یکشنبه ۲۲ نوامبر
روز تعطیل و بی خبری است. ولی مثل همه روزهایی که آرام به نظر می رسند و ناگهان اتفاقی می افتد خبری سخت غیرمنتظره می رسد: داریوش فروهر و همسرش در تهران به قتل رسیده اند! درحالت عادی نیستم. شوکه شده ام. دفتر حزب ملت ایران در آن سالهای دانشجویی فقط یک خیابان با خوابگاه ایرانشهر فاصله داشت. سالهای پرشور آغاز انقلاب بود. مسعود دوست نزدیک من جزو بچه های حزب بود و من برای دیدن او گاهی به اتاقی که در ساختمان حزب داشت می رفتم. به نظرم می آمد اعضای حزب تفاوت زیادی با تیپ انقلابی روز دارند. آراسته و شسته رفته و از طبقه متوسط شهری و احتمالا مرفه. جوانترها که بیشتر از خانواده اعضای قدیمی تر بودند و نسل دوم حزب، سودای مذهبی و مدینه فاضله اسلامی نداشتند. دنبال تغییر جهان نبودند. عقایدی داشتند و تشکلی برای آنکه حرف خود را با صدای رساتری بزنند. ولی صدای آنها در بین صدای انقلابیون از مذهبی و چپ کمتر شنیده می شد. گرایش عمده جامعه به جاهای دیگر بود.
در سالهای بعد دیگر فروهر را که یکی دوباری در نشست های حزب ملت دیده بودم ندیدم ولی اسم او را کمابیش می شنیدم. حزب ملت ایران وقتی مسعود از آن جدا شد برای من هم به خاطره تبدیل شد. خاطره ای که سمفونی پنجم بتهوون شاخصه اش بود و پرستو. سمفونی را مثل خیلی موسیقی های دیگر در اتاق مسعود می شنیدیم که عاشق موسیقی بود بیشتر از من. و پرستو که همیشه با چهره ای خندان می آمد و صمیمیتی در رفتار و گفتار داشت.
حالا خبر مرگ پدر و مادر پرستو می رسد. خاطراتم آشوب می شود. مادر را ندیده بودم اما پدر را چرا. فکر می کنم در سن هفتادسالگی به قتل رسیدن چقدر پایان ناامیدکننده ای است. و قتل به همراه همسر دردناک و غیرقابل تصور.
یاد دکتر تفضلی نازنین می افتم که دو سال پیش یا کمترک جسدش در خیابان کنار اتومبیل اش پیدا شد. هیچ معلوم نشد که چه بر سر تفضلی آمد. گاهی با خود گفته ام چرا پلیس هیچ گزارشی از پیگیریهای خود منتشر نکرد؟ مردی به آن بزرگی را نمی شد در لابلای خبرهای صفحه حوادث فراموش کرد. در باره نوه دکتر مصدق که در تهران چند ماه پیشترک به قتل رسید نتیجه تحقیقات چه بود؟ شاید من بی خبرم و کسی جایی چیزی گفته است. می ترسم قتل فروهرها هم بی سرانجام بماند. آنها که رفته اند ولی جامعه و پلیس باید به وظایف خود عمل کند و نگذارد خون شهروندان به زمین ریخته شود و عاملان آسوده بمانند. این کمترین کاری است که باید کرد.
پرستو را پیدا می کنم. در آن حال بد که دارد هیچ چیزی از یک خاطره دور مشترک به یادش نمی آید. اما من نمی توانم بگویم خانم فروهر. می گویم پرستو جان. و او بین بغض و گریه حرف می زند. استودیو می روم. مجری ام. وقت خواندن سرخط خبرهای برنامه آشکارا صدایم می لرزد و متاثر است. سعی می کنم بر خود غلبه کنم. اما یکبار دیگر وقتی لید مصاحبه با پرستو را می خوانم صدایم عزادار است.