مثل اینکه در عصر قاجار زندگی کنم و خبر مرگ بزرگمردی یک ماه در راه باشد تا به من برسد. چطور ندیده ام؟ امروز به مقاله شرق در رثای استاد شاپور شهبازی که رسیدم خشکم زد. باورم نشد. بعد فکر کردم کی بوده است؟ چرا خبری نشنیده ام؟ جستجو کردم و دیدم ای وای من که خبر از یک ماه پیش است. چرا خبر نشدم؟
شهبازی بزرگمردی بود در شناخت ایران باستان و از معدود دانشمندان در شناخت هخامنشیان. چرا مرگ او در وبلاگستان انعکاسی نداشته است؟ نگاه کردم و دیدم جز یکی دو وبلاگ مثل ارزیابی شتابزده خبری از مرگ او ندارند. حیف خوردم. مردی بزرگ سالهای سال در عشق ایران بکوشد و فززندان ایران او را نشناسند. مشکل کجاست؟
ایرانشناسی در ایران مرده است. نیم-نفسی می رود و می آید. اگر شهبازی ۳۰ سال پیش می مرد حتما مرگش در صفحه اول روزنامه ها می آمد. تازه آنوقت هنوز این نبود که در این سه دهه شد. خوبی دوره شاه اهمیت دادن اش به ایران بود. هرچه می خواهند بگویند. این را نسل من با چشم سر دیده است. من خود بر آن شهادت می دهم که هر چه از عشق به ایران و ایرانشناسی دارم محصول نشست و خاست با استادانی است که در آن عهد پرورش یافته بودند. تمام.
شهبازی از نادره محققان ایرانشناس بود. من همه جا آرای او را دنبال می کردم و به نظرم یکی از درخشان ترین کارهایش تشخیص سه گونه خداینامه شاهی و موبدانی و پهلوانی بود که در شاهنامه کنونی به هم آمیخته است و ناسازی های متعدد ایجاد کرده است.
او را از نزدیک نمی شناختم. یکبار در تهران در کنگره فردوسی دیدمش. یکی دو بار دیگر هم در لندن و شاید آکسفورد. در سمینارهای ایرانشناسی. کمی عبوس می نمود. حس می کردم تلخی سالهای بعد از انقلاب در جانش رسوب کرده است. کسانی مثل او این تلخی را مثل زهر چشیده اند زیرا که از اشراف فکری و دانشگاهی بودند اما به خواری افتادند و تن به مهاجرت ناچاری دادند. اما او مظهر عالی یک محقق آکادمی بود.
مرگ او مرا به یاد مرگ دو تن دیگر می اندازد. استاد بزرگ احمد تفضلی که دستهای آلوده سیاست بازان دور گردنش پیچید و سپس در خیابانی انداختندش که بگویند تصادف کرده است؛ و استاد بی همتا مهرداد بهار که در علم و اخلاق اسوه بود. هر دو و بلکه هر سه گنجینه های ناشناخته بودند. گنجینه های ناشناخته در دل و دانش خود از ایران باستان داشتند که صد افسوس به دفینه تبدیل شد. گنجی زیر خاک شد. دریغادریغ. و دریغ بزرگتر آن که شاگردی و شاگردانی از ایشان به جای ماند؟ اگر ماند چرا دریغاگوی استادان خود نشدند؟ چرا صدایی از ایشان برنخاست؟
دلم برای معدود کسان دیگری که مانده اند می لرزد. همه در آستان سفر به فراسوی غفلت ما. کامم تلخ است. انکار نمی کنم. شهبازی و تفضلی و بهار هر سه در زمانی فرشته مرگ را پذیرفتند که هنوز حرفها داشتند برای گفتن. جوان بودند. پیری مال بعد از هشتاد و نود است در علم. آنها در کمال خود ساقط شدند. وقت ثمردهی شان بود. دهها شاگرد دکترا باید تربیت می کردند. دهها کتاب دیگر می نوشتند. ریشه کن شدند. کاش ادامه می داشتند. … … دل آدم کمتر می سوخت. مرگ در این موارد واقعا پایان کبوتر است. پایان.