شرق اندوه

می خواستم چیزکی در باره آمریکا بنویسم که خاتمه چند یادداشت پیش باشد. از نیویورک بگویم و از اینکه چقدر معمولی به چشمم آمد تا وقتی عظمت هایش را دیدم. تا عظمت هایش را ندیدم آن را تحسین نکردم. می خواستم در این باره بنویسم اما نشد . یک هفته بیشتر است که نمی شود. پس بهتر است پرونده آمریکا باز بماند. شاید سفری دیگر پیش آمد. …
اما امشب شعر های سپهری را می خواندم برای دوست تاجیک نازنینم که خط فارسی خواندن چنانکه باید نمی تواند و به کندی می خواند. مثل سیریلیک خواندن من. لذت متن با تسلط به خط و خواندن هم وابسته است. باری یکبار دیگر شعرهای او را خواندن حالی داشت بعد چندین سال. نسخه من همسن انقلاب است. اول بار کجا بود که خریدمش؟ آستارا بود شاید در آن سفرهای عشق و شور و جوانی و عرفان و نوخواهی و چه و چه.
یکبار از استادی از استادانم شنیدم که گویا شرق اندوه سپهری تجربه کاملی نیست. اما من همیشه این دفتر او را دوست داشته ام. حالا هم که سخت گیر تر شده ام باز هم دوستش دارم بر خلاف قسمت هایی از صدای پای آب که امشب فهمیدم دیگر دوست ندارم.
سپهری در شرق اندوه به تجربه های خلاق و بکری در وزن و و ترکیب جملات و بازآفرینی زبان مولانایی و جهان او دست زده که هنوز تازه و ارزنده است. من همیشه خواسته ام که بر اساس شعر مسافر او فیلمی بسازم. حتی آن موقع که فیلمی نساخته بودم و فکر ساختن فیلم هم نبودم ارزش های سینمایی مسافر برایم روشن بود. امشب موقع خواندن شرق اندوه متوجه شدم که چقدر ارزش های صحنه و تئاتری در این کارها هست. سپهری در بسیاری جهات دنباله رو نیما است خاصه در بنیان و آغازینه کار. گرایش دراماتیک هم در شعر او احتمالا از همین جاست.
شعر او از نظر روایت و دیالوگ واقعا ارزش های فوق العاده دارد. شعر او پر از خطاب و گفت و گو و نمایش است. گفت و گو ها و مونولوگ هایی که اکنون فکر می کنم با طراحی یک رقص متناسب می تواند مجموعه کاملی روی صحنه عرضه کند. بماند. دوست دارم چند خطی از کارهای شرق اندوه را اینجا بیاورم. نه اینکه شما به آن دسترسی نداشته باشید دارید لابد. و نه اینکه شاهدی باشد برای حرفی که زدم. نه فقط برای دل خودم.
سرچشمه رویش هایی، دریایی، پایان تماشایی
تو تروایدی: باغ جهان تر شد، دیگر شد
بر آبی چین افتاد. سیبی به زمین افتاد.
گامی ماند. زنجره خواند.
همهمه ای : خندیدند. بزمی بود، برچیدند.
این پیچک شوق ، آبش ده، سیرابش کن. آن کودک ترس، قصه بخوان، خوابش کن.
این لاله هوش، از ساقه بچین. پرپر شد، بشود. چشم خدا تر شد، بشود.
کو مرز پریدن ها، دیدن ها؟ کو اوج “نه من”، دره “او”؟
و ندا آمد: لب بسته بپو.
من سازم: بندی آوازم. برگیرم ، بنوازم. بر تارم زخمه “لا” می زن، راه فنا می زن
من دودم: می پیچم، می لغزم، نابودم.
می سوزم ، می سوزم: فانوس تمنایم. گل کن تو مرا و درآ.
خوشبو سخنم، نی؟
دلم برای تهران تنگ است. این شعرها را آنجا باید خواند آنجا باید بازی کرد آنجا باید نشان داد آنجا باید با این شعرها رقصید چرخ زد چرخ زد چرخ در خیابانهای گفتگوهای شبانه در کوچه باغهای تجریش یا در هر خیابان باران خورده شوقمندی که چند درختی در آن همچنان سر پاست. …

مطالب دیگر

استاد فلک دولتمند خال

به لایق شیرعلی خیلی علاقه داشت. در شعر مولوی غرق بود. به نازکی های زندگی مردم خود سخت آگاه بود. گرفتارش بود. میان جنگ و

افسانه هر ملیت یک دولت

صداهای قومیت‌گرایانه در ماه‌های اخیر بیشتر از همیشه شنیده می‌شود؛ صداهایی که رسانه‌ها و سیاست‌های معینی آن را بازتاب می‌دهند و طنین اغراق‌آمیزی به آن