صورت و بی-صورتی ممیزه های شرقی و غربی

قرائتی هگلی از تثلیث مسیحی ِ «پدر- پسر- روح القدس»، حکایت از آن دارد که پدرِ آسمانی، یا همان «خداوند»، در پسر ِ زمینی، یعنی همان «مسیح»، حلول کرده و واسطه‌ی این حلول نیز «روح القدس» است. در «روح القدس» است که آسمان و زمین به هم می‌پیوندند و همه‌ی معانی (خداوند-آسمان) با همه‌ی صورت‌ها (آدمی-زمین) وصلت می‌کنند. «خداوند» نماینده‌ای است از همه‌ی آن چیزهایی که به جنس مفاهیم و معانی‌اند. به عبارتی «ذهنی»اند. ما جز در ذهن و درون‌مان، در جای دیگری سراغ نداریم‌شان. مسیح نیز نماد انسان است و انسان خود، نماد و نشانه‌‎ی موجودات زمینی.

«زمینی»ها چیزهایی‌اند که حواس پنجگانه به ایشان راه دارد و دستگاهِ نشانه‌خوانِ مادیِ ما، قادر است آن‌ها را رصد کند و درک نماید. مسیح انسانی بوده مانند همه‌ی ما، و در اندیشه‌ی مسیحی ِ متأخر، تلاش بسیاری صورت گرفته تا جنبه‌های جسمانی و مادیِ حیاتِ او بیشتر کاویده شود. از رنجی که مسیح برده تا خوشی‌هایی که در میان طرفداران‌اش چشیده، همگی به تصویر آمده. حتی در چندین مورد، کل زندگی‌اش در دورانی دیگر و با علامت و نشانه‌هایی متفاوت بازسازی شده است (شورانگیزترین و زیباترین نمونه‌اش به نظر من، «مسیح ِ بازمصلوب» نیکوس کازانتزاکیس است).

اما وضعیت برای «روح القدس» به گونه‌ای دیگر است. موجودیتی آنومالی (نه این، نه آن- هم این، هم آن) دارد. به همین سبب گاه دهشتناک و خوف‌انگیز است و گاه آرام‌بخش و دلنشین.

ایده‌ی هگلی ِ «روح» ناظر به همین مفهوم است. روح حدِ واسطِ عین (انسان- ماده) و ذهن (خداوند- معنا) است. بنابراین باید همواره میزانی از هر کدام را دارا باشد. «روح» یک «سنتز» است که از دیالکتیکِ ذهن (تز) و عین (آنتی‌تز) سر برآورده. به همین سبب، دائما در حال دگرگونی و تحول است. و گویا هیچ‌گاه از حرکت باز نمی‌ایستد، مگر آنکه دیگر جدالی بین خدا و انسان (و یا بین انسان و دنیای واقعی) وجود نداشته باشد؛ باید وصلتی صورت گیرد که این هر دو یکی شوند و قرار یابند. به عبارت دیگر، تا وصلتی میان خداوند و انسان صورت نگیرد، هیچ تغییری رخ نمی‌دهد و هیچ حرکتی آغاز نمی‌شود.

در چنین حالتی، خدا همانگونه که هست، راکد و دست‌نخورده، باقی می‌ماند و انسان نیز به سمتِ مفهومی مانند خدا متحول نمی‌شود. باز به بیانی هگلی، همواره میان این دو (انسان و خدا) بیگانگی وجود دارد. آدمی هرگز قادر به درک خدا نخواهد بود. خداوند همیشه در موضعی برتر و دست‌نیافتنی قرار دارد که انسان هرگز نمی‌تواند آن را درک کند و به آن نائل شود. خداوند در چنین موضعی، از آمیختن با انسان شرم دارد. قدسیتِ او با درآمیختگی‌اش با ناسوت لکه‌دار می‌شود، بنابراین ما هرگز شاهد تولد ترکیبِ «خدا-انسان» نخواهیم بود. آنچه همواره به چشم ما خواهد خورد، غالبا انسانی است که از-خویش-بیگانه باقی مانده (خواه به شکلی خنثی؛ انسانی وامانده و مهجور، خواه در اتحاد با بیگانه‌ای همچون شیطان) و یا اینکه در اندک مواردی به خودِ خدا تبدیل شده است. و به هر ترتیب (چه خدا باشد، چه نباشد)، دیگر وجود ندارد. دیگر انسان نیست، چیزی دیگر است. انسان با قربانی کردنِ خود تبدیل به چیز دیگری غیر از خودش می‌شود. «فنا» می‌شود و دیگر اثری از آن «من» در وجودش باقی نمی‌ماند، و اساسا چیزی به نام «من-او»، تقلب و نیرنگ محسوب می‌شود. یا باید تمام «او» باشی (که دیگر «من» نیستی)، و یا اینکه در «منیت»ات پوک و ناپدید گردی.

به تاریخ اندیشه‌ی اسلامی که نگاه می‌کنم، خدایی خودنمایی می‌کند که اصلا و ابدا با صورت‌ها (با انسان‌ها) در نیامیخته و به شیوه‌های مختلف این درآمیزی را تحریم کرده است. آغاز اسلام همراه با نفی ِ صورت‌ها بود. عصایی بود که از گردنِ بت‌ها می‌آویخت و به زمین‌شان می‌زد، محو و نابودشان می‌کرد. نزد همه‌ی خدایان قانون اول این است: «خدا صورت ندارد.»[۱] پس هرآنچه خداست، با پاک‌کنی در دست به زائل کردنِ صورتِ خویش مشغول است. شعبده‌ی بی‌صورتی با ابراهیم به رستگاری می‌رسد؛ او که سالار ِ بت‌شکنان است، همو که همه را شکست و آنکه باقی گذاشت را در ذهن‌ها فروریخت[۲]. بتی گذاشت خوار و دست و پا بسته، مفهوم خدا از شانه‌اش رخت بربسته بود.

در اندیشه‌ی مذهبی ِ یهود و اسلام، خدایان (خدا و جنودِ گوش به فرمانش) همه جا هستند. آن‌ها همه چیز را احاطه کرده‌اند. به هر سو که بنگری سوی آنهاست (فاینما تولوا فثم وجه الله). هیچ چیز از ایشان تهی نیست. هیچ‌گاه غایب نبوده‌اند که حاضر شوند. هستی ِ اصیل ِ عالم‌اند که در آن زیر، در لایه‌ای خاموش در جریان‌اند. هستی‌شان عین ِ هستی است، نیستی را بر نمی‌تابد. اگر بخواهی این موجودِ کلی را، این هستی ِ ناب را در عالم ببینی، باید همه‌ی عالم را ببینی. نباید خلاصه کنی. هیچ چیز نباید از قلم بیافتد. خدا همه چیز است، در عین آنکه هیچ یک نیست (وحدتِ وجودی یکتاپرستانه؛ خدا-تو-است، اما، تو-خدا-نیستی).

اگر روزی تیشه‌ای برداری و به جان عالم بیافتی و همه چیز را ذره به ذره نیست و نابود و پراکنده کنی، شاید دستِ آخر به خدا رسیدی. خدا همان است که دست آخر خواهد ماند. این است که از وجود تو، آنگاه که صورتی باقی نماند، خدا مانده است. تو با نفی صورت‌هایت خدا می‌شوی؛ معنی ِ اصیل هستی. «انسان، خدای بالقوه است. کافی است صورت از کف بدهد.» او خداست. صورتی ندارد. عکس ندارد.
تصویر ندارد. به تصور در نمی‌آید. به تخیل راه نمی‌یابد. در تخیل تکثیر نمی‌شود. رام نمی‌شود. قالب‌ها را گردن نمی‌نهد. روسپی‌گریِ سایر هستی‌ها بر او روا نمی‌شود. چشم‌ها تن ِ او را نوازش نمی‌کنند. او می‌بیند بی‌آنکه دیده شود. چشم بر بندید و بیایید تصور کنیم این‌ها را همه‌ی انسان‌ها به قریحه و تجربه می‌دانند. برای همین است که در عرفان ادیانِ سامی نهایتِ معراج، خدا شدن است. آن هم با ترکِ قالب و کالبد جسمانی، با مُردن، فنا، محو.

شیعیان نیز هوشمندانه، با مقدسات خود همین کار را کرده‌اند. در نزد آنان، هر که بیشتر صورت ندارد، بیشتر شبیه خداست.

امامان شیعه، مقامی حتی بالاتر از پیامبر یافته‌اند[۳] و امام در مقام انسانِ کامل، واجد همه‌‎ی صفاتی است که خداوند آن صفات را به صورت ذاتی داراست. این جرگه‌ی خدا شده (پیامبران و امامان)، صورت‌سازی نمی‌شوند و هرگونه شکل و نمادی برایشان غیرممکن است. آمیختگی با صورتِ مادی، از قدسیت می‌کاهد و مسیری همگانی را به روی جامعه می‌گشاید؛ و دیده‌ایم که قدسی‌سازی یکی از شیوه‌های کنترل اجتماعی است. به این ترتیب، همواره یکی از تناقض‌های بنیادین ِ مسلمانان این است که پیامبر و امامی که برایشان الگو و مثال است، بسیار دست‌نیافتنی و نرسیدنی است. مثل اینکه بگویی «باید شبیه فلانی باشی»، ولی از قبل تمام راه‌ها را برای شبیه شدن به «فلانی» بسته باشی.

به نظر من، در ماجرای کاریکاتورهایی که از پیامبر اسلام کشیده شد، هم، ذاتِ غربی برای صورت‌مند کردنِ امور عریانی ِ وحشیانه یافت، و هم، گریز مسلمانان از صورت‌سازی برای خدایان‌شان به شدت برملا شد.

——————-
از: یادداشتهای یک معترض؛ عنوان از سیبستان. این یادداشت یکی از عمیق ترین و دلچسب ترین یادداشتهایی بود که در وبلاگستان خوانده ام. درود بر قلم نویسنده میثم صدر. درود بر وبلاگستان! میثم در ادامه این بحث وارد تحلیل دعوای کاریکاتورها می شود که همچنان خواندنی است (برای دیدن کل متن به وبلاگ خود او سر بزنید). اما گسترش بحث او به وبلاگ نویسی یک یادداشت عمیق دیگر فراهم آورده است: وبلاگ نویسی به شیوه امپرسیونیستی.  

در باره عنوان: شرق را اینجا معادل اسلام گرفته ام و غرب را معادل مسیحیت. چرا؟ چون فعلا دعوا دعوای شرقی های مسلمان است با غربی های مسیحی (بخصوص آمریکایی-هانتینگتونی).

مطالب دیگر

استاد فلک دولتمند خال

به لایق شیرعلی خیلی علاقه داشت. در شعر مولوی غرق بود. به نازکی های زندگی مردم خود سخت آگاه بود. گرفتارش بود. میان جنگ و

افسانه هر ملیت یک دولت

صداهای قومیت‌گرایانه در ماه‌های اخیر بیشتر از همیشه شنیده می‌شود؛ صداهایی که رسانه‌ها و سیاست‌های معینی آن را بازتاب می‌دهند و طنین اغراق‌آمیزی به آن