنیم. قدرت روبرو شدن با خود را داشته باشیم. از ساختن چهره ای دیگر برای خود دست برداریم. وبلاگ «جشن تنهایی» ما ست. گفتار ما ست با دوستی که سنگ صبور ما ست. دوستی که از او هیچ پنهان نداریم. دوستی با خدا ست. دوستی با کسی است که مثل خدا ست. دور است و بیگانه انگار اما نزدیک است و آشنا. دوستی با جامعه ای که مثل خدا با ما مهربان است و می شود از بازترین پنجره با او حرف زد.
پی نوشت:
دوست نازنین الپر از رفقای دیده و نادیده خواسته به جای یلدا بازی در باره بم بنویسند. خب شاید من هم نوشتم. بم ارزشهای خود را دارد و نباید فراموشش کرد. اما یک نکته اینجا نباید فراموش شود: بازی را جدی نکنیم! بازی باید بازی باشد و بازی بماند. لطفا بازی را به کمپین تبدیل نکنیم. من موافق جواد آقا روح هستم که می گوید شوخی-شوخی و بازی-بازی ماجرای یلدا جدی شد. بگذاریم بازی، بازی بماند. جدیت بازی هم از بازی بودن اش است. اینکه جدی بازی می کنیم. متاسفانه در باره بم اصلا جای بازی نیست. چون شوخی بردار نیست. درست که بم چیزی از ما را افشا می کند. اما این چیز همان نیست که از اعتراف ما افشا می شود. از بم بنویسیم. خوب. اما بم را به جای بازی یلدا ننشانیم. پس اگر دوست داشتید یلدا بازی کنید اصلا نگران این نباشید که حالا از بم بنویسم یا از خودم. از خودتان بنویسید. بعد از بم هم خواستید بنویسید.