از بین خیلی چیزها که از رفقای وبلاگی خواندم به مناسبت بازی یلدا خیلی هاشان به گرد پای سبیل طلا هم نمی رسند. من از این دو نکته اش خیلی لذت بردم. دوست داشتم فقط جشن تنهایی اش را بیاورم اما قسمت مربوط به پدرش هم بسیار تازگی داشت. اگر در مکتب کانادا چیزهای مثبتی وجود داشته باشد در همین نوع نوشته هاست که دیده می شود:
جشن تنهایی سعید کاشانی
بزرگترین تفریح ام در زندگی مسخره کردن خانواده پدرم- یک مشت پر مدعای از دماغ فیل افتاده- بوده و هست. مقام و منزلت اجتماعی برای خانواده ما خیلی مهم است و من همیشه مایه آبروریزی آنها و تفریحات خودم بوده ام. مدرسه مهدوی که می رفتم در تمام مدرسه شایعه کرده بودم که پدرم "پتو فروش" است. یک سال بعد پدر ثروتمند یکی از بچه ها که دلش به حال خانوادهِ محروم ما سوخته بود ما را به هتل اوین دعوت کرد. از قضا آن آقا یک آدم مهمی بود در وزارت صنایع که کلی هم نشان سازندگی از رفسنجانی گرفته بود و پدر من هم که آن روز ها کارخانه فیلتر صافی ایران را داشت گویا کارش مستقیماً به این طرف ربط داشت و گند شایعه "دختر پتو فروش محروم" من در آمد. پدرم از دستم به قدری عصبانی بود که مدام در ماشین سئوال می کرد: "چرا پتو فروش؟"
آخرین اعتراف ام مربوط به وبلاگستان است. با اینکه ممکن است کسی باور نکند ولی من در کل این وبلاگستان عاشق سینه چاک سعید حنایی کاشانی هستم. بیشتر اوقات که وبلاگش را می خوانم، زیر لب قربان صدقه اش می روم که "آی قربون اون نگرانیت برای گران شدن گوشت بشم، آخی صدات تغییر کرده،…" واقعاً سعید حنایی کاشانی یک جشن تنهایی به تمام معنی است. این آدم عملاً تنهایی اش را با تنهایی جشن می گیرد بدون اینکه شلوغش کند(حالا اگر یک زن تنها بود همه ما را سرویس کرده بود اینقدر چس ناله تحویل وبلاگستان می داد)، برای سعید حنایی کاشانی باران معنی دیگر دارد؛ معنی ای که فقط در فاصله خطوط اش حس می شود. و البته و صد البته سلیقه موسیقی اش که افتضاح است. من هربار که آهنگی را که در سوگ عمران صلاحی پیشنهاد کرده بود گوش می دهم، به قدری می خندم که از حال بی حال می شوم.
برگرفته از: سبیل طلا